eitaa logo
کانال #داستان و #طنز حال خوش
4.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
109 فایل
#خواندنی ، #دیدنی و #خندیدنی ، 🔴🔴نظر، انتقاد ، پیشنهاد @abasalialmasi 🔵کپی پستها با ذکر #صلوات آزاد 👈در این کانال ❌ تبادل ❌ تبلیغ ⛔️ نداریم ✅کانالهای دیگرما👇 🆔 @Basirat_E 🆔 @hzrt_mahdi 🆔 @tavasolnameh 🆔 @Imam_zamani 🆔 @menbar_kotah
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد… مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه ! پلیس : قدش چقدره ؟ مرد : تا حالا دقت نکردم ! پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟ مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟ پلیس : رنگ چشمهاش ؟ مرد : دقیقاً نمی دونم !؟ پلیس : رنگ موهاش ؟ مرد : راستش موهاشو هى رنگ می کنه !! پلیس : چى پوشیده بود ؟ مرد : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !! پلیس : با ماشین رفته بود ؟ مرد : بله پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟ مرد : یک مگان مشکى 1600 تیپ2 -4سیلندر با115 اسب بخار – حداکثر گشتاور خروجی:151نیوتن متر-5 دنده با سرعت 193 کیلومتر برساعت- مونتاژ داخلی-استاندارد آلایندگی: یورو3 (مرد ناگهان می زند زیر گریه!!!) پلیس : گریه نکنید آقا! آروم باشید. ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم ! @hal_khosh
♨️ بخوانید | آرزوی عجیب دختر برای مرگ پدرش!! 🔸 طلبه‌ای نقل می‌کرد که دخترخانمی به من گفت: «فقط دعا کنید پدرم شهید بشود»؛ خشکم زد! 🔹 گفتم: «دخترم این چه دعایی است؟» گفت: «آخر پدرم جانباز اعصاب و روان است» گفتم: «ان‌شاءالله خوب می‌شود. چرا دعا کنم شهید بشود؟» 🔸گفت: «هر وقت حمله عصبی به وی دست می‌دهد و حال خودش را نمی‌فهمد، شروع می‌کند من و مادر و برادرم را کتک می‌زند. اما مشکل ما این نیست»! 🔹گفتم: «پس مشکل چیست؟» گفت: «بعد از این‌که حالش خوب می‌شود و متوجه می‌شود که چه کاری کرده، شروع می‌کند دست‌ها و پاهای همه ما را می‌بوسد و معذرت‌خواهی می‌کند... حاج‌آقا، ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمان را ببینیم؛ دعا کنید پدرم شهید بشود و به رفیقانش ملحق بشود»... 📚 برگرفته از کتاب کانال http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 (63) ✅معيار سعادت و شقاوت‏ 🔹انسانها در طول زندگى و ايام عمر با پستى‏ها و بلندى‏هاى گوناگون مواجه مى‏شوند و بحث تأثير رويدادها و عوامل مختلف قرار مى‏گيرند به گونه‏اى كه حوادث در افكار و اعمالشان اثر مى‏گذارد. 🔺گاهى از خوبى و درستكارى به بدى گرايش مى‏يابند 🔻و گاهى از بدى به افكار و اعمال خوب و پسنديده راه مى‏يابند. 🔸از نظر معصومان تحوّلات گذران و ايام عمر ميزان حسن عاقبت يا سوء عاقبت نيست بلكه چگونگى انديشه و رفتار ماهها و حتى هفته‏هاى آخر عمر مى‏تواند معيار خوب مردن يابد مردن باشد 🔹هر گاه كسى در طول زندگى خود اعمال صالحه‏اى با خلوص نيت انجام دهد و بتواند آن‏ها را تا لحظه مرگ نگهدارى كند و با خود به عالم بعد از حياتش ببرد اين فرد انسان سعادتمند است. 🌸على عليه السلام فرمود: انَّ حقيقة السعادةِ ان يُختَمَ بِالمَرء عَمَلُهُ بِالسَّعادَةِ و انَّ حقيقَةَ الشقاءِ ان يُخْتَمَ بالْمَرء عَمَلُهُ بالشقاء. ▫️حقيقت سعادت اين است كه پايان اعمال آدمى به خوبى و سعادت خاتمه يابد و حقيقت شقاوت اين است كه پايان كارهاى انسان، بدى و شقاوت منتهى گردد. 📚معانى الاخبار، ص 340. 🌸و در سخن ديگر على عليه السلام فرمود: كَم من عاكِفٍ على ذَنْبِه خُتِمُ لَهُ بخِيرٍ وَكَم من مُقْبِلٍ عَلى عَمَلِه مُفْسِدٍ فى آخِرِ عُمْرِه صائرٍ الى النّار. ▫️چه بسا افرادى كه در محيط گناه مقيم بوده‏اند و كارشان بخوبى پايان‏ يافته و چه بسا اشخاصى كه بخوبى و درستكارى روى آورده بودند و در آخر عمر به فساد گرداييدند و جهنمى شدند. 📚تحف العقول، ص 91. 🆔 @hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آقای رییس جمهور گفتن :چرا از دست‌آورد‌های دولت فیلم نمی‌سازید؟ در دی ماه 96 بچه های روستای تاچل علیشیر در مورد عملکرد دولت اقای روحانی یک سرود ساختن که فکر میکنم دیگه همه چیز گویا باشه. 🆔 @hal_khosh
💠 ✅شاگرد یکی از علما، شاگردانی زیادی داشت. عده ای از آن ها، مدتی طولانی سمت شاگردی او را داشتند و بیشتر عمر خود را در مکتب او به سر برده بودند. در میان آنان، جوان کم سن و سالی بود که استاد، بیش از مردان کهنسال به او احترام می گذاشت. این موضوع باعث رنجش کسانی شده بود که از لحاظ مدت تحصیل، بر او برتری داشتند. روزی شاگردانی نزد استاد رفته و از او به خاطر احترام گذاردنی بیش از حد به جوان، انتقاد کردند. استاد در جواب آنها گفت: «با اینکه او مدت کمی است به کلاس درس من می آید، اما او چیزی دارد که وی را از شما ممتاز می کند، و من بزودی این موضوع را به شما ثابت می کنم. چند روز بعد، استاد به شاگردانش دستور داد، مرغی را گرفته و در جایی که هیچکس وجود ندارد، آن را بکشند. هرکدام از شاگردان، بنا به سلیقه خود، محلی را انتخاب نموده و مرغ ها را کشتند. روز بعد، همگی با مرغ های سربریده در کلاس حاضر شدند، مگر آن جوان که دیرتر از همه وارد کلاس شد، در حالی که مرغ زنده ای در دست داشت. با دیدن او شاگردان به خنده افتاده و وی را مسخره کردند. استاد از او پرسید: «چرا مرغ را در جایی که کسی ناظر نبود، نکشتی؟ شاگرد جوان پاسخ داد: «هرکجا را جستجو کردم، خالی از وجود خدا و توجه و نظارت خداوند ندیدم. بنابراین از به دست آوردن چنین محلی عاجز شدم. استاد او را تحسین کرد و به دیگران گفت: «این چیزی است که سبب احترام من به این جوان می شود. او معرفتی به خداوند دارد که هیچ کدام از شما ندارید 📚 ج 1 ص 259 🆔 @hal_khosh
💠 ✅چوپان مؤمن در زمان های قدیم، کاروانی از حجاج به طرف «مکه» می رفتند تا مراسم حج را بر پا دارند. در این کاروان، «عبدالله» پسر «عمر» نیز حضور داشت. در بین راه غذای آنها تمام شد و گرسنگی به ایشان فشار آورد، تا اینکه به گله گوسفندی رسیدند. عبدالله و چند نفر از اهل کاروان، نزد چو پان رفته و گفتند: چند تا از این گوسفندها را به ما بفروش. چوپان گفت: «این گوسفندها مالی من نیست و من نمی توانم بدون اجازه آنها را بفروشم. پسرعمر به او گفت: «گوسفندان را به هر قیمتی که می خواهی به ما بفروش، صاحبش که نمی فهمد. اگر هم پرسید، بگو که گرگ گوسفندها را خورد! چوپان پاسخ داد: «صاحب گله نمی فهمد، آیا خداوند هم نمی فهمد؟ صاحب گله نمی بیند، آیا خداوند هم نمی بیند؟ صاحب گله در اینجا حاضر نیست، آیا خداوند هم حاضر نیست و اعمال ما را نمی بیند؟ سخنان چو پان همه را بهت زده و متأثر کرد. به طوری که صاحب گله را پیدا کرده و چوپان را که غلام او بود، خریدند و آزاد نمودند. در ضمن گله گوسفند را نیز خریده و به چوپان بخشیدند. 📚رازگویی و قرآن ص 119 🆔 @hal_khosh
طنز کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟ 🆔 @hal_khosh
طنز 2 ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ نوه اش ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ. نوه اش ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ. 1- ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕتن ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ 2- ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ :ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ 4 ﺟﻮﻻﯼ ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ 3- ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮﮔﻮﺭ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ 4- ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ 🆔 @hal_khosh
طنز 3 چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: “ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم” استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟ » 🆔 @hal_khosh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا