May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاااام 💌
*این یه دعوت نامه است*
برای خود خود خود تو و همه ی دوستای کلاس *پنجمی، شیشمی و هفتمی ات* 😍😍
هممون میخوایم دور هم جمع بشیم تا یه روز قشنگ رو رقم بزنیم البته با رعایت پروتکل های بهداشتی😷
*✨همایشِ دخترونه ی انعکاس نور✨*
بازی
فیلم
غرفه های جذاب
منتظرت هستیم.❤
*⌛زمان: پنجشنبه ۲۱بهمن 1400*
ساعت 14-17
🌐مکان: میدان امام حسین علیه السلام، خیابان خواجه نصیر طوسی، روبروی سازمان تبلیغات اسلامی، دبیرستان معصومیه
برای ثبت نام فرم زیر را پر کنید.
https://survey.porsline.ir/s/10VjNKk
*اگر دوست داری با ما بیشتر آشنا بشی میتونی از این سایت استفاده کنی😉
http://tarbiatnojavan.ir/*
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام سلام❤
خیلی خیلی به کانال ما خوش اومدین⚘
یه خبر خیلی خوب داریم برات
برای تویی که الان داری این پیام میخونی
از امروز می خوایم کنار هم یه رمان جذااااب بخونیم 📚
#رمان_زندگی_رنگی
با ما همراه باش تا کلی اتفاق خوب تجربه کنی
راستی دوستای کلاس پنجمی شیشمی و هفتمیت رو هم یادت نره 🤓
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#آنچه_خواهید_خواند
*جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر شد.
اولش ترسیدم.. چند قدم رفتم عقب و چسبیدم به دیوار یه خونه.
اما بعد محو شدم... انگار همینجوری خشکم زده بود؛ تا چند ثانیه نمیتونستم تکون بخورم! اولین بارم بود که از نزدیک همچین چیزی رو میدیدم...😍
ب خودم اومدم و به اطرافیانم نگاه کردم...دیدم همه محو شدن...
نگاهمو با نگاهای جمعیت همراه کردم.
منو میگی اصلا مات و مبهوت بودم که یه صدایی از بین جمعیت اومد و گفت...*
یعنی چه اتفاقی افتاده بوده؟
با ما همراه باشید
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_اول
#زندگی_رنگی🌈
خیلی وقت بود که اونجا روی نیمکت نشسته بودم و خیره بودم به دیوار سفیدی که رو به روم بود. یکی با رنگ قرمز و یک دست خط بد، خیلی بزرگ رو دیوار نوشته بود: سلام! خوبی؟
نمیدونم این دوتا کلمه رو برای کی نوشته بود؟ ولی آروم جواب سلامش رو دادم و گفتم: اگه خوب بودم که اینجا نمی شستم! رو دست خطت هم بیشتر کار کن! خداحافظ!
بلند شدم و راه افتادم. دیگه نَفسم سرجاش اومده بود. نمیدونم امروز چرا مدام کم میاوردم و نیاز به استراحت داشتم.
همیشه قدم های بلندی برمیداشتم و تند تند راه میرفتم. شاید چون نمیخواستم حواسم پرت این طرف و اون طرف بشه. همیشه سعی می کردم حواسم جمع جمع باشه.
بالاخره رسیدم. از پله های بلند و نفسگیر خونه اومدم بالا. بلند سلام کردم! مامانم از آشپزخونه جوابم و داد جواب سلام و جمله ی همیشگی مامانم در هیاهوی هود و سمفونی کفگیر و ملاقه با آواز خوش شیر آب باز هم بلند و رسا بود
گفت: علیک سلام دست نشسته نیای اینجاهااااا! دارم برای مهمونی پیاز داغ درست میکنم.
دستام رو شستم و رفتم پیش مامان.
+مهمون داریم؟
_ بله. خاله ات اینا میخوان بیان پیشمون.
+عهه چرا به من نگفتی؟
_اومدنشون یک دفعه ای شد! شما هم نبودی خونه...تو حالت خوبه؟ نفس نفس میزنی!
+ نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم. فکر کنم چون صبحونه نخورده مدرسه رفتم. حالم بد شده..
_ صد دفعه بهت گفتم صبحونه روزت رو میسازه! حتی از نهارم مهم تره دختر! کاش اون روزی که آدم میشی رو من ببینم
خندیدم ولی حرف آخر مامان تو گوشم بسته بندی شد و موند! روزی که آدم بشم؟ همیشه به این فکرمیکردم که آدم شدن یعنی چی! مگه همه ی ما آدم نیستیم؟! این آدم شدن چه چیز اضافه تری از ما به ظاهر آدمها داره؟
صدای مامانم که ازم میخواست برم و بقیه پیازها رو خورد کنم، حواسم و از فکر آدم شدن پرت کرد...
+اومدم مامان
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
تا حالا شده یه روسری قشنگ بپوشی بری جلو آینه خودتو نگاه کنی بگی بح بح خدا چه آفریده😝؟
من میخوام باهات راجب یه دختری صحبت کنم که زیبایی همه آدمایی که تا الان دیدی(حتی اونی که تو آینه دیدی🤪) در برابر زیباییش هیییچی نیست......
پس با ما همراه شو
#هفت_آسمان
https://ble.ir/tarbiatnojavanhaftaseman
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_دوم
#زندگی_رنگی
مهمونا هنوز نرسیده بودن...اما دختر خاله گرامی زودتر از همه خودش رو رسونده بود که خدایی نکرده زمان کم نیاریم...
مثل خواهرم میمونه، خیلی دوستش دارم، از بچگی باهم بزرگ شدیم، تقریبا کم پیش میاد جایی بریم و یکیمون نباشه👩👧👧
امروز که بیرون رفتم، از اووون روزای نایاب بود اما یه چیزی کم داشت.. فرشته رو... امتحان ریاضی بین ما دوقلوها(خودمو فرشته رو میگم) چند روزی فاصله انداخته بود😞
زنگ که به صدا در اومد فهمیدم خودشه! 😍 اخه مثل بقیه زنگ نمیزنه که! ی ریتم خاصی به زنگ میده. یه چیزی تو مایه های بوق ماشین عروس✨🔉
رفتم و در باز کردم..
همیشه کلی طول میکشه تا از پله ها بیاد بالا!😪 مامان ی وقتایی با شوخی میگه؛ همون قدری ک من جلو در صبر میکنم تا مامان بزرگت بیاد، همون قدر هم صبر میکنم تا فرشته بیاد بالا...خب حق هم داره...زانو کشش این وزن زمان بالارفتن از پله رو نداره، هنگ میکنه بدبخت😅
وقتی دیدمش پریدم بغلش و با شوخی گفتم:
+تپلِ مهربون من چه طوره؟؟😍😌
خیلی باهاش شوخی میکنم و اصلا ناراحت نمیشه...دقیقا برعکس من!🤐
+امروز که نبودی خیلی جات خالی بود... درساتو خوندی؟ فردا خیلی کار داریماااا...😓
فرشته: وااای راستی چه خبررر؟ چه کارا کردی؟ 🧐 منمم همش دلم پیش تو بود! اصلا سر درس خوندن تمرکز نداشتم... همش داشتم به این فکر میکردم که الان کجایی؟ داری چیکار میکنی؟🤔 حتی چند بار اومدم طرف میز که گوشیمو بردارم و خبرای جدیدتو چک کنم اما یادم می اومد ای دل غافل مامان گوشی رو ازم گرفته....البته خودم دادم بهشااا..ی وقتایی ادم جو گیر میشه بالاخره! میگن آدم رو برق بگیره جو نگیره،😁همون
بلند می خندم و دوربین در میارم...و عکس هایی ک گرفتم و بهش نشون میدم...📷
اولین عکس رو که میبینه😟 تعجب میکنه...و با حرص یه نیشگونی از پهلوم میگیره که به عمق سه سانت پهلوم سوراخ میشه!😣
نگاهمو که به سمتش برمیگردونم میگه:
بابااا چندبار بهت گفتم از ادما عکس میگیری ازشون اجازه بگیرر!!...شاید دوست نداشته باشند! 🤭
ولی من با آرامش خااطر فقط با صدایی ب ظاهر بلند😁 جوابشُ میدم : اونوقت این مدلی، چیزی هم میمونه برای عکس گرفتن استاد؟؟🤨 این پیرمرد غرق در افکار خودش، روی چرخ میوه فروشی نشسته بود و تکیه داده بود به عصاش. یه عصای قهوه ای که با رنگ لباسش و رنگ پارکتای کف پارک ست شده بود، اما... رنگ غمی که تو نگاهش بود نمیدونم چه رنگی بود.. چشماش غم و عمق خاصی داشت،.. میدونی فرشته، یک سری چیزارو نمیشه حتی باعکس هم ثبت کرد...اون غمه رو، انگار حسش میکردم.
برای همین رفتم سمتش تا چند کلامی باهاش صحبت کنم...
سلام پدر جان!
پدر جان!!
پدر جااان!! سلام
تازه متوجه من شد..جوابم رو خیلی اروم داد...باهاش که حرف میزدم، بود، اما انگار نبود...میشنید، اما انگار نمی شنید...ادم عجیبی بود! خیلی عجیب!!😕
دعا میکنم باز ببینمش
فرشته: خب چیزی هم گفت؟
+نه خیلی ساکت بود!!
فرشته: شایدم تو خیلی پرحرفی، ننداز گردن بقیه بیخوود😁
به تیکه فرشته توجه نمیکنم و ادامه میدم..
+ ازش پرسیدم میتونم بدونم به چی فکر میکنید؟
با صدای مهربون و آرومش جواب داد به اون آخر...اون ته!
سرمو برگردوندم تا ببینم ته خیابانون چه اتفاقی افتاده...شلوغ بود و معلوم نبود، تصمیم گرفتم خودمو برسونم تا بفهمم چیشده! کنجکاو شده بودم.. شایدم ترسیده بودم. نمیدونم یه حس عجیبی بود که اسمشو بلد نیستم.. اخه این شلوغی، این زمان از روز... ؟؟😳 هر چی تو ذهنم چرخ میزدم نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم.. چرااا اینهمه ادم یه جا جمع شده بودن؟ مگه اینکه برا کسی اتفاقی افتاده باشه.. شاید تصادفی.. دزدی.. 😥
بدون اینک رشته افکار پیرمرد بهم بزنم، آروم عقب رفتم و به سمت انتهای خیابون دویدم..
رسیدم به ته خیابون، نفس نفس میزدم.. به خاطر قد کوتاهم نمیتونستم هیچی ببینم.😞 اما از لابلای جمعیت که رفتم جلو....
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
راستی شاید تو ام زمانی که بچه بودی اسباب بازیاتو به کسی نمیدادی
یا اینکه دلت میخواست لباس هایی که خیلی دوست داری رو فقط و فقط خودت بپوشی!
یا نکنه همین الانم دفتر کتاباتو که خیلیییی دوسشون داری به کسی نمیدی؟ 😉
#هفت_آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_سوم
#زندگی_رنگی🌈
جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر شد
اولش ترسیدم.. چند قدم رفتم عقب و چسبیدم به دیوار یه خونه...
اما بعد محو شدم.. انگار همینجوری خشکم زده بود، تا چند ثانیه نمیتونستم تکون بخورم! اولین بارم بود که از نزدیک میدیدمش..😍
ب خودم اومدم، به اطرافیانم نگاه کردم.. کنارم یه دختر لاغر ایستاده بود، روسری صورتیش با رنگ بند عینکش ست شده بود.. اونم محو شده بود..😦
سمت چپم یه خانوم شاید ۴۰ ساله، با یه ساک سبزی تو دستش، چشماش ۴تا شده بود..
نگاهمو با نگاهای جمعیت همراه کردم...
خانمی دخترش رو در آغوش گرفته بود و دست روی موهای بلند و لخت دختر میکشید، میگفت: از همه چیزم بخاطر تو گذشتم.. وقتی تو خوشحال نیستی، دنیا تاریک و زشته! لبخند تو برام از همه چی مهم تره! و اون دختر با چهره خندون و چشمایی که برای بار هزارم، آرامش رو تو آغوش مادرش تجربه کرد بود، خوب به چشمم میومد...❤
منو میگی اصلا مات و مبهوت محبت مادرانه اون خانومه بودم که یه صدایی از بین جمعیت اومد..
یه دختر با قد بلند و موهای قهوه ای و عینک ته اسکانی، با کیف کولی پر از پیکسل های مختلف روی دوشش، وارد صحنه بازی شد..اما بازیگر نبود! غمِ تو چشماش و عصبانیت تو صداش واقعی بود، خیلیییی واقعی! اصن یه لحظه ترسیدم...🥺😰
آقای کارگردان انگار که تعجب کرده باشه، بلند گفت: کات کات! خانم کجا میای؟ چرا سکانسو خراب کردی؟ وسط فیلم برداری بودیما!! (و اون موقع بود ک من متوجه حدود ۲۰۰ تا دوربین حوالی مون شدم...😶🎬 )
اما دختره... دختره.. علاوه بر اینکه دور از جونت شبیه یه حیوان نجیبی سرشو انداخت پایین اومد تو، گوششم ضعیف بود انگار .. چون به داد و هوارای اقای کارگردان هیچ واکنشی نشون نداد.
خلاصه سرشو انداخته بود پایین اومد تو و جز خانم بازیگر چشماش چیز دیگه ای رو نمی دید...
باورت میشه فرشته؟ کلی منتظر بودم فیلم تموم بشه📽، تا بتونم با محبوب ترین سلبریتی که میشناختم عکس بگیرم📸، اما اون دختر نذاشت و همه چیو بهم زد!!😑
+فرشته: چرا؟ دختره کی بود؟
_بلند، بلند شروع کرد صحبت کردن!📢
مردم حیرتشون چندبرابر شده بود..
با صدایی پر از بغض که هر لحظه ممکن بود بترکه، و بزنه زیر گریه😭گفت: دو سالم بود که رفتی..من هنوز یک سال نشده بود مامان صدات میکردم...
تو رفتی! از هیچ چیزت هم نگذشتی، از هیچ چیز! برات فرقی نداشت دنیای من بعد از رفتن تو چقدر تاریک و زشت میشه!!
میدونی دخترت اصلا کجا می خوابه؟
میدونی غذا چی میخوره؟ اصلا میدونی که امسال دانشگاه قبول شده؟
من به تو نیاز داشتم ولی گذاشتی رفتی دنبال خواسته ها و علایق خودت...
نقش هایی که دوست داشتی، مشهور بودنی که وقتی ازش حرف میزدی دیگه پیش ما نبودی...
دنیات رو ساختی بلخره؟؟ چه دنیای قشنگی!!! اما به چه قیمتی؟ قیمت زندگی دخترت؟
قد نیم ساعت محبتی رو که نقشش بازی کردی، من تو واقعیتش اندازه یه سر سوزن احساسش نکردم...
حیف این نقش...
حالش خیلی خراب شدا بود.. دور خودش میچرخید.. دقت ک کردم دیدم قطره های اشک از گوشه چشماش قل میخوره پایین.. دلم براش سوخت...
تموم صداش تو گلوش انداخت بلند تر گفت: ......
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
حالا میخوام برات راجب یه دختری که دل بزرگی داره بگم
با دل بزرگش نه تنها وسایلشو به بقیه میده بلکه بهترررینشو میده✨
مثلا اگر چیزی داشته باشه مثل یه انگشتر 💍، یا حتی یه گوشواره! یا اصلا هرچی که فکرشو بکنی و ازش بخوای، اگر بدونه که دوسش داری و اونو میخوای بی معطلی و با خوشحالی اونو بهت میده😍
@tarbiatnojavanhaftaseman
#بخش_چهارم
#زندگی_رنگی🌈
مردم چیو نگاه میکنید؟ 😳 نقش بازی کردن و که همه بلدن، این مدلی محبوب شدن رو که همه بلدن، مادری کردن نیم ساعته، بدون هیچ مسئولیتی که همه بلدن...😐
چی شمارو شیفته خودش کرده؟🧐
اگر تو دنیای واقعی همتون..یکی هست که تمام محبت و جونیش رو برای بزرگ شدن شما گذاشته، اون واقعیه! 💚 بقیه دروغههه!! اینجا موندن وقت تلف کردنه...برید پیشش و عشق و محبوبیت و همه چیز رو کنارش برای بار هزارم تجربه کنید..
فرشته میدونی؟ 😢 چشام پر از اشک شده بود، محبوبترین بازیگر سینمایی که هربار با عشق تماشاش میکردم، همون جا از چشام افتاد!!😞
خیلی شوکه بودم، به سمت پیرمرد میوه فروش برگشتم...اما نه چرخش بود نه خودش!😟
سرمو پایین انداخته بودم، سعی میکردم مرتب روی سنگ فرشای کف خیابون راه برم و پام از خط بیرون نزنه. 🛣 تو که میدونی همیشه وقتی خیلی فک میکنم اینجوری میشم..
اخه مخم داشت میترکید.. 🤯 تو سرم یه عالمه فکر چرخ میزد، راجب چیزی که امروز دیده بودم...😣
-چقدر عجیبب!! 🙁 کاش منم بودم...هیچ وقت چنین تصوری رو از یک بازیگر نداشتم...! همیشه انقدر شیفته نقش های مهربون و خوبشون میشم که چهره واقعیشون رو یادم میره...واقعا ما چقدر زود گول میخوریمااا😔
+ اهووم..تو بگو، چه خبر؟🤔
زودتر بگو که باید بریم کمک مامان چایی بریزیم☕️
_ منم هیچی! جدیدا یه فیلم کره ای داره میده خیلییی باحال بود برام...😁
ولی راستش ...😕
+ راستش چی؟🧐
_هیچی ولش کن🚶🏻♀
+ عه بگوووووو دیگه 😩
_ حالا بعدا بت میگم، فعلا بریم کمک خاله
همین که خواستیم بریم کمک، تلفن زنگ میخوره ☎️ و مامان تلفن برمیداره📞
الو الو چیشده ؟😦
چرا گریه می کنی؟ حرف بزن!😟
خیلی نگران شدم...😣دلم نمیخواست مامان تلفن رو قطع کنه.. دلم نمیخواست خبر رو بشنوم..😓
اما ثانیه ها زودتر از چیزی ک فکرشو کردم گذشتن، مامان تلفن رو که قطع کرد، و سرشو اورد بالا.. نگاش ک کردم دیدم چشماش پر از اشک بود..😢
مامان: دختر دایی بود میگفت که پدربزرگ امروز صبح تصادف کرده و الان..😞
+الان چی؟؟😳
- الان تو بیمارستان بستریه🏢
حال مامان خوب نبود.. حال منم دست کمی از حال مامان نداشت.. اخه بابابزرگ...😔
+من میرم لباس بپوشم بدون من نریداااااا😢
همه باهم خودمون رسوندیم بیمارستان ...
اول از همه مامان با دکترش حرف زد دکتر گفته بود که حالش خوبه اما دکترا گفتن فعلا نریم تو اتاق
خداروشکر که حالش خوبه.. خداروشکر😍
ولی پشت شیشه موندن چه حس بدیه هااا...😫 اما مجبور بودم، از پشت شیشه نگاهش کردم😞
لبخند قشنگش مثل همیشه رو لباش بود🙂
چشماش بسته بود اما نگاه مهربونش... میتونستم تصورش کنم....
چهرش نورانی بود مثل همیشه😇
چه قدررر تو همون چند ساعتی که بیمارستان بود دلم تنگ شده بود واسه لحن قشنگش😭
تو همین فکرو خیالا بودم که یهو دیدیم پرستارا دارن میدون سمت اتاق بابابزرگ 😧
تمام وجودم یه لحظه فرو ریخت
نمیتونستم به نبودنش فکر کنم😖
بی اختیار دویدم سمت اتاقش اجازه نداشتم برم تو😭
پاهامو بلند کردم تا از شیشه ها دوباره توی اتاق ببینم
اما این بار خشکم زد .... خدایاا.. چی میبینم...😰
خدایا...😭
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
شب عروسی بود همه کلی خوشحال بودن😍
خونه عروس هم برای جشن اماده شده بود. بالاخره بعد کلی انتظار عروس اومد و فضا پر شد از خوشحالی و تبریک مهمونا ☺️
ولی پس... لباس عروس کجا بود؟ این لباس معمولی و ساده به جای لباس سفید و قشنگ عروس از کجا اومده بود؟ وچرا؟
جشن عروسی یه حال و هوای خاصی داشت. انگار مثه بقیه عروسی ها نبود.
بالاخره همه فهمیدند....
@tarbiatnojavanhaftaseman
#زندگی_رنگی🌈
#بخش_پنجم
بریده بریده حرفایی پرستار رو میشنیدم که داشت برای فرشته توضیح میداد...
موقته...😦
احتمال برگشت بعضا به ۷۰٪ میرسه😟
جای نگرانی....😰
طاقت نیوردم، نزدیک بود خودم از شدت نگرانی پس بیفتم. 😢پریدم جلو اما این حرکت اینقدر ناشیانه بود که مامان و خاله هم هوشیارانه به سمت ما برگشتند.
حالا دیگه همه نگاه ها دوخته شده بود به دهن فرشته که باید برای همه مون توضیح میداد
علت بهم ریختگی چهره و سرخی دماغ فندقیش چیه...!😣
سخت بود شنیدن اینکه😩
آقاجونت اونکه جونت بند به نفس هاش، به تکیه کردن به شونه هاش، به شنیدن حرفاش و تیکههاش و شوخی هاش😍🌱
حالا نصف بدنش از کار افتاده
و تا مدتی قدرت حرف زدن باهات رو نداره😭💔
فرشته سعی میکرد با آرامش توضیح بده
پرستاره میگفت اصلا جای نگرانی نیست و فقط کافیه خوب مراقبت بشه و یکی حواسش شیش دنگ بهش باشه😊
برای همین اصلا نباید خودمون رو ببازیم 💪🏻 و باید تا میتونیم مراقبش باشیم همین
یاد تسبیح بابا بزرگ افتادم📿
یاد لبخند قشنگش موقعی که از عمق وجودش داشت ذکر می گفت.🙂چه قدر ذکر گفتناشو دوست دارم😇نمیدونم چی می گفت و با کی حرف میزد اما هر کی که بود یه آرامش عمییییق و زیبا به بابابزرگ می داد و انقدر نشاط وجودشو فرا می گرفت که هیچ غم و غصه ای براش نمی موند
کاش اون ذکر بلد بودم😞
کاش اون شخص میشناختم....😔
راستی چرا یه بارم ازش نپرسیدم؟😢
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
حال و هوای خاص اون شب بخاطر یه بخشش از یه دل بزرگ بود! لباس عروسی که عروس به یه ادم نیازمند بخشیده بود. یه نیازمند که درست شب عروسی در خونشون رو زده بود و عروس قصه ما هم چیزی قشنگ تر از اون پیدا نکرد که بهش بده، اره لباس عروسیش رو!❤
@tarbiatnojavanhaftaseman
#زندگی_رنگی🌈
#بخش_ششم
چهره درهم رفته دایی از پشت سر فرشته معلوم شد!
با قدم های محکم و صورت برافروخته داشت سمت ما می اومد😡
تازه فهمیده بود و حالا از دست ما ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکردیم...
مامان و خاله از شوک خبر فرشته پاهاشون سست شد و دوباره نشستن روی صندلی های سالن...😞
دایی: سلام دایی جان
فرشته جوری که سعی می کرد خودش رو خیلی محکم و قوی نشون بده گفت: سلااام دایی، چه خوب شد اومدید. خداروشکر حال آقاجون بهتره!🙂
فرشته مثل آدم حرف بزن بگو چی شده؟؟؟؟
حل آقاجون خوبه؟؟؟ کجاست؟؟؟ 😟
اگر خوبه چرا مامان و خالهات اینجوری پکر نشستن؟😦
مثل قاشق نشسته🥄 پریدم وسط حرفشون و سعی کردم میونداری کنم و سیرتا پیاز قضیه رو براشون تعریف کردم.😌
نگاهم به چهره دایی بود🧐
با اینکه سعی میکرد چهره آرومی داشته باشه☺️ اما چشم هاش دااااد میزند ک غم بزرگی تو دلشه😢
غمی که حالا رو دل همه مون سنگینی میکرد😔
غم آینده ای که دکترا میگفتن موقت و خوبه اما تو واقعیت اصلا معلوم نبود چجوری میخواد ادامه پیدا کنه و رقم بخوره😣
تو فکر خودم بودم🤔 ک با سقلمه فرشته به خودم اومدم و با همه ک داشتن به سمت دایی میرفتن همراه شدم🚶🏻♀
دایی: میگن که باید با رضایت خودمون از بیمارستان ترخیصش کنیم
مامان: مگه نگفتن چیزی نیست و زود خوب میشه و....
دایی: گفتن خواهر من ولی نگفتن که اصلا چیزی نیست و امروز میتونیم ببریم خونه
بغض دوباره گلوی مامان رو گرفت😢 و با صدای گرفته ای زمزمه کرد: خب الان چی کار کنیم؟😞
دایی: من با دکترش صحبت کردم، اینک بخوایم ببریمش خونه شاید ی ریسک بزرگه که هم میتونه نتیجه خوب داشته باشه و (چند ثانیه مکث کرد) هم بد!
اما من نظرم اینه ک ببریمش خونه ولی باید دائم پیشش باشیم و ازش مراقبت کنیم
خاله: اره اینجوری خیلی بهتره
نگاهم رو از جمع گرفتم و به دورتادور بیمارستان نگاه کردم
آره راست میگن! بریم خونه واقعا بهتره! اینجا غربت عجیبی داره و خونه بابابزرگ آشنایی عجیبی....🌱💚
عطر گل های یاس حیاط شاید🌿چایی تازه دم همیشگی☕️ یا حتی شاید خونه قدیمی🏡؛ نمیدونم کدوم مسبب این آشنایی عجیبه... شایدم خود پدربزرگ....👴🏻 هرچی که بود من دلتنگ اونجا بودن شده بودم😔💔
@tarbiatnojavanhaftaseman
#زندگی_رنگی🌈
#بخش_هفتم
با رضایت دایی پدربزرگ ترخیص شد😇و به سمت خونه راه افتادیم
قرار شد باهم تقسیم کنیم ک هر کدوم چ روزایی پیش پدر بزرگ باشیم👥
دایی: من این سه روز رو نمیتونم ولی بعدش ان شاء الله در خدمتم😊
مامان: ما هم هستیم، تو هم میمونی دیگ ریحانه؟🤔
+ اره حتما!😍
دیگ حوصله گوش دادن به صحبت ها رو نداشتم
بلند شدم و به سمت پنجره چوبی رو به حیاط رفتم،🚶🏻♀به صندلی ای که گوشه حیاط،🪑کنار گل های یاس بود خیره شده بودم
صندلی مخصوص پدر بزرگ...👴🏻 خاطرات تو ذهنم جون میگرفتن و به چشمام رنگ اشک میدادن....😢
شاید نباید گریه میکردم و زحمات فرشته برا آروم تر کردن فضا رو هدر میدادم🙏🏻
اشکام رو با گوشه استینم پاک کردم و خیلی اروم به سمت اتاق پدربزرگ رفتم🚶🏻♀
پدربزرگ آروم تر از همیشه روی تخت خوابیده و شاید هنوز بی هوش بود🛏
نگاهم به تسبیحش افتاد! همون تسبیح همیشگی...📿
بی اختیار دست انداختم و برش داشتم
دونه های سرخش تو دستم بالا و پایین میشد... کاش واقعا میدونستم چ ذکری باهاش میگه😞
سه روز از موقع ترخیص گذشته بود و من هر سه روز رو پیش پدربزرگ مونده بودم🌱😍
دلم طاقت نمیآورد ک برم و لحظه ای از این خونه فاصله بگیرم
فرشته: ریحانه بیا ببین چی برات اوردم؟🤩
با بی میلی سرم رو به سمتش چرخوندم و کنجکاوانه نگاش کردم: اون چیه؟🧐
فرشته: آفرین! به نکته خوبی اشاره کردی! بهش میگن همه چی قاطی 😁
هرچی که پیدا کردی رو میریزی توش و جیری جیرینگ!✨غذای ما آماده است🍲
از رنگ و بوی غذای همه چی قاطیش به اندازه کافی حالم داشت بهم میخورد، حالا که داشت توصیف میکرد چی توش ریخته ک همه چی رو بدتر میکرد🤢
نمیدونم این دیوونه چجوری این قدر به خوردن علاقه داره آخه!🙁
+ نوش جونت! من که اصلا میل ندارم جون تو!😬
فرشته: ععع برا تو درست کردمااااا! بیا ی قاشق بخور☹️
به سختی داشتم تلاش میکردم از دستش در برم و اونم مصرانه دنبالم میکرد😑
فک کنم ۱۰ دقیقه ای دور اتاق کوچیک پدر بزرگ دویده بودیم ک بالاخره خسته شد و تصمیم گرفت خودش غذای خوشمزه اش رو بخوره
هنوز نفس نفس میزدم ک کنار تخت پدربزرگ نشستم
چشماش باز بود و داشت ما رو نگاه میکرد! میتونستم لبخند رو تو برق چشمای عمیقش ببینم!🙂
قربونت برم آقاجون که این قدر خوب و قشنگی! این فرشته رو میبینی چقدر منو اذیت میکنه؟ 🤪
فرشته: برو بابا! حیف من که به فکرتم میخواستم گشنه نمیری!😒
+ اگه اون غذا رو میخوردم حتما میمردم منتها شاید سیر😐
نگاهم رو از فرشته برداشتم دوباره به پدربزرگ خیره شدم...
@tarbiatnojavanhaftaseman
سلام سلام
خوشحالیم از اینکه تونستیم روی ماهتون توی همایش ببینیم ❤
جای شما هم که ثبت نام کردید و نیومدید خیلی خالی بود دوست داشتیم ببینیمتون☹
حالا یه پویش داریم😍
ازتون میخوایم توی صفحه ی اول دفترچه هایی که بهتون داده شده 📚 هر چی که از همایش یاد گرفتید بنویسید و عکس بگیرید برامون بفرستید
اونایی هم که دفترچه رو تحویل نگرفتن توی یه دفتر بنویسن و برامون بفرستن🌷
🌱منتظر ارسال عکس هاتون به آیدی @haftaseman313 هستیم
#قسمت_هشتم
#زندگی_رنگی
با صدای جیغ فرشته از خواب پریدم..🤯خدا لقدت نکنه دو دقه بود خوابیده بودماا ینی چشم دیدن خوابیدن ما رم نداریی😩
(به علت عصبی شدن من این قسمت از داستانو نمیتونم بنویسم براتون😁🤫)
حالا اجمالا بگم بعد ازینکه بر روح پر فتوحش درود فرستادم پتو رو کشیدم رو سرم تا خواب از چشمام نپره..😒
اما با جیغ دوم انگار برق سه فاز گرفتم...😰
اخه صدای جیغ از اتاق آقاجون بود.. قبل از اینکه فرشته بگه چیشده با دو رفتم سمت اتاق آقاجون و داد زدم چیشدهههههه فرشتههههه؟😟پله هارو دوتا یکی کردم.. تا فقط خودمو برسونم به آقاجون..
تو همین چند ثانیه هزار تا فکر تو سرم پیچید
خدایا نکنه آقاجون حالش بد شده😧
نکنه دوباره باید بریم بیمارستان...😣
اگه آقاجون چیزیش بشه ... وای خدایا😭
+چی شدههههه فرشته
نگاه کردم به تخت آقاجون اما روی تخت خالی بود!!!!😱
یه کم به مغزم فشار آوردم ولی متاسفانه هنوز از خواب بیدار نشده بود😬 اما اخه آقاجون که نمیتونست راه بره پس چرا رو تختش نیست..😳
مامان: فرشته میتونی بیای برا اقاجون ناهار حاضر کنی،؟ بنده خدا گرسنه اند از بعد صبحونه چیزی نخوردن..
اهااااا یادم اومد. نترس فرشته صبح اقاجون میخواست کتاب بخونه ولی چون مهتابی اتاق خراب شده منو مامان بردیمش پایین که راحت باشه😇
یه اشاره ب دهنش کردم، انقدر باز بود که تا عمق معده اش واضح معلوم بود..😧: فرشته جانم مگس میره تو ببندش..🪰
مامان: اومدی یا خودم برم؟😕
+ اومدیمممممم😬
با فرشته دویدیم سمت آشپزخونه🚶🏻♀
+ مامان چی بذارم گرم شه؟🧐
مامان: قرمه سبزی تو یخچاله برنجم که رو گازه🍲
- برنجو میکشم.. تو خورشتو بیا
+ وای فرشته ولی جا داشت ازون صحنه بالا عکس میگرفتم😍
- کدوم صحنه؟؟🤨
+ همون دهان و معده و اینا🤪
- خودتو مسخره کناااا😒.. وایسا حالا..😏
از دیروز تا حالا به اندازه کافی اذیتش کرده بودم پریدم و از پشت بغلش کردم..🫂
+ عب نداره ناراحتی نداره که بابا بزرگ باهمون دهان باز هم پذیرای توست، بیا تا برویم🤪
خیلی اذیتش میکنم دلم براش میسوزه طفلی گیر من افتاده
- گردنمو اگه ول کنی میریم پیش اقاجون 😑
______
این روزا حال آقاجون خیلی بهتر بود دوباره می تونستن حرف بزنن و ما خوشحال بودیم از اینکه دوباره صدای مهربونشونُ میشنویم و آقاجون میتونن برامون از اون داستان های جالب و حیرت انگیزشون بگن😍
خوشحالیم که دوباره آقاجون بهمون میگه دخترم....😇
+ سلام اقاجون 🤗
سلامای اقاجونو خییییلییی دوست دارم:
سلام دخترم
- بفرمایید اقاجون اینم ناهار.. بخورید جون بگیرید 🍛
مهربون تر از همیشه گفت: بابا جون بدو دو تا ظرفم برا خودتو فرشته بکش بیار..🍽
+ اااااا ساعت چنده؟؟🧐 ااا این فیلمه که جدید میده رو میخاستم ببینم، برا من نکش ... من میرم این فیلمه رو نبینم نمیشههه🚶🏻♀
دلم گرفت..😞 نمیدونم شایدم نباید ناراحت میشدم.. اما من هیچ وقت کنار آقاجون بودنو مهربونیاشو عوض نمیکردم با فیلم دیدن...
+ آقاجون چه کتابی میخوندین؟🤔
@tarbiatnojavanhaftaseman
#قسمت_نهم
#زندگی_رنگی
اقاجون جلد کتابو نشونم داد :
برات اشنا نیست؟ 🤔
چرا برام اشنا بود... همون کتاب کتابخونه.. همون کتاب و همون عطر عجیب غریب..😕
+ صحیفه فاطمیه.. اقاجون چجوری میتونی اینهمه کتاب بخونی؟ من که نمیتونم.. اصلا میدونی حوصلم نمیکشه.. اووووه کلی طول میکشه😪
- به جاش حوصله ات میکشه فیلم ببینی هان؟🤨
از لحن شوخی اقاجون خندم گرفت..😁
+ نهههه ... من به اندازه فرشته فیلم نمیبینم که...😕
- نمیبینی؟🤨
چشم افتاد تو چشمای اقاجون، نگاهش ازون مدلا بود که نمیشد راست نگییی😩
+ چرا اقاجون میبینم..😞
سرمو گذاشتم رو دستای مهربونش.. یه لحظه خاطره ها از جلوی چشمام رد شد.. دلم برا روزایی که تو حیاط آقاجون دنبال منو فرشته میکرد تنگ شده.. 🏡برا وسطی بازی کردنامون، 🏐اخرم هیچ وقت نتونستم اقاجونو بزنم...☹️اقاجون... کاش خوب میشدی و دوباره تو حیاط دنبالمون میکردی.. 😔حالا با این پاها... دلم میخواست بلند بلند فکر کنم... اما ممکن بود اقاجونو ناراحت کنم... دلم میخواست یه جوری بهش کمک کنم.. یه کمکی که حالشو خوب کنه..
اخر دلم طاقت نیاورد:
+ اقا جون کی خوب میشی؟ 😢
× هر وقت تو بزرگ شی من خوبم...🧕🏻
+ من؟ ولی من هنوز دلم میخاد برام قصه بگیییی کوچیک بمونم😁
- سلااااااممم به شما و فضای عاطفی تون.. دیدم دیگه خیلی داره عاطفی میشه جای من خالیه😃
+ سلام فرشته.. اقاجون داشتن همون کتابو میخوندن😍
× ااا.. اقاجون اون کتابو خیلی دستتون دیدیم. راجب چیه؟ قشنگه؟؟؟ 🤔
- زندگی نامه و صحبتای یکی از موفق ترین افراده جهانه... یه بانو!😊💚
+ خب شما چرا میخونیدش؟😕
- چون تو زندگیم ازش استفاده میکنم.. خیلی کمکم میکنه.. هررجا که گیر کنم، هرجا که مشکلی پیش بیاد.. هروقت دلم بگیره..✨
+ چه عجیب! میشه کتابو چند روز بهمون قرض بدین؟؟😍
× نه دخترم نمیشه⛔️
تا حالا ندیده بودم اقاجون اینجوری نه بگه😳 و دوباره همان دهان باز فرشته😧🤪
+ اخه چرااا اقاجووون؟😩
+ چون این کتاب یه کتاب معمولی نیست.. هر وقت خواستید این کتابو بخونید بیاید پیش خودم تا باهم بخونیمش..👨👧👧شب قبل خواب بیاید..🛏
@tarbiatnojavanhaftaseman