همکار پدرم مهمونمون بود بابام پرسید چرا یاشار جانو نیاوردید؟
پدرش گفت کمی درگیر اختراع صفحه خورشیدیش بود گفتیم نیاد تمرکز کنه خونه بمونه، راستی نوید شما کجاست
بابام : گفت اونم درگیره اختراع خودشه
با کلاه کاسکت پیاز خرد میکنه اشک از چشاش نیاد
#طنز
@hal_khosh
یبار پلیس جلومو گرفت گفت چی داری؟
گفتم : همه چیز ، مرام معرفت انسانیت....
بعد گفت: منظورم اینه که چی میکشی؟
گفتم همه چیز، درد زجر بدبختی .....
ولم کرد رفت
#طنز
@hal_khosh
ﻳﻪ ﮔﺮﻭﻩ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻫﺮﻛﻲ ﻳﻪ ﻋﺪﺩﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻥ
ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻴﮕﻪ ﻗﻀﻴﻪ ﭼﻴﻪ؟
ﻣﻴﮕﻦ ما ﺣﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﻚ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻋﺪﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﻢ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﻋﺪﺩﻱ ﺭﻭ ﻣﻴﮕﻴﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﻦ ﭼﻪ ﺟﻜﻴﻪ بعد ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﻢ
ﻣﻴﮕﻦ : ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﮕﻮ
ﻣﻴﮕﻪ : 287
ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻳﻜﻲ ﻭﻟﻮ ﻣﻴﺸﻪ، ﻳﻜﻲ ﻏﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ، ﻳﻜﻲ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻣﻴﺰﻧﻪ ....
ﻣﻴﭙﺮﺳﻪ : ﭼﻲ ﺷﺪ؟ 😳
ﻣﻴﮕﻦ : ﺍﻳﻨﻮ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ😂
#طنز
@hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت دوم ) نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی ا
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت سوم)
یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد:
نکند ناخدا در این هوای آفتابی خواب طوفان می بیند.
صدای خنده مسافران فضای کشتی را پر کرد. حتی بعضی از کارکنان کشتی هم با آن ها می خندیدند. صالح که در میان صدای خنده آنان گیج شده بود با خشونت به کسی که خوشمزگی کرده بود، گفت: پس مواظب باش وقتی وسط دریا دست و پا می زنی، از شدت گرما پشت گردنت تاول نزند.
این حرف چنان قاطعانه گفته شد که لب های خندان مسافران را بست. لحظه ای هاج و واج به همدیگر نگاه کردند و به سوی آب های آبی دریا چشم دوختند، اصلاً باور کردنی نبود که چنین دریای آرامی، طوفانی در پی داشته باشد.
مراد که هیچ چیز را بعید نمی دانست، به آرامی از جایش برخاست. نگاهی به آسمان انداخت و به سمت کوله بارش رفت. گره های طنابی را که به دور آن بسته بود باز کرد و آن را محکم به کمر تیرک وسط کشتی پیچید و دو طرف طناب را به هم حلقه کرد.
- هان مراد! چه شده؟! نکند می ترسی خدای نکرده گنجینه ات در دریا غرق شود؟
مراد نگاهی از روی تأسف به او انداخت و می خواست در جواب او دهان باز کند که سایه ای را پشت سرش احساس کرد. سر برگرداند و ناخدا را دید که با قامتی کشیده و چهره ای نگران ایستاده است.
- دوستان من! از شما خواستم که مال و بنه خود را به کشتی ببندید تا از جریان باد و طوفان در امان باشد. مثل این که هیچ کدام از شما به حفظ اموال خود علاقه ای ندارید.
- ناخدا! تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم. دریا هم که آرام است. چرا باید وقت خود را در این کار تلف کنیم؟
ناخدا با انگشتانش اشاره به ابری کرد که هر لحظه بزرگتر به نظر می رسید. در تمام مدّت دریا نوردی چند بار با چنین ابری برخورد کرده ام که هر بار تبدیل به طوفانی سخت شده است.
حالا خودتان می دانید و من طبق وظیفه، آنچه را باید به شما بگویم، گفتم. ضمناً ممکن است با وزش باد از مسیرمان دور شویم و به آذوقه دسترسی پیدا نکنیم. بنابراین تا می توانید در آنچه دارید، صرفه جویی کنید.
ترس و وحشت بر مسافران کشتی چیره شد و آرام به سوی کوله بارشان رفتند و آن ها را به جاهای محکم بستند و بدون هیچ صحبتی چشم به ابری دوختند که ناخدا به آن اشاره کرده بود.
مراد حس کرد اتفاقی که در شرف وقوع است، بی ربط به خوابی که دیده نیست. بنابراین بیشتر به اطرافش کنجکاو شد و دنبال علایمی می گشت که با آن بتواند خوابش را تعبیر کند. طول و عرض کشتی را با گامهای بلند طی کرد و بی قرار شانه هایش را به کابین کشتی چسباند و چشم به ابر سیاهی دوخت که چترش را کم کم می گشود.
- مراد! می بینم که امروز آرام و قرارت را از دست داده ای و آشفته حال به نظر می رسی. اگر کمکی از دست من بر می آید بگو؟!
- نه ناخدا! چیزی نیست؛ ممنونم که نگران من هستید.
- بی مشکل هم که نیستی، ولی از ما پنهان می کنی، به هر حال اگر لازم دیدی...
- ناخدا، اوامرتان اجرا شد و ما آماده برای هر اتفاقی هستیم.
خیلی متشکرم صالح! ان شاء اللَّه که خطر کمتری ما را تهدید کند.
آسمان کم کم پوشیده از ابر شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد. ناخدا می دانست که مبارزه بی امانی را باید برای زنده ماندن آغاز کند. هر لحظه ضربات پیاپی امواج، سنگین تر به بدنه کشتی می خورد.
چند بار از دل آسمان برق شعله کشید و به دنبال رگه های نورانی آن، صدای شدید رعد، قلب سرنشینان کشتی را به لرزه در آورد. کشتی کاملاً در فشار جریان باد قرار داشت. قطره های درشت باران شروع به باریدن کرد و چنان طوفانی درگرفت که حتی ناخدا مختار نیز شدّت آن را پیش بینی نمی کرد.
کشتی با سرعت زیاد در جهت جریان باد به پیش می رفت. حتی با پایین کشیدن بادبانها نیز ناخدا نتوانست سرعت کشتی را کم کند و سرنشینان آن با آه و افسوس شاهد دور شدن کشتی از مسیر جزیره بودند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✅شبیه ترین مردم به رسول خدا
🔘قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم :
أَ لا اُخبِرُكُم، بِأَشبَهِكُم بى خُلقا؟ قالَ: بَلى يا رَسولَ اللّهِ قالَ: أَحسَنُكُم خُلقا، و َأَعظَمُكُم حِلما، و َأَبَرُّكُم بِقَرابَتِهِ و َأشَدُّكُم مِن نَفسِهِ إِنصافا؛
🌸پیامبر خدا صلی الله علیه وآله و سلم به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: آيا شما را خبر ندهم كه اخلاق كدام يك از شما به من شبيه تر است؟
🔸عرض كردند: آرى، اى رسول خدا.
🌺حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله فرمودند:
1️⃣ آن كس كه از همه شماخوش اخلاقتر
2️⃣و بردبارتر
3️⃣ و به خويشاوندانش نيكوكارتر
4️⃣و با انصافتر باشد.
من لا یحضره الفقیه ج 4 ، ص 370
#حدیث
#خوش_اخلاقی
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹میلاد سید الکریم #حضرت_عبدالعظیم حسنی بر تمامی شیعیان مخصوصا اعضای بزرگوار کانال #حال_خوش تبریک و تهنیت باد
🆔 @hal_khosh
#رانندگی_مقام_معظم_رهبری!!!!
محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛ میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید...
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😲
📞 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان یه شخصیت مهم اومده اینجا ...
مرکز گفتن کیه ؟ !!
😮 گفت نمیدونم ولی هر کی هست خییلی مهممممممه چون خود حضرت آقا رانندشه 😳
✅ این لطیفه رو حضرت آقا در جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفهای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
📖 برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
#طنز های بیشتر 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
حیف نون به زنش پیامک میزنه «گل سرخم سفره ی ناهار را آماده کن ربع ساعت دیگه میرسم خونه»
وقتی میاد خونه میبینه زنش غذاها و مخلّفات و .... را روی میز چیده و قشنگترین لباس را پوشیده و آرایش و . . .
حیف نون میپرسه خبری هست ؟
زنه میگه: عزیزم امروز برای اولین بار من رو گلِ سرخ خطاب کردی
حیف نون با خونسردی میگه: برو بابا منظورم فلکهٔ گلسرخ بود😂😂😂
#طنز
@hal_khosh
داشتم از یه جایی رد می شدم یکی با اصرار فراوان گفت : بیا برات فال قهوه فرانسه بگیرم،
من هم از روی ناچاری گفتم باشه،
گفت ببین اینو، نشونه اینه که پدربزرگت میمیره،
گفتم : اونکه چندهفته پیش فوت کرد،
گفت بالاخره فرانسه یکم اختلاف زمانی داره با ما #طنز
@hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکند ناخدا در ای
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم)
صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای بلندی گفت:
ناخدا! ما خیلی از مقصد دور شده ایم، باید کاری انجام دهیم.
- چاره ای نیست صالح! کاری از دست ما بر نمی آید.
ولی ناخدا، اگر زیاد از جزیره فاصله بگیریم، از تشنگی و گرسنگی تلف خواهیم شد.
- توکل به خدا داشته باش صالح! برو به بقیه بگو که در مصرف آذوقه و آب صرفه جویی کنند.
- ناخدا، به نظر شما این طوفان تا کی ادامه دارد؟
چیزی معلوم نیست صالح، آخرین باری که با چنین طوفانی برخورد کردم، حدوداً سه روز طول کشید و فرسخ ها از مسیر اصلی فاصله گرفته بودیم و روزها طول کشید تا به مقصدمان برگشتیم.
- ولی ناخدا ما حتی آذوقه یک روز را هم نداریم.
در یک لحظه موجی سهمگین به پهلوی کشتی برخورد کرد و صالح نتوانست خود را کنترل کند و به طرف عقب پرتاب شد. ناخدا فوراً سکان کشتی را رها کرد و به کمک صالح شتافت.
- چه شده صالح! آسیبی که ندیدی؟!
- حالم خوب است ناخدا! سکان، سکان را رها نکنید.
ناخدا در حالی که به سمت سکان بر می گشت به صالح گفت:
سعی کن جای امنی پیدا کنی و محکم به آن بچسبی. ممکن است امواج شدیدتری با کشتی برخورد کند.
در آن سوی کشتی، مراد پنجه بر طناب کوله بارش که به تیرک عمودی کشتی بسته شده بود انداخته و برای در امان ماندن از جریان باد دراز کشیده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و آخرین مانده های آذوقه با ولع تمام بلعیده شد. در نیمه های شب از شدّت طوفان اندکی کاسته شد، ولی هنوز کشتی اسیر بادی بود که از دیشب می وزید و آن ها را از مقصد خود دور می کرد.
چون خیال مسافران از جانب طوفان اندکی آرام گرفت از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی ناخدا نیز کشتی را به امان خدا رها کرد و در پای سکان بدون این که نیرویی در وجودش باقی مانده باشد، دراز کشید.
کشتی افسار گسیخته بی ناخدا با سرعت تمام به پیش می تاخت و در نیمه های ظهر با فروکش کردن وزش باد، آرام آرام در جزیره ای ناشناس پهلو گرفت.
آفتاب مستقیم بر پیکر مسافران می تابید و پوست برهنه گردن و صورت آن ها را می سوزاند. از سوزش گرما بعض از مسافران چشمان بی رمق خود را گشودند. در این میان صدای دلنوازی به گوش مسافران نیمه جان کشتی رسید. صدایی که از گلوی خشکیده ملوان جوانی به نام صالح بیرون می آمد:
نجات پیدا کردیم. ما نجات پیدا کردیم. خشکی، آنجا را نگاه کنید و با دست اشاره به جزیره ای کرد که در مقابل چشمانشان خودنمایی می کرد.
صدای دلنشین صالح بهترین هدیه ای بود که خداوند به آن ها بخشیده بود. کلماتی که به جان مرده آن ها نیرو می داد.
همه مسافران با خوشحالی در حالی که جسم نیمه جان خود را روی زمین می کشیدند به سوی جزیره حرکت کردند جز مراد که در کنار دماغه کشتی چشمان بی رمق خود را نا باورانه به آن جزیره سرسبز و رؤیایی دوخته بود و با زمزمه ای با خود می گفت:
آه، این همان سرزمینی است که در خواب دیده بودم. سرزمینی که از همه جا شبیه تر به بهشت است.
برای اولین بار بود که چنین جزیره ای را با چشم می دیدند. جزیره ای سرسبز، پوشیده از درختان انبوه با نهرهای فراوان که در آن انواع میوه ها به چشم می آمد.
کشتی لنگر انداخت و افراد با جمع کردن باقیمانده رمقشان از کشتی پیاده شدند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✅
✅#نزدیکترین افراد به پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم
🌸رسول خدا صلی الله علیه و آله :
اَقْرَبُکُمْ غَدا مِنّی فِی الْمَوْقِفِ اَصْدَقُکُمْ لِلْحَدیثِ وَ اَدّاکُمْ لِلاَْمانَةِ وَاَوفاکُمْ بِالْعَهْدِ وَ اَحْسَنُکُمْ خُلْقا وَ اَقْرَبُکُمْ مِنَ النّاسِ؛
💠نزدیک ترین شما به من در قیامت:
▫️راستگوترین،
▫️امانتدارترین،
▫️وفادارترین به عهد وپیمان،
▫️خوش اخلاق ترین
▫️و نزدیک ترین شما به مردم است.
📖امالی طوسی، ص 229
#حدیث
@hal_khosh
✍️#پندیات
✅منبع فیض
🍃صافیدلی که در ره صدق و صفا رود
پیوسته سوی منبع فیض خدا رود
🍃دلداده ایکه طالب دیدار یار گشت
بایست با یقین همه سر تا به پا رود
🍃لطف خدای فلک نجاتست در محیط
سرگشته آنکسی که پی ناخدا رود
🍃آنرا که هست در صدف دل دُر صفا
باشد بعید در طلب کیمیا رود
🍃آید هزار گونه سعادت به پیشباز
آنرا که ذکر خیر کسان در قفا رود
🍃پای طلب ز کوی محبّت نمی کشم
در راه عشق او به سرم گر جفا رود
🍃کانون مهر خانه امّید «اشتریست»
آخر ز پیشگاه محبّت کجا رود
@hal_khosh