حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_233 _معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_234
_خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چقدر اندازه گنجشک پوزخند زدو گفت
_گنجشک بیشتر میخوره تااین فقط گریه میکنه به جاش فقط غصه میخوره وخوخوری
میکنه
توسلی بااخم لب زد
_اره؟؟
چیزی نداشتم بگم حالم خوب نبود پاهام میلرز ی د که امیرصدرا بانگرانی ازجاش پرید و
به طرفم اومد و دستش دورکمرم حلقه کرد و رونزدی ک صندلی کمک کردبشینم
توصورتم بااخم ونگرانی زل زده و بانفسای کشدار لب زد
_هیششششش بغض نکن بغض نکن لامصب این بغضت داره منو میکشه
چندبارکوبید رو سرش که باوحشت نگاهش کردم واشکم فروچکید
_بهت میگم گریه نکن
چنان دادزدکه شونه هام ازترس پرید بالا
_چه خبرتونه اقای نیکزاداینطوری که بدتر سکته ش دادی
امیرصدرا با فک منقبض شده نگاهم کرد وگفت
_این بغضش داره منو روانی میکنه شب وروز نمیخوابه شبا نمیتونه خوب بخوابه تاصبح
بیداره هروقت بیدارمیشم می بینم داره فرت فرت اشک میر یزه همش سردردداره داره
خودشو می کشه دکتر
_خیله خب خیله خب اروم بشینید باارامشم میشه حرف زد
سیبک گلوش بالا پایین شد ومحگم کوبید به خودش
_خسته شدم دکتر ازبس باارامش حرف زدم و اون منو سگم حساب نکرد داره منومیکشه
بااین کاراش صبح تاشب ناارومه داره خودکشی میکنه خودکشیی
_چرااینکارو میکنی
به دکترنگاه کردم که بادیدن سکوتم لب زد
_جناب نیک زادمیشه چندلحظه تنهامون بذار ید
نگران نگاهم کرد
_حالش خوب نیست جون توتنش نمونده ازبس غصه وخودخوری کرده
_نگران نباشید من حواسم بهش هست چندلحظه تنهامون بذار ید بعد باید یه سری
مسائل روبهتون بگم
امیرصدرا بانارضایتی ازاتاق خارج شد دکترازجاش بلندشد وبه طرفم اومد
_چرا اینطوری میکنی باخودت ازوقتی اومدی مطب حس کردم خیلی وزنت پایین اومده
از رنگ روت معلومه چقدر حالت بده چرا؟دلیلش چیه
بابغض لبم روترکردم
_خو..خوبم
پوزخند زد
_عه جدی حالت خوبه ؟به این حال وروزمیگی خوب مثل روزبرام روشنه که ازمای ش
نرفته کم خونی شدید گرفتی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی موقع زایمان ازبین میری
#ادامه_دارد
#قسمت_235
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_234 _خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چق
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_235
شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد
_چیه نکنه دوست داری بهت دروغ بگم نه عزیزم من بهت همه چی رومیگم تابدونی
داری چه بلایی سرخودت میاری اره ازبین میری و ارزوی بغل کردنشون روباخودت
ز یرخروارهاخاک میبری دختر تومگه چندسالته که اینجوری ازپادراومدی هان واسه چی
واسه اینکه قراره ازشوهرت جداشی
بهت زده نگاهش کردم این دکتر تاکجای زندگی منو میدونه
_بسه به جا ی گر یه کردن جواب منو بده خب جداشید فدای سرت مگه تواین بچه
ارونخواستی پس این کاراچیه من چندماه پیش بهت گفتم غصه ممنوع نگفتم این بچه
ها میفهمن حال بدتورو میدونی ممکنه ناقص به دنیا بی ان یا زودبه دنیا بیان اگه
هرکدوم ازاین اتفاقا بیوفته توخودتومیبخشی هان تو مسبب هرکدوم ازا ین اتفاقا یی اگه
این اتفاقا بی وفته عذاب وجدان میکشه تورو پس سرعقل ب یا چندماه فقط چندماه اروم
باش بعدبه دنیااومدن بچه ها هرچقدرمیخوای گریه کن عذاداری کن خودخوری کن ولی
الان نه اسم خودتو مادرگذاشتی توداری بچه هاتو بادستا ی خودت میکشی بس کن
دیگه
اه سوزناکی کشیدم
_دارم دق میکنم
_فقط تونیستی که داری دق میکنی اون مرده بیچاره ازغم تو داره پرپرمیزنه چشماش
ازغصه پرخونه سرو وضعش اشفته س فقط نگاهش به توئه ببینه حالتت چیه تا بیاد به
طرفت بعد تو خودتو ازش دورمی کنی فکرکرد ی باا ینکار همه چی درست میشه نه
عزیزجان بدترمیشه امابهترنمیشه
این مرد میدونم چه ظلم بزرگی بهت کرده میدونم تونخواستی و توروتصاحب کرده اما
هرچی بوده گذشته الان توبارداری ازش بچه های اون توشکمت داره رشد می کنه فقط به
خودت فکرنکن دلت به حال اون بچه هانمیسوزه اوناچه گناهی کردن که بی گناه تقاص
پس بدن
ایناروبهت میگم تابه خودت بیای توروخدا بس کن هیچکس مثل تو روا ین بچه ها
تاثیرنداره تومادرشونی فراموش نکن
سرم روبه زیر انداختم که شونه م روفشرد
_اون مردی که بیرونه خیلی بی تابته یکم به اون فکرکن تو باکارات داری میکشیش داره
دق میکنه هر روز به من زنگ میزنه ازترس اینکه نکنه حالت بدشه همش حالت هات
رومیپرسه چرا غذانم یخوری هان توالان یه نفدنیستی که رگی جونه خودمه دوست دارم
نابودش کنم تو بارداری اونم دوقلو یعنی در واقع سه نفری پس از خرشیطون بیاپایین
خب؟؟؟
_با..باشه
_افرین،جناب نیک زاد
هنوزحرفش کامل نشده بود امیرصدرا بایک تقه به در وارداتاق شد بهش نگاه کردم حق
بادکتر توسلی بودچرا من نفهمیدم ریش دراورده موهاش نامرتب بود یه پیراهن ابی
فیروزه ای تنش بود که استینش روبالا زده بود وشلوارکتون مشکی تنش بود که اتونداشت
لباساش چشماش سرخه سرخ بود از اینهمه پریشونیش لبام لرزید که با نگرانی به طرفم
پاتندکرددستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت
_چیشده چرا حالت پریشونه باز بازچرابغض کردی تنت چرامیلرزه
دستمو تودستش گرفت
_چرا دستت سرده فشارت پایینه
خانوم توسلی
_بله
_بیزحمت فشارش روبگیر ید
#ادامه_دارد
#قسمت_236
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_235 شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد _چیه نکنه دوست د
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_236
توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد امیرصدرا استین مانتوم
روبالازد و دکتر فشارم روگرفت رنگ امیرصدرا پرید از اینهمه ترسش منم استرس گرفتم
_یاعلی یاعلی فشارت هشته
_خیله خب الان براش سرم تقویتی می زنم وقتیم که ازاینجارفتید براش یه ابمیوه شیرین
بگیر
ازجاش بلندشدو به طرف قفسه داروهاش رفت که استین امیرصدرا رو چنگ زدم سریع
سرش به طرفم چرخید و با مهربونی وتن صدای اروم گفت
_جان؟چیزی میخوای
اروم بعدازچندماه لب زدم
_امیرصدرا من از ِسُرم میترسم
لبخند کمرنگی بهم زد
_ترس نداره که
_می ترسم خو
_باشه بذارببینم چی کارمی تونیم بکنم
_چی می گیدشما دوتا
_خانوم توسلی خانومم از ِسُرم می ترسه
دکتر با ابروهای بالارفته گفت
_اوو توکه از ِسی ترسی چطوری چندماه دیگه باید زایمان کنی دختر!!
باوحشت به امیرصدرانگاه کردم حس میکردم همون یه ذره رنگ صورتمم پر یده
امیرصدرا با استرس دستم روتودستش فشرد
_یلدا چرااینجوری میلرزی تو
نفس عمیق بکش
میخواستم به حرفش گوش بدم اما انگاریه چیزی جلوی نفس کشیدنم روگرفته بود
نمیتونستم نفس بکشم وحشت زده به امیرصدرانگاه کردم وبابغض صداش زدم
_امیر
باصدای خواستنی ومردونه ش گفت
_جان جان امیر عمر امی ر جونم نفسم
باتعجب نگاهش کردم باورم نمیشد امیرصدرا این حرفارو به من زده باشه ازشوق به گر یه
افتادم کال ترس زایمان فراموشم شد خدایا یعنی خواب نبود یعنی واقعا ا ین
امیرصدرابودکه این حرفارو زد
_یلدا یلداجان خانومم گریه نکن
منو توبغلش کشیدومحکم بغلم کردم و بادستای بزرگش شروع کردبه ماساژدادن کمرم
_جان جانم هیش گریه نکن فدات شم چراانقدرگریه میکنی اخه دارم دق میکنم
هیششش
صداش بغض داشت ازطرز حرف زدنش میشدفهمی دکه ظاهری ودروغی نیست وازته
دلش میگه اروم لب زدم
_من ..من چجوری دوتا بچه ارو به دنیابیارم امیر
_باید سزارین بشی عزیزم
#ادامه_دارد
#قسمت_237
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_236 توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_237
به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداقل طبیعی قرارنیست بچه هام روبه
دنیا بیارم
امیرصدرا بادیدن ارامشم لبخندزد
_بهتری
سرتکون دادم که روبه دکترلب زد
_خودم براش معجون می گیرم فشارش تنظیم شه دیگه تحمل یه استرس دیگه ا ی رونداره نمیخواد ِسُرم بزنید براش
_باشه هرطور شمابخواید فقط خیلی مراقبش باشید ویلداخانوم شما هم حرفام
وفراموش نکن
سرتکون دادم و به همراه امیرصدرا از مطبش خارج شدیم اروم قدم برمیداشتی م سردم
بود خودمو بیشتر توبغل امیرصدرا فشاردادم که لب زد
_جانم سردته
سرم رواروم تکون دادم وبه طرف ماشینش رفتیم در ماشین روبرام بازکرداروم سوارماشین
شدم که خودش هم سوارماشین شدوباسرعت متوسط حرکت کرد سکوت بینمون ازارم
میداد بنابراین سکوت روشکستم
_امیر
سریع سرش به طرفم برگشت
_جانم
بغض کرده نگاه ازش دزدیدم که لب زد
_بازبغض کردی یلدا؟؟من چیکارکنم توبغض نکنی
_منو میبخشی
کوبید روفرمون
_انقدر ازم عذرخواهی نکن مقصراصلی منم من من باعث اشک توچشماتم باعث بغض
توگلوت من ارامشتو گرفتم من باعث شدم شبانتونی بخوابی من زندگی توبه گوه کشیدم
چرا ازم عذرخواهی میکنی
نگاهش کردم
_اینطوری نیست
نگاهم کرد توچشماش حلقه اشک به وضح دیده میشد باصدایی که ازبغض میلرزیدلب
زد
_غیرازا ینه
سرتکون دادم
_توتقصیری نداری امیر
_پس کی مقصره؟ کی؟
_سرنوشت
هیچی نگفت که لب زدم
_بیا برای چندروز بر یم شمال میشه
موشکافانه باتعجب نگاهم کرد
_جدی میگی
سرم روتکون دادم
_اره شاید تازمانی که پسرامون به دنیا بیان اونجا بمونیم
#ادامه_دارد
#قسمت_238
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_237 به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداق
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_238
سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد
_باشه ولی با یدبر یم خونه یکم استراحت کنی امروزخیلی نشستی اذیت شدی فردا راه
میوفتیم خوبه
لبخند زدم وبه افکار درهمم اجازه ندادم باز افسارم رو تودست بگیره
_باشه
شیطون چشمکی حواله م کردکه خندیدم
_خب حالاوقت چیه یه معجون مقو ی واسه خانوم خوشگلم و پسرکوچولوهام
کناریه و یتامینه نگه داشت وازماشین پیاده شد بهش نگاه کردم که مشغول خر یدکردن
بود دیگه نمیخوام زندگی رو براش زهر کنم میخوام حتی شده برای چندماه هم که شده
بخندیدم بدون اینکه به پایان غم انگیز زندگیمون فکرکنم مثل کسی که میدونه بچه ش
معلوله امابه دنیامیارتش بااینکه می دونه بچه ش خیلی زود ازدنیامی ره اما تو اون دوره ای
که بچه ش نفس میکشه انقدر شاد زندگی میکنه که اصلا قرارنیست اون روز برسه بسه
هرچی خودمو اونو داغون کردم بسه
_با بازشدن در طرفم نگاهش کردم که بالبخند ظرف معجون روداددستم وخودش ماشین
رو دورزد ونشست توماشین فقط نگاهش میکردم محو نگاهش شده بودم که باابرو به
معجون تودستم اشاره کردکه بالبخندسرتکون دادم واروم کمی از معجون روتودهنم
گذاشتم طعم ز یاد شیرینش خنکی معجون تمام وجودم روپراز لذت کرد وباعث شد
تندتند پشت سرهم مقدار ز یادازمعجون روبخورم وقتی حس کردم درحال ترک یدنم ظرف
معجون رو دادم دست امیرصدرا که بی حرف شروع کردبه خوردن باقی مونده معجون
من بابهت نگاهش میکردم و یه حس شیرینی تو وجودم سراز یر بود لبخند رولبم پررنگ
ترشده ب ودکه بعدازخوردن معجون طرف هاش رو انداخت دور و به طرف خونه حرکت
کرد می ون راه جلو ی یه مغازه لباس فروشی ایستادولب زد
_پیاده شو بریم چندست لباس بگیرم برات شنیدی که با ید شلواربارداری بپوشی
سرتکون دادم و ازماشین پیاده شدم به طرفم اومد که دستم رو دوربازوهاش حلقه کردم
بهم نگاه کرد توچشماش چراغونی بود لبخندی بهش زدم که جواب لبخندم روبالبخند داد
وبه طرف مغازه حرکت کردیم واردبوتیک شدیم روبه فروشنده لب زدم
_شلوار بارداری میخواستم
بعدچنددقیقه شلوار سایزم اورد شلوار روپوشیدم اندازه م بود وخیلی راحت بودم
دوتازهمون شلوار بارنگای متفاوت برداشتم وبه امیرصدرا گفتم
_همیناخوبه
سرتکون داد یه لباس بلند قرمز حاملگی به طرفم گرفت
_بروبپوشش
بالبخند لباس روازش گرفتم و دوباره وارد اتاق پروو شدم لباس روکه پوشیدم لبخند
دوباره به لبم نشست یه پیراهن نسبتا ضخیم قرمز که است ین مچی بود وسه تادکمه
میخوردو یقه گرد بهم میومد توایینه به خودم نگاه کردم بااین لباس چقدر جاافتاده ترشدم
شکل یه مادر وپیداکرده بودم باحس تکون خوردن بچه ها اروم دستم رو روی شکمم
گذاشتم به وضوح حرکت کردنشون رو حس کردم که هردوشون چرخیدن یه حس
بینظیرتمام وجودم روفرلگرفته بود با شنیدن صدای در اروم در رو باز کردم که
امیرصدرانگران نگاهم کرد
_خوبی یلدا حالت بدشد
نگاهش کردم وسرم روبه معنی نفی تکون دادم
_پس چرا اینهمه مدت داخلی
باشوق لب زدم
#ادامه_دارد
#قسمت_239
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_238 سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_239
_چرخیدن
نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس
_چ..چی
دستش رو رو ی شکمم گذاشتم که باز حرکت کردن ای ن برای اولین باربودکه متوجه حرکت
کردنشون شده بودم قطعا بارها تو وجودم تکون خورده بودن اما اون ق در توغم وغصه
هام غرق بودم که متوجه نشده بودم امااین دفعه حسش کردم و روابراسیرمیکردم به
امی رصدرانگاه کردم که چطوری باشو ق وذوق به شکمم چشم دوخته بود اروم شکمم
رونوازش کردوگفت
_قربون جفتتون بشم من پسرا ی بابا
به من نگاه کردوبالبخند رولبش لب زد
_بابت تموم چیزایی که بهم دادی ممنونم یلدا
لبخندزدم ولب زدم
_لباسم روعوض کنم بیام بیرون
سرتکون داد دراتاق روبستم و لباس هام روعوض کردم وبعد بالباس ها ازاتاق خارج شدم
لباس هارو حساب کرد یم و برگشتیم خونه بعدازمدتها شب یه شام مفصل خورد یم اونم
چی زرشک پلو که امیرصدرا ازبیرون سفارش داده بود امیرصدراازاینکه من حالم انقدر
خوب شده لبخندازرولبش جمع نمیشد بعد خوردن شام کنارهم روی مبل نشسته بودیم
وبه تلو یز یون که امیرصدرا یه فیلم عاشقانه کره ا ی به اسم سیندرلا وچهارشوالیه بود پلی
کرد ودره مون حین برام می وه پوست کند و ظرف میوه روداددستم کمی از موز روخوردم و
با هیجان به فیلم نگاه میکردم بعداز ی ک ساعت اولی ن قس مت تموم شد ودوم ین
قسمت روپلی کردم خسته شده بودم به همین دلیل ناخوداگاه سرم رو رو ی شونه
امیرصدراگذاشتم وخوابم برد
&امیرصدرا &
باقرارگرفتن سرش روشونه م نگاهش کردم که چقدر معصوم اروم خوابیده بود نگاهم
سرخورد رو شکمش بادیدن شکم برامده ش قلبم شروع کردبه تندزدن اروم دست کشیدم
روشکمش امروزفهمیدم دوقلو بارداره دوتاپسر که دوماه نیم دیگه به دنیامیان امروز
وقتی فهمی دم وزن کم کرده داشتم سکته میکردم وزن کم کردن تو دوران بارداری خیلی
بده بیشترین اسیب رو مادر میبینه واین یعنی یلدا صدمه زیادی میبینه فکرام روپس
زدم دستم روز ی رپاهاش انداختم وبغلش کردم وبه طرف اتاق خوابمون رفتم توراه
تلویزیون رو هم خاموش کردم وارداتاق خواب که شدم اروم روتختی روکنارزدم
وخوابوندمش روتخت وخودمم کنارش درازکشیدم وپتورو مرتب کردم رو جفتمون توبغلم کشیدمش سرش رو رو بازوم گذاشتم که یکم تکون خورد وبعد دستش دورکمرم حلقه
شد سرم رو توخرمن موهاش فروبردم نفس عمیقی کشیدم بوی زندگی میداد زل زدم به
صورت زیباش خدا یا ازم نگیرش من نمی خوام ازدستش بدم نه اونو نه بچه هامو خدایا
یه فرصت بده تاکنارهم باهم زندگی کنیم خدایا خوب بهم فهموندی که چقدر زورداری
منی که می گفتم هیچ وقت عاشق نمی شم حالا عاشق شدم خدا یا ازم نگیرش توبزرگی کن
و ازم نگیرش
اونقدرفکروخیال کردم که خوابم برد
&یلدا&
صبح باصدای اب بیدارشدم اروم روتخت نشستم من کی اومدم توتخت تاجایی که
یادمه دیشب داشتیم فیلم میدیدم لبخندرولبم نشست امیرصدرامنو اورده اینجا
بالبخنددستی روشکمم کشیدم
صبحتون بخیرپسرای مامان خوبین خوشین قربونتون برم من
#ادامه_دارد
#قسمت_240
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_239 _چرخیدن نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس _چ..چی
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_240
اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کارای مربوطه موها ی پر یشونم
روبافتم وازاتاق خارج شدم وارداشپزخونه شدم و یه میز کامل صبحانه چیدم ومنتظرشدم
امی ربیاد بااومدنش تو اشپزخونه دوتاماگ روپرازچای کردم وبالبخندبهش نگاه کردم که
باحوله مشغول خشک کردن موهاش بود
_سلام صبح بخیر
نگاهم کرد لبخندمهربونی زد
_سلام صبح توهم بخیر خانوم خانوما چراانقدر زود بیدارشدی
دستی روشکمم کشیدم روصندلی نشستم
_دیگه پسراگفتن گشنشونه صبحونه م یخوان منوبیدارکردن بعدشم گفتن به باباشون
نبایدتنهاصبحانه بخوره بهتره ماهم کنارش باشیم دی گه منم به حرفشون گوش کردم
به طرفم اومد ضربان قلبم بالارفت که دستش رو روی شکمم گذاشت توچشمام نگاه
کردوگفت
_من فدا ی مامان خوشگل وکوچولوها ی تو وجودت بشم
حس میکردم قلبم ازخوشی الانه که ازکاربایسته بالبخندی که نمیتونستم جمعش کنم
توچشماش نگاه کردم وگفتم
_خدانکنه بشین صبحانه بخوریم
دستش رو رو ی چشمش گذاشت
_چشم
بالبخند کمی نون تست برداشتم وبا شکلات صبحانه مشغول شدم که امیرصدرا
بالبخندلب زد
_هنوزم و یار شکلات صبحانه داری
سرتکون دادم
_اره خیلی شکلات صبحانه دوست دارم
_نوش جونت
_راستی کی میر یم شمال
_ساعت ۴راه میوفتیم
_قراره کجابریم این مدت
_و یلای خودمون
باچشمای گردشده لب زدم
_مگه شمال ویلادار ی
_اره
_چه خوب
_شمال وخیلی دوست داری
سرتکون دادم همیشه دوست داشتم باعشقم برم شمال سفردونفری تنهاتفاوت این
سفرا ینه که من باعشقم و کوچولوهام میرم شمال
_اره عاشق شمالم مخصوصا دریا
_ ساعت ۴ راه می وفتیم
سرتکون دادم وخیلی زودکنارکشیدم
_من برم لوازمم روجمع کنم
#ادامه_دارد
#قسمت_241
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_240 اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کا
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_241
ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو از داخل کمد برداشتم وهرچی
نیازداشتم رو چیدم تو چمدون
_کمک نمیخوای
باشنیدن صداش ترسیده برگشتم طرفش
_ ترسوندمت
سرم روبه معنی مثبت تکون دادم که به طرفم اومد و بازوهام رو تودستش فشرد
_معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت
لبخند کمرنگی بهش زدم
_خوبم نگران نباش
_بیا بشین
اروم روی کاناپه نشستم
به ساعت نگاه کردم دو ونیم بود
_گرسنه نیستی
نگاهش کردم
_واقعیتش نه
اخم کرد
_چرا
_نمیدونم ولی سیرم
_اینطوری که نمیشه نمیخوای که بازوزن کم کنی
_نه ولی گرسنه نیستم میترسم بخورم بالا بیارم توکه شرا ی ط منومیددنی
باحرص سرتکون دادوکنارم نشست
_ازاینکه جراحیت کردم روزی هزاربارخودمو لعنت میکنم میدونی چرا
سوالی نگاهش کردم که با حرص ادامه داد
_چون نمیتونی مثل تمام مادرای دیگه تودوران بارداری هرچی میخوای روبخور ی
محدودیت داری ازطرفی دوقلو بارداری
دستم رو روی دستش گذاشتم
_خوبم نگران نباش
_چرا منو تو بایداینجوری باهم اشنامی شدیم
نگاهش کردم منظورش چی بود نتونستم ازش بپرسم میترسیدم ازجوابی که میخواست
بهم بده ازجام بلندشدم وروی تخت درازکشیدم
_تا ساعت چهار یکم استراحت می کنم بعد بیدارم کن
سرتکون دادو بیحرف ازاتاق خارج شد
نفهمیدم چطورخوابم برد اما وقتی چشم بازکردم همه جا تاریک بود اروم ازتخت پایین
اومدم وخواستم ازاتاق خارج شم که بادیدنش رو ی تخت نشستم زل زده بود بهم
باصدای دورگه شده ازخواب لب زدم
_ساعت چنده چرا صدام نکردی
به ساعتش نیم نگاهی انداخت
_۸شبه ؛دلم نیومد بیدارت کنم
_خیله خب بلندشو اماده شو بریم
#ادامه_دارد
#قسمت_242
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_241 ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_242
سرتکون دادوازجاش بلندشد
به طرف سرویس رفتم بعدانجام دادن کارهام ازسرویس خارج شدم یه مانتوی بارداری
طوسی خفاشی تنم کردم وشلوار بارداریم روپوشیدم شال همرنگ مانتوم روسرم کردم
وبرای دراومدن ازاین بی روحی یه رژ قرمز به لبم زدم وکمی عطرزدم ازاتاق خارج شدم که
دیدم روی مبل نشسته روبهش لب ز دم
_امیر چمدونم روبیزحمت میاری
سری تکون دادوسریع به طرفم اومد
_خوبی جایت دردنمیکنه
لبخندزنون دست روشکمم کشیدم
_نه خوبم پسرای مامان اذیت نمیکنن
بالبخند دستش رو روی شکمم کشید
_کارخوبی می کنن نبا ید مامانشون واذیت کنن خیله خب توزیاد سرپانمون بشین تابیام
سرتکون دادم رو ی مبل نشستم که به طرف اتاقم رفت وبعدچنددقیقه از اتاق خارج شد
بعدچندلحظه کنارم ایستاد
_خوبی ؟
_خوبم
_مطمئن ؟
_مطمئن!
_پس اروم پاشو بری
سرتکون دادم وازجام بلندشدم که دوباره حس کردم بچه ها تکون خوردن بالبخند وهول
زده دوباره سرجام نشستم که امیرصدرا باترس چندقدم رفته اروبرگشت و باهول و ولا
گفت
_چیشد یهو
دستم رو روی شکمم گذاشتم برا ی اولین بار بود که لگد می زدن خواستم جواب امیرصدرا
رو بدم که یکیشون چنان لگدی زد که ازدرد جیغ زدم
_اییییی
_یافاطمه زهرا چیشدیلدا نکنه وقتته وای نه الان خیلی زوده وای خدا خطرناکه نکنه بچه
هاخفه شدن باحرص جیغ زدم
_امیرصدراااااا
نگاهم کرد باچشمای گردشده زل زده به صورتم حتی نفس هم نمیکشید
_چرا می گی خفه شدن اخه ؟ هردوشون خوبن فقط لگدزرن انقدرکه پهلوم دردگرفت
همین
بی حال روی زمین نشست
_حالت خوبه
_خوبم
_یلدا
سوالی نگاهش کردم
_اگه اشکال نداشته باشه نریم شمال
#ادامه_دارد
#قسمت_243
@halekhoobe_to 📚
.
✨🔮خیلی زود لبخند میزنی و با اشک شوق میگی:
خدایا این بیشتر از چیزی بود که دعا کرده بودم
مطمئن باش 🤍✨
#پیام_شبانگاهی
➡️ @halekhoobe_to
4_6007872121332570170.mp3
10.37M
💞به وقت آرامش💞
موزیک بیکلام 🎶🎼
امیدوارم شنیدنش بهتون آرامش بده
#موسیقی🎻🎺🪕
#آرامش😌
#بیکلام 😶
@halekhoobe_to
4_6028316848561330706.mp3
9.76M
🧘♂️مراقبه صبحگاهی باور قدرتمند🧘♂️
🗓 یکشنبه 8 مهر
جملات این مراقبه یک یادآوری هست تا قدرت درونت رو به یاد بیاری. ذهن و قلبت رو به روی این جملات باز کن و باورهای قدرتمند درونت بساز
با حس خوب اعلام کن:
من قدرتمندم. خدا با منه
💞 حتما این مراقبه رو برای دوستان و عزیزانت هم ارسال کن و انرژیش رو گسترش بده
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحی که طلوعش بدمد با غزل تو🌸🍂
آن صبح ببالم
به خود و بخت خوش خود
این صبح که هدیه نوشخند آورده🌸🍂
یـک روز قشنگـــ و دلپسند آورده
گسترده ز مهر، سفرهٔ شادی و نور
دمنوش گـل امـیـد، قند آورده🌸🍂
ســ🥰✋ـلام
صبح زیبـای پاییزتون بخیر
روزتون شـاد وپر از انرژی🌸🍂
@halekhoobe_to
امیدوارم
صبحی شادهمراه با تندرستی🥰
و سراسر عــشق داشته باشیـد 🥰
صبحتون پر از لبخـنـد و مهربانی 🥰
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی
خدایا دراین یکشنبه زیبـا
روزی مان را وسعت بده
و برکتش را زیاد بفرما
خدایا
یارمان کن در راه خیر وکمک
به دیگران پیش قدم باشیم
خدایا
بهترینها را برای همه مقدر بفرما
امروزمان پُراز برکت و رحمت بگردان
آمین🙏
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال زندگی وقتی خوب میشه که
اول هوای خودت رو داشته باشی...
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه بر سرت آمد
هرگز تسلیم نا امیدی نشو
حتی اگر همه ی درها هم
به رویت بسته شود
در پایان او از جایی که
هیچکس نمی داند
پنجره ای می گشاید.
هرچند تو ابتدا نمیتوانی ببینی
اما پشت روزنه های تنگ
چه بهشت هایی که پنهان است.
پس شکر کن 🙏
وقتی به مراد خود رسیده باشی
شکر کردن آسان است.
اما صوفی کسی ست که
حتی زمان برآورده نشدن
آرزویش هم می تواند شاکر باشد.
#الیف_شافاک
@halekhoobe_to
گذر روزها
همیشه باعث پیری نیست
گاهی ماندن در یک لحظه پیرت میکند
@halekhoobe_to