حیف نون زیاد به سفر میرفت.
از او سوال شد، آیا سودی هم از این مسافرت ها به دست میآوری؟!
گفت: بله، نماز های چهار رکعتی را نصفه میخوانم
#طنز
@hal_khosh
🌸#حدیث
✅آنچه در دوستی با دیگران باید مد نظر قرار بگیرد .
🔸 امام صادق علیه السلام فرمودند:
✍️ پسر نعمان اگر میخواهی دوستی برادرت خالص و یک رنگ برایت باقی بماند پس چهار مورد را رعایت کن:
1️⃣با او شوخی نکن(یعنی شوخی نکن که ناراحت بشه)
2️⃣ بااو جر و بحث نکن
3️⃣بر او فخر فروشی مکن
4️⃣و با او دشمنی مکن
5️⃣و فقط اسراری را با او در میان بگذار که اگر دشمن هم اطلاع یابد به تو زیانی نرساند زیرا که ممکن است دوست روزی دشمن تو شود
📚 بحارالأنوار جلد ۷۸ صفحه ۲۹۱
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تاریکی اطاق.
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت دوم )
نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی امواج هیکل درشتش را تکان می داد.
بی آن که توجّهی به دیگران داشته باشد، از روی اسکله گذشت و پا در عرشه کشتی گذاشت.
کوله بارش را از روی شانه اش پایین آورد و با آستین پیراهن، عرق پیشانیش را پاک کرد. سنگینی دستی را روی کتفش احساس کرد.
به به! آقا مراد! چه عجب! بالاخره برای یکبار هم که شده، با تو همسفر شدیم.
- سلام ابو یاسر! ان شاء اللَّه که سلامتی!
- خیلی ممنون آقا مراد، زندگی ما شده همین که می بینی، برای مشکی آب و کوله ای هیزم و مقداری میوه باید این همه راه را با کشتی طی کنیم.
من که بعد از این همه سال، خسته شده ام. اگر اندکی وضعم بهتر بود، از این جزیره دل می کندم و به جای دیگر می رفتم.
- کجا می رفتی ابویاسر؟ همه جا آسمان همین رنگ است که می بینی؛ هرجا که باشی برای زنده ماندن باید تلاش کنی.
- خوش به حالت مراد، می بینم که هنوز هم از پا نیفتاده ای. من که آنقدر پیر شده ام که حتی از آب دریا هم وحشت دارم. اگر اصرار زنم در میان نبود، هرگز جرأت نمی کردم پا توی کشتی بگذارم. حتی اگر شده از گرسنگی بمیرم.
- دست بردار ابویاسر، هنوز هم قوّت چندتا جوان توی بازوهات مانده، آن وقت از ترس صحبت می کنی؟!
هوای صاف و دلپذیر دریا، مسافران را به وجد آورده بود. پیرترها از جوانی می گفتند و جوان ها از آینده صحبت می کردند و ملاّحان سرود مرد دریا را که از قدیم بجا مانده بود، می خواندند و کشتی در آهنگ موج، گهواره وار به پیش می رفت.
امّا در میان این همهمه شادی بخش، دو مرد در دو سوی کشتی ساکت و آرام چشم به آسمان آبی رنگ دوخته بودند و در امواج خیال غوطه می خوردند. یکی تکیه بر تیرک عمودی کشتی به طوفانی می اندیشید که آرامش خیالش را برهم زده بود و دیگری با چرخاندن سکان کشتی به طوفانی فکر می کرد که در شرف وقوع بود. او پس از سال های سال زندگی کردن در دریا تبدیل به مردی شده بود که می توانست حوادث دریا را قبل از شروع پیش بینی کند و حال ساعتی بود که لکّه ابر سیاهی در قلب آسمان آبی رنگ، نگرانش می ساخت و هر لحظه اضطرابی فزونتر بر دلش چنگ می انداخت.
از یک سو دلش نمی خواست آرامش و شادی همراهانش را به کامشان تلخ کند و از سوی دیگر چاره ای نداشت جز این که آن ها را برای مبارزه با طوفان آماده سازد. نگاهش روی چهره هایی نشست که زخمهای کهنه زندگی را برای لحظاتی فراموش کرده بودند و برای فردایی بهتر لبخند می زدند.
چشمانش را دوباره به سوی آسمان دوخت. هر لحظه بر وسعت ابر سیاه افزوده می شد، می دانست که ساعتی بعد امواج دریا بی رحمانه خود را بر پیکر همان کشتی خواهند کوبید و صدای شادی سرنشینان کشتی، جایش را به نعره های وحشتناک دریا خواهد داد. تصمیم خود را گرفت و صالح را که ملوانی ورزیده و دریا دیده بود احضار کرد.
- در خدمتم ناخدا، بفرمایید.
- خوب گوش کن صالح! اول از همه سعی کن آرامش خود را حفظ کنی؛ چون ممکن است مسافران از ترس دست به کاری بزنند که عاقبت خوبی نداشته باشد.
صالح با نگرانی، اطرافش را نگاه کرد و چیزی که موجب ترس و وحشت باشد، ندید.
- ناخدا! مگر اتفاقی افتاده؟! نکند کشتی سوراخ شده؟
ناخدا با دست اشاره به لکه ابری که در آسمان دیده می شد، کرد و گفت:
به احتمال زیاد طوفان سختی در پیش داریم و ممکن است هیچ کدام از ما جان سالم به در نبریم. ولی باید برای زنده ماندن با طوفان بجنگیم. برو از مسافران تقاضا کن که وسایل همراهشان را با طناب به جایی ببندند و خود نیز به محض شروع طوفان در وسط کشتی دراز بکشند و از ماندن در کناره های آن پرهیز کنند.
صالح که نمی توانست باور کند یک لکه کوچک ابر می تواند این همه خطر داشته باشد، در دلش به ناخدا خندید. ولی از مرز ادب دور نشد و ظاهراً خود را مضطرب نشان داد و برای اجرای دستورات به سمت سرنشینان کشتی حرکت کرد و رو به آن ها نمود و گفت:
برادران عزیز! ناخدا برای این که احتیاط را از دست ندهد دستور داده تا هرچه وسیله به همراه دارید، محکم به تیرکهای کشتی ببندید و در خوردن آب و آذوقه صرفه جویی کنید.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✍️#پندیات
🔴عبرتگاه دوران
ترا از قرب حق آواز کاذب دور می سازد
چه غافل آنکه خود را در جهان مشهور می سازد
در این ده روزه هستی چه خواهد کرد قهّاری
که او را عاقبت دست اجل مقهور می سازد
به صد ترفند رنگارنگ خواهد کرد ویرانش
اگر گیتی برایت بزم جوراجور می سازد
چه محکم می نماید پایه های کاخ خود آنکس
که با خشتی به زیر سر به خاک گور می سازد
به عبرتگاه دوران در بر عارف بود پیدا
که چرخ از کاسه سر چینی فخفور می سازد
نشاید کس ز داید هیچگه نقش انالحق را
به پای دار خود با خون رقم منصور می سازد
مشو غرّه به نیروی شباب عمر خود زیرا
جوانی میرود پیری ترا رنجور می سازد
گذرگاه رحیل مرگ کی خوابیدنی دارد
ترا در این سفر این کاروان مجبور می سازد
ز نیش قهر کژدم وار دنیا ایمنی نبود
کجا کس خانه پیش لانه زنبور می سازد
بپاس حق سراید گر کسی ای «#اشتری» بیتی
برای خود به عقبی خانه ای معمور می سازد
@hal_khosh
اگه شک دارید که چاق هستید یا نه از یه بچه بخواید که شکل شما رو بکشه،
اگه شروع به کشیدن دایره کرد بدونید که خطر نزدیکه.. 😂
#طنز
@hal_khosh
همکار پدرم مهمونمون بود بابام پرسید چرا یاشار جانو نیاوردید؟
پدرش گفت کمی درگیر اختراع صفحه خورشیدیش بود گفتیم نیاد تمرکز کنه خونه بمونه، راستی نوید شما کجاست
بابام : گفت اونم درگیره اختراع خودشه
با کلاه کاسکت پیاز خرد میکنه اشک از چشاش نیاد
#طنز
@hal_khosh
یبار پلیس جلومو گرفت گفت چی داری؟
گفتم : همه چیز ، مرام معرفت انسانیت....
بعد گفت: منظورم اینه که چی میکشی؟
گفتم همه چیز، درد زجر بدبختی .....
ولم کرد رفت
#طنز
@hal_khosh
ﻳﻪ ﮔﺮﻭﻩ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻫﺮﻛﻲ ﻳﻪ ﻋﺪﺩﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻥ
ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻴﮕﻪ ﻗﻀﻴﻪ ﭼﻴﻪ؟
ﻣﻴﮕﻦ ما ﺣﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﻚ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻋﺪﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﻢ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﻋﺪﺩﻱ ﺭﻭ ﻣﻴﮕﻴﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﻦ ﭼﻪ ﺟﻜﻴﻪ بعد ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﻢ
ﻣﻴﮕﻦ : ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﮕﻮ
ﻣﻴﮕﻪ : 287
ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻳﻜﻲ ﻭﻟﻮ ﻣﻴﺸﻪ، ﻳﻜﻲ ﻏﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ، ﻳﻜﻲ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻣﻴﺰﻧﻪ ....
ﻣﻴﭙﺮﺳﻪ : ﭼﻲ ﺷﺪ؟ 😳
ﻣﻴﮕﻦ : ﺍﻳﻨﻮ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ😂
#طنز
@hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت دوم ) نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی ا
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت سوم)
یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد:
نکند ناخدا در این هوای آفتابی خواب طوفان می بیند.
صدای خنده مسافران فضای کشتی را پر کرد. حتی بعضی از کارکنان کشتی هم با آن ها می خندیدند. صالح که در میان صدای خنده آنان گیج شده بود با خشونت به کسی که خوشمزگی کرده بود، گفت: پس مواظب باش وقتی وسط دریا دست و پا می زنی، از شدت گرما پشت گردنت تاول نزند.
این حرف چنان قاطعانه گفته شد که لب های خندان مسافران را بست. لحظه ای هاج و واج به همدیگر نگاه کردند و به سوی آب های آبی دریا چشم دوختند، اصلاً باور کردنی نبود که چنین دریای آرامی، طوفانی در پی داشته باشد.
مراد که هیچ چیز را بعید نمی دانست، به آرامی از جایش برخاست. نگاهی به آسمان انداخت و به سمت کوله بارش رفت. گره های طنابی را که به دور آن بسته بود باز کرد و آن را محکم به کمر تیرک وسط کشتی پیچید و دو طرف طناب را به هم حلقه کرد.
- هان مراد! چه شده؟! نکند می ترسی خدای نکرده گنجینه ات در دریا غرق شود؟
مراد نگاهی از روی تأسف به او انداخت و می خواست در جواب او دهان باز کند که سایه ای را پشت سرش احساس کرد. سر برگرداند و ناخدا را دید که با قامتی کشیده و چهره ای نگران ایستاده است.
- دوستان من! از شما خواستم که مال و بنه خود را به کشتی ببندید تا از جریان باد و طوفان در امان باشد. مثل این که هیچ کدام از شما به حفظ اموال خود علاقه ای ندارید.
- ناخدا! تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم. دریا هم که آرام است. چرا باید وقت خود را در این کار تلف کنیم؟
ناخدا با انگشتانش اشاره به ابری کرد که هر لحظه بزرگتر به نظر می رسید. در تمام مدّت دریا نوردی چند بار با چنین ابری برخورد کرده ام که هر بار تبدیل به طوفانی سخت شده است.
حالا خودتان می دانید و من طبق وظیفه، آنچه را باید به شما بگویم، گفتم. ضمناً ممکن است با وزش باد از مسیرمان دور شویم و به آذوقه دسترسی پیدا نکنیم. بنابراین تا می توانید در آنچه دارید، صرفه جویی کنید.
ترس و وحشت بر مسافران کشتی چیره شد و آرام به سوی کوله بارشان رفتند و آن ها را به جاهای محکم بستند و بدون هیچ صحبتی چشم به ابری دوختند که ناخدا به آن اشاره کرده بود.
مراد حس کرد اتفاقی که در شرف وقوع است، بی ربط به خوابی که دیده نیست. بنابراین بیشتر به اطرافش کنجکاو شد و دنبال علایمی می گشت که با آن بتواند خوابش را تعبیر کند. طول و عرض کشتی را با گامهای بلند طی کرد و بی قرار شانه هایش را به کابین کشتی چسباند و چشم به ابر سیاهی دوخت که چترش را کم کم می گشود.
- مراد! می بینم که امروز آرام و قرارت را از دست داده ای و آشفته حال به نظر می رسی. اگر کمکی از دست من بر می آید بگو؟!
- نه ناخدا! چیزی نیست؛ ممنونم که نگران من هستید.
- بی مشکل هم که نیستی، ولی از ما پنهان می کنی، به هر حال اگر لازم دیدی...
- ناخدا، اوامرتان اجرا شد و ما آماده برای هر اتفاقی هستیم.
خیلی متشکرم صالح! ان شاء اللَّه که خطر کمتری ما را تهدید کند.
آسمان کم کم پوشیده از ابر شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد. ناخدا می دانست که مبارزه بی امانی را باید برای زنده ماندن آغاز کند. هر لحظه ضربات پیاپی امواج، سنگین تر به بدنه کشتی می خورد.
چند بار از دل آسمان برق شعله کشید و به دنبال رگه های نورانی آن، صدای شدید رعد، قلب سرنشینان کشتی را به لرزه در آورد. کشتی کاملاً در فشار جریان باد قرار داشت. قطره های درشت باران شروع به باریدن کرد و چنان طوفانی درگرفت که حتی ناخدا مختار نیز شدّت آن را پیش بینی نمی کرد.
کشتی با سرعت زیاد در جهت جریان باد به پیش می رفت. حتی با پایین کشیدن بادبانها نیز ناخدا نتوانست سرعت کشتی را کم کند و سرنشینان آن با آه و افسوس شاهد دور شدن کشتی از مسیر جزیره بودند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✅شبیه ترین مردم به رسول خدا
🔘قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم :
أَ لا اُخبِرُكُم، بِأَشبَهِكُم بى خُلقا؟ قالَ: بَلى يا رَسولَ اللّهِ قالَ: أَحسَنُكُم خُلقا، و َأَعظَمُكُم حِلما، و َأَبَرُّكُم بِقَرابَتِهِ و َأشَدُّكُم مِن نَفسِهِ إِنصافا؛
🌸پیامبر خدا صلی الله علیه وآله و سلم به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: آيا شما را خبر ندهم كه اخلاق كدام يك از شما به من شبيه تر است؟
🔸عرض كردند: آرى، اى رسول خدا.
🌺حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله فرمودند:
1️⃣ آن كس كه از همه شماخوش اخلاقتر
2️⃣و بردبارتر
3️⃣ و به خويشاوندانش نيكوكارتر
4️⃣و با انصافتر باشد.
من لا یحضره الفقیه ج 4 ، ص 370
#حدیث
#خوش_اخلاقی
کانال #داستان و #طنز حال خوش 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹میلاد سید الکریم #حضرت_عبدالعظیم حسنی بر تمامی شیعیان مخصوصا اعضای بزرگوار کانال #حال_خوش تبریک و تهنیت باد
🆔 @hal_khosh
#رانندگی_مقام_معظم_رهبری!!!!
محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛ میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید...
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😲
📞 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان یه شخصیت مهم اومده اینجا ...
مرکز گفتن کیه ؟ !!
😮 گفت نمیدونم ولی هر کی هست خییلی مهممممممه چون خود حضرت آقا رانندشه 😳
✅ این لطیفه رو حضرت آقا در جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفهای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
📖 برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
#طنز های بیشتر 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92