🔵#داستان_دنباله_دار
✅ #جزیره_خوشبختی (کرامتی از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.)
👈نام پدیدآور : مسلم پوروهاب.
🔹مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران 1386.
🔸موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان (کتابخانه دیجیتال )
www.ghbook.ir
✅آنچه طی جند قسمت می خوانید گوشه ای است از کرامات بی نهایت حضرت صاحب الزمان علیه السلام ولی عصر از کتاب نجم الثاقب، که نشان می دهد مولایمان هیچ گاه ما را از یاد نبرده، با بزرگواری گوشه چشمی به درماندگان نموده است. امید است با عمل به دستورات خداوند متعال و ائمه معصومین علیهم السلام لیاقت شناخت واقعی مولایمان را داشته، به وظایفمان در عصر غیبت عمل کنیم.
ان شاء اللَّه
─┅─═इई @hal_khosh ईइ═─┅─
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت اول )
با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تاریکی اطاق.
ضربان قلبش تندتر از همیشه می زد.
عرق سردی روی پیشانی اش نشست.
ناگهان روشنایی چراغ بادی توی صورتش دوید؛
چه شده مرد؟!
چرا اینقدر هراسانی؟!
تمام مدّت شب توی خواب با خودت حرف می زدی!
نگاهی به صورت زنش انداخت.
بی آن که لب باز کند از اطاق بیرون رفت و به سمت حوضی که در وسط حیاط قرار داشت راه افتاد.
روی لبه آن نشست و مشتی آب به صورتش پاشید و خیره شد به سوی آسمان.
قطره های آب از ریش پر پشتش به گودی گلویش می ریخت.
سلیمه خود را به پنجره چوبی اطاق که برای ورود هوای آزاد باز مانده بود، رساند و نگاه نگرانش را در تاریکی شب به شوهرش دوخت.
آهی از ته دل کشید و آرام آرام وارد حیاط شد.
خیلی دلش می خواست بفهمد شوهرش از چه چیزی رنج می برد؛ طاقت نیاورد:
مراد! چه شده که نصف شبی این همه بی تابی می کنی؟
نگاهش را از آسمان برگرداند و خیره شد به ته حوض، عکس ماه و چند تا ستاره افتاده بود توی آب.
- مراد، چه خوابی دیده ای که از این رو به آن رو شده ای؟
مثل آدم های برق گرفته نگاهی به صورت نگران سلیمه انداخت. دلش به حالش سوخت.
در این چند سال چقدر شکسته شده بود!
نصف موهایش به سفیدی می زد.
به یاد روزی افتاد که او را از ابو صادق خواستگاری کرده بود. خدا بیامرز با لبخندی گفته بود: مبارک است! سلیمه هم مثل انار از خجالت سرخ شده بود.
نگاهش را از صورت سلیمه برگرداند و مشتی دیگر آب به صورتش پاشید.
این بار ماه و ستاره ها در ته حوض می رقصیدند.
وضو گرفت و رفت روی چهار پایه چوبی کنج ایوان نشست و صورت خیسش را در کف دستانش پنهان ساخت.
سکوت آزار دهنده مراد بیشتر نگرانش کرد.
در مقابلش نشست و نگاه خواب آلودش را به او دوخت:
مراد! تو آخر دق مرگم می کنی!
بگو چه اتفاقی افتاده که این همه ماتم گرفته ای؟
سرش را بلند کرد و دوباره چشم به آسمان پر از ستاره دوخت:
چیزی نیست؛ تمامش خواب بود، می فهمی؟!
از گلدسته های مسجد، صدای اذان به گوش می رسید.
سجاده گلداری را که سال قبل از نجف خریده بود، پهن کرد و مشغول خواندن نماز صبح شد.
هنوز تا حرکت کشتی چند ساعتی وقت باقی بود.
کنج دیوار اطاق دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد.
چند لحظه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
کم کم خورشید، قامت کشیده اش را به صورت خاک پاشید و سکوت کوچه های دراز و باریک جزیره در همهمه مردان و زنانی که به سوی ساحل می رفتند، شکسته شد.
از جا برخاست. کش و قوسی به اندامش داد و روی سفره صبحانه نشست و چند لقمه ای نان و خرما در دهانش گذاشت.
زیر چشمی نگاهی به جابر و جعفر که هنوز در خواب بودند، انداخت.
لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست و با خود گفت:
آن ها هم برای خودشان مردی شده اند. و از این فکر احساس غرور کرد.
به سوی کوله بارش که از قبل بسته شده بود، رفت و روی دوشش انداخت.
- مراد، بیا از خیر این سفر بگذر.
- معلوم است چه می گویی سلیمه؟
الآن دو روز است که حتی آب خوردن را از همسایه قرض می گیریم؛
علاوه بر آن فقط برای امروز هیمه در خانه است،
با این همه آن وقت کنج خانه بنشینم و دست روی دست بگذارم و پیش مردم گردن کج کنم.
- دست خودم که نیست! نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می زند!؟
- توکل به خدا داشته باش!
سال های سال است که این راه را می رویم و برمی گردیم. چه شده که این دفعه دلت شور می زند؟ تازه من که تنها نیستم.
- برو، خدا پشت و پناهت! ولی اول صبح این قدر بد خُلقی نکن!
- خدا حافظ سلیمه! مواظب بچه ها باش!
برای آخرین بار نگاهش را به جعفر و جابر انداخت. از منزل خارج شد و پا به کوچه گذاشت و به سوی بندر به راه افتاد. هنوز به خوابی که دیده بود، می اندیشید.
از چند کوچه گذشت و راهی را که مستقیم به بندر ختم می شد، پیمود. جمعیّت زیادی کنار ساحل جمع شده بودند.
👈ادامه دارد 👇
@hal_khosh
🍃#پندیات
🔸«عزم لقا»
کی ، همچو خضر در پی آب بقا رود ؟
هرکس بسوی دوست ، به عزم لِقاء رود
باشد هزار ره سوی باطل عیان و لیک
هر آشنای حق ، بسوی آشنا رود
حاجتروا ز فیض دو عالم نمی شود
آنکس که سوی خواسته ناروا رود
ترسم خبر بدست نیاید از آن ترا
پا بر رهی که خودسر و بی رهنما رود
برگ و نوای منعمی افزون شود اگر
با ساز و برگ در طلب بینوا رود
کمتر دلی قرین عطوفت شود پدید
سرگشته است عاطفه اینجا کجا رود
هرگز مدد ز خلق نخواهد به هیچ باب
آنکس که بی ریا به در کبریا رود
جانباز جاودان ره دوست «اشتری»
آخر ز آستانه جانان کجا رود
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم
✅#در_محضر_قرآن_کریم
▪️بیان آیه 102 سوره مبارکه آل عمران
▫️دعوت به خیر
▫️امربه معروف
▫️نهی از منکر
🔹عباسعلی الماسی
@hal_khosh
صبح ها وقتی از خواب بيدار ميشم
اولين كاری كه ميكنم دنبال يه جای ديگه ميگردم كه دراز بكشم و خستگی خواب از تنم در بیاد😕
#طنز
@hal_khosh
یادش بخیر ...
قبلاً زن ها ازخواب بیدار میشدن ڪترے رو میذاشتن رو گاز ...
الان بیدار میشن ؛ گوشے رو میزنند تو شارژ ...😂😂
#طنز
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🍃جلسه اول آموزش رانندگی یه جوری رانندگی کردم که تا جلسه نهم تعلیم دهنده دیگه فقط خودش مینشست ،
میگفت شما فعلا فقط باید نگاه کنی
#طنز
@hal_khosh
شخصی گفته :
یه روز سوار تاکسی شدم،
هرکی سوار میشد و ماسک نداشت راننده یه ماسک پارچه ای میداد بهش، موقع پیاده شدن میگرفت،
نفر بعدی سوار میشد همون ماسکو میداد بهش😂
#طنز
@hal_khosh
حیف نون زیاد به سفر میرفت.
از او سوال شد، آیا سودی هم از این مسافرت ها به دست میآوری؟!
گفت: بله، نماز های چهار رکعتی را نصفه میخوانم
#طنز
@hal_khosh
🌸#حدیث
✅آنچه در دوستی با دیگران باید مد نظر قرار بگیرد .
🔸 امام صادق علیه السلام فرمودند:
✍️ پسر نعمان اگر میخواهی دوستی برادرت خالص و یک رنگ برایت باقی بماند پس چهار مورد را رعایت کن:
1️⃣با او شوخی نکن(یعنی شوخی نکن که ناراحت بشه)
2️⃣ بااو جر و بحث نکن
3️⃣بر او فخر فروشی مکن
4️⃣و با او دشمنی مکن
5️⃣و فقط اسراری را با او در میان بگذار که اگر دشمن هم اطلاع یابد به تو زیانی نرساند زیرا که ممکن است دوست روزی دشمن تو شود
📚 بحارالأنوار جلد ۷۸ صفحه ۲۹۱
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تاریکی اطاق.
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت دوم )
نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی امواج هیکل درشتش را تکان می داد.
بی آن که توجّهی به دیگران داشته باشد، از روی اسکله گذشت و پا در عرشه کشتی گذاشت.
کوله بارش را از روی شانه اش پایین آورد و با آستین پیراهن، عرق پیشانیش را پاک کرد. سنگینی دستی را روی کتفش احساس کرد.
به به! آقا مراد! چه عجب! بالاخره برای یکبار هم که شده، با تو همسفر شدیم.
- سلام ابو یاسر! ان شاء اللَّه که سلامتی!
- خیلی ممنون آقا مراد، زندگی ما شده همین که می بینی، برای مشکی آب و کوله ای هیزم و مقداری میوه باید این همه راه را با کشتی طی کنیم.
من که بعد از این همه سال، خسته شده ام. اگر اندکی وضعم بهتر بود، از این جزیره دل می کندم و به جای دیگر می رفتم.
- کجا می رفتی ابویاسر؟ همه جا آسمان همین رنگ است که می بینی؛ هرجا که باشی برای زنده ماندن باید تلاش کنی.
- خوش به حالت مراد، می بینم که هنوز هم از پا نیفتاده ای. من که آنقدر پیر شده ام که حتی از آب دریا هم وحشت دارم. اگر اصرار زنم در میان نبود، هرگز جرأت نمی کردم پا توی کشتی بگذارم. حتی اگر شده از گرسنگی بمیرم.
- دست بردار ابویاسر، هنوز هم قوّت چندتا جوان توی بازوهات مانده، آن وقت از ترس صحبت می کنی؟!
هوای صاف و دلپذیر دریا، مسافران را به وجد آورده بود. پیرترها از جوانی می گفتند و جوان ها از آینده صحبت می کردند و ملاّحان سرود مرد دریا را که از قدیم بجا مانده بود، می خواندند و کشتی در آهنگ موج، گهواره وار به پیش می رفت.
امّا در میان این همهمه شادی بخش، دو مرد در دو سوی کشتی ساکت و آرام چشم به آسمان آبی رنگ دوخته بودند و در امواج خیال غوطه می خوردند. یکی تکیه بر تیرک عمودی کشتی به طوفانی می اندیشید که آرامش خیالش را برهم زده بود و دیگری با چرخاندن سکان کشتی به طوفانی فکر می کرد که در شرف وقوع بود. او پس از سال های سال زندگی کردن در دریا تبدیل به مردی شده بود که می توانست حوادث دریا را قبل از شروع پیش بینی کند و حال ساعتی بود که لکّه ابر سیاهی در قلب آسمان آبی رنگ، نگرانش می ساخت و هر لحظه اضطرابی فزونتر بر دلش چنگ می انداخت.
از یک سو دلش نمی خواست آرامش و شادی همراهانش را به کامشان تلخ کند و از سوی دیگر چاره ای نداشت جز این که آن ها را برای مبارزه با طوفان آماده سازد. نگاهش روی چهره هایی نشست که زخمهای کهنه زندگی را برای لحظاتی فراموش کرده بودند و برای فردایی بهتر لبخند می زدند.
چشمانش را دوباره به سوی آسمان دوخت. هر لحظه بر وسعت ابر سیاه افزوده می شد، می دانست که ساعتی بعد امواج دریا بی رحمانه خود را بر پیکر همان کشتی خواهند کوبید و صدای شادی سرنشینان کشتی، جایش را به نعره های وحشتناک دریا خواهد داد. تصمیم خود را گرفت و صالح را که ملوانی ورزیده و دریا دیده بود احضار کرد.
- در خدمتم ناخدا، بفرمایید.
- خوب گوش کن صالح! اول از همه سعی کن آرامش خود را حفظ کنی؛ چون ممکن است مسافران از ترس دست به کاری بزنند که عاقبت خوبی نداشته باشد.
صالح با نگرانی، اطرافش را نگاه کرد و چیزی که موجب ترس و وحشت باشد، ندید.
- ناخدا! مگر اتفاقی افتاده؟! نکند کشتی سوراخ شده؟
ناخدا با دست اشاره به لکه ابری که در آسمان دیده می شد، کرد و گفت:
به احتمال زیاد طوفان سختی در پیش داریم و ممکن است هیچ کدام از ما جان سالم به در نبریم. ولی باید برای زنده ماندن با طوفان بجنگیم. برو از مسافران تقاضا کن که وسایل همراهشان را با طناب به جایی ببندند و خود نیز به محض شروع طوفان در وسط کشتی دراز بکشند و از ماندن در کناره های آن پرهیز کنند.
صالح که نمی توانست باور کند یک لکه کوچک ابر می تواند این همه خطر داشته باشد، در دلش به ناخدا خندید. ولی از مرز ادب دور نشد و ظاهراً خود را مضطرب نشان داد و برای اجرای دستورات به سمت سرنشینان کشتی حرکت کرد و رو به آن ها نمود و گفت:
برادران عزیز! ناخدا برای این که احتیاط را از دست ندهد دستور داده تا هرچه وسیله به همراه دارید، محکم به تیرکهای کشتی ببندید و در خوردن آب و آذوقه صرفه جویی کنید.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✍️#پندیات
🔴عبرتگاه دوران
ترا از قرب حق آواز کاذب دور می سازد
چه غافل آنکه خود را در جهان مشهور می سازد
در این ده روزه هستی چه خواهد کرد قهّاری
که او را عاقبت دست اجل مقهور می سازد
به صد ترفند رنگارنگ خواهد کرد ویرانش
اگر گیتی برایت بزم جوراجور می سازد
چه محکم می نماید پایه های کاخ خود آنکس
که با خشتی به زیر سر به خاک گور می سازد
به عبرتگاه دوران در بر عارف بود پیدا
که چرخ از کاسه سر چینی فخفور می سازد
نشاید کس ز داید هیچگه نقش انالحق را
به پای دار خود با خون رقم منصور می سازد
مشو غرّه به نیروی شباب عمر خود زیرا
جوانی میرود پیری ترا رنجور می سازد
گذرگاه رحیل مرگ کی خوابیدنی دارد
ترا در این سفر این کاروان مجبور می سازد
ز نیش قهر کژدم وار دنیا ایمنی نبود
کجا کس خانه پیش لانه زنبور می سازد
بپاس حق سراید گر کسی ای «#اشتری» بیتی
برای خود به عقبی خانه ای معمور می سازد
@hal_khosh
اگه شک دارید که چاق هستید یا نه از یه بچه بخواید که شکل شما رو بکشه،
اگه شروع به کشیدن دایره کرد بدونید که خطر نزدیکه.. 😂
#طنز
@hal_khosh