eitaa logo
حامدانه
934 دنبال‌کننده
237 عکس
25 ویدیو
6 فایل
«حامدانه» بخشی از دغدغه ها و نگاه های یک طلبه در جبهه فرهنگی است. قدم هایتان برچشم.. حامد تقدیری رییس ستاد ملی روایت پیشرفت کشور رئیس بنیاد ملی نوجوان و سازمان مدارس صدرا (imso.ir) ارتباط : @h_taghdiri https://eitaa.com/joinchat/2514681856C515654693b
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پیش دبستانی صدرا
✅مدرسه دخترانه صدرا شعبه (وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی) ثبت نام با برنامه های تربیتی، آموزشی و مهارتی -مشاور محور -اردوهای هدف مند -مهارت های زندگی (بدون هزینه تحصیل) برای پیش ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر میتوانید به آی دی: @virtualcourse در بله و ایتا پیام بدهید و با شماره 09919779278 از ساعت 9 صبح تا 14 تماس بگیرید. «ثبت‌نام تا ده شهریور» https://ble.im/sadraschool
راستش را بخواهید گاهی هم می ترسیدم. اگر هر کسی اتفاقی برایش پیش آمد ، همه مسئولیتش با من بود. راستش را بخواهید پول هم نداشتیم و باز همه منتظر بودند نظر من را بشنوند. دلم بی قرار بود. قرآن را باز کردم. رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ ۙ يَخَافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ (نور،۳۷) دلم آرام شد. این مسیر صاحب دارد. امنیت و مالش و لوازمش را خودش تضمین کرده است. و ما در این دایره عشق هیچ کاره ایم. . سفر من با روضه شروع شد. روضه ای عینی. نزدیکی های کوت در کشور عراق یک ون از ما سبقت گرفت و با ون دیگر شاخ به شاخ تصادف کرد. به سرعت از ماشین پیاده شدم که به کمک مجروحین بروم. وضعیت بدی بود. همه خونی و داغون. روز شهادت حضرت رقیه س بود. یک دختر سه ساله را از ماشین در آوردم. آرام خوابیده بود. با صورتی خونی. هر چه شوک دادم اثر نکرد. آرام در بغل من جان سپرد. روی دستم بود و اشک ها امانم را بریده بود. جلوی یک ماشین را گرفتم. دخترک را در ماشین خواباندم تا با بقیه مجروحین به بیمارستان برود. دخترک گوشواره به گوش داشت و آرام خوابیده بود. چند روز بعد در خبرها دیدم دخترک آسمانی شده است. . هر چه می گذرد بیشتر به گنجی که به آن رسیده ام پی می برم. گنجی بسیار گران بها که قیمت ندارد. آنقدر ارزشمند است که بی خوابم کرده است. مدارس صدرا پر از گوهرهای گرانبها از نوجوان های پاک و پر امید و پر نشاط است. بچه ها مداح بودند، شاعر بودند ، خطیب بودند، دغدغه مند و پر انگیزه بودند. شب ها صدای نماز شب شان در اتوبوس و محل اسکان ما را شرمنده می کرد. ما برای این همه دلهای گران بها چه باید بکنیم؟ چقدر ما عقبیم و این نوجوان ها تا کجا پیش رفته اند.. . همه ی ستاد مدارس صدرا با عشق و با همه وجود ایستاده اند تا زیبایی های دین را نشان این بچه ها دهند. ایستاده اند تا آن عشقی که ما را سالهاست به هر سو میکشد را برای بچه ها بازگو کنند. رفقا ایستاده اند تا بچه ها به جای گرفتار شدن در و ده ها شرکت تجاری تست زنی به رشد و تعالی خودشان فکر کنند و با همه وجود زیبایی مسیر اباعبدالله الحسین را بچشند. . راستش را بخواهید دلم بدجور تنگ شده است. برای همه ی بچه های صدرا تنگ شده است. آنقدر نفس کشیدن در فضای شان شیرین است که دوری اش برایمان سخت میشود. عزمی نو کرده ایم. عزم کرده ام با عنایت خداوند متعال و اهل بیت علیهم السلام ، با کمک همه ی بچه های صدرا ، صدرایی نو بسازیم. صدرایی سرزنده و پویا .. هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله ...
. استاد می‌گفت: پیامبر اسلام ص چقدر داشت؟! استاد می‌گفت : هر وقت هر روز در کوچه راه رفتید و شکمبه گوسفند روی سرتان ریختند و هیچ نگفتید و برای نشر اسلام صبر کردید تازه یکی از هزاران صبر پیامبر ص را تجربه کرده اید و پیامبر ص کجا و ما کجا؟!! . استاد می‌گفت : هر وقت عالم شدید و برای خودتان به مقام استادی رسیدید و جایگاه پیدا کردید و آن وقت به خاطر خدا رفتید و پای حرف کودکان و نوجوانان نشستید و خالصانه خدمت کردید ، درس اول طلبگی را یاد گرفته اید. همین استاد وقتی با بچه های زیر هفت سال ساعت ها کلاس داشتم و خسته بر می‌گشتم منتظرمان چایی به دست بود و می‌گفت آفرین که پیامبر ص را خوشحال میکنید. پیامبر ص هم شتر بچه ها شد. . استاد هنوز هست. در سنگر تبلیغ. استاد هنوز ندارد. استاد ، استاد مشهور حوزه و دانشگاه بود. همه را رها کرد که پیامبر ص را خوشحال کند. . راستش را بخواهید قبل از هیچ وقت بودجه کشور برایم مهم نبود. چون ما در فعالیت ها از بودجه کشور هیچ بهره ای نداشتیم. راستش را بخواهید ما داشتیم اما بودجه دهنده ما بود. راستش را بخواهید خیلی وقتها نشستیم و جیب هایمان را خالی کردیم تا بلکه با این هزار تومان ها بتوانیم کار کنیم. . این روزها دلم خون است. نه به خاطر بودجه ای که هیچ وقت بهره ای از آن نداشتیم. بلکه به خاطر . به خاطر ۱۲۰۰۰ نوجوان پاک و مهذبی که من نتوانستم از کاسبی آقایان و آقازاده ها ، حق شان را جذب کنم. از آقایی که بختش برای رویش های انقلاب نو نبود که اوضاع مدارس ما چنین گره خورده است. . این روزها دلم خون است . به خاطر اون طلبه مخلصی که فضلش از من بیشتر است و به خاطر خدا در مناطق محروم مستقر شده و چند ماهی است هیچ ندارد و همان حداقل هدیه تبلیغی که کمتر از یک میلیون تومان است هم به او نرسیده است. . این روزها دلم خون است از آن نامردی که همه ی بودجه کشور را می‌بلعد و نامردانه حوزه و طلاب را متهم میکند. فرزندش در غرب تحصیل میکند و مدارس دولتی ما کلاس های چهل تا پنجاه دانش آموز را تجربه می‌کند و به دنبال فروش مدارس است. . اما راستش را بخواهید سرشار از . وقتی این پر انرژی و خوش فکر را می‌بینم به انقلاب اسلامی با این همه رویش میبالم. ما برای آفریده نشده ایم. ما ایستاده ایم تا با همت همین نوجوانان نه تنها که آینده انقلاب اسلامی را بسازیم. آنقدر حرف های امام عزیز و حضرت آقا در دل ما نشسته که هزار بار جانمان را بگیرند ، پای آرمان های انقلاب اسلامی می ایستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه پادکست های احادیث داستانی باصدای حجت الاسلام حامد تقدیری تهیه شده در سازمان مدارس علوم و معارف اسلامی صدرا موضوع: کوچ https://eitaa.com/joinchat/1462108178C2067d1dfc4 @sadra_news
بسم الله الرحمن الرحیم «حامدانه» تخته ی دغدغه های یک طلبه در شلوغی های دنیاست. وقتی که در ناکجاآباد دنیا ، دل به حرف های امام عزیز داد و نفهمید چه زمانی لباس سربازی به تن کرده و بی تاب به هر سو می دود. اینجا از مسیری که ارباب مرا تا اینجا آورد، از آنچه تجربه کردم و آموختم ، می نویسم. قدم تان بر چشم. @hamedtaghdiri
تو کجایی . گوشه ای کز کرده بودم و زانو به آغوش کشیده بودم. اشک امانم را بریده بود. حال احمد خوب نبود. احمد که هر روز ساعت سه نیمه شب بیدارش میکردیم و راهی تهران میشدیم. . خاطره اربعین جلوی چشمم بود. خاطره جهادی ها و سفر ها، خاطره هجرت ها و سختی ها. و در همه موارد احمد کنارمان بود. احمد با صفا، احمد خندان و احمد مخلص. . راستش را بخواهید خوبی اش حرص آدم را در می آورد. هی بهش میگم توی پیاده روی اربعین این کوله ها چیه دنبال خودت راه انداختی؟! تو خودت به زور راه می ری. می‌گفت دیدم بچه های کاروان کم آوردند، وسایل شون رو گرفتم. . ظهر شده بود. تلفن که قطع شد، نفسم بالا نیامد. نیمه اسفند روز تیره ای بود. احمد برای همیشه رفت. رفت که هوای ما را داشته باشد. رفت که بعد از این همه تلاش کمی جسمش آرام گیرد. و ما میدانیم روحش هنوز بی قرار است. احمد که رفت. دل ما همه رفت. و دل من هنوز گوشه اتاق برای احمد کز کرده است. . احمد هوای ما را داشته باش. @hamedtaghdiri
PTT-20200304-WA0000.opus
93.1K
آخرین صوت مرحوم شیخ برای من
✅ توضیح: نوشته زیر برای فهم بیشتر خطاب دارد. خطابش هر بزرگواری می‌تواند باشد. اگر به دلتان نشست، برای من هم دعا کنید. 🖌 نمی دانم چرا اسمش شد، پیاده روی های نیمه شبی. شاید نیمه شب ها زمان خلوت با ارباب است خواستم برای تان ماندگار شود. به هر حال این نوشته هم در یکی از نیمه شبهای مشهد کلید خورد. برای کسی که اهل دقت و تأمل است و مدتی است دل در گرو محبوب هستی سپرده است. . این نوشته موضوعش «تعریف» است. آخ که این تعریف ها چقدر مهمه. اینقدر که نقطه جمع و افتراق آدم ها، نقطه قضاوت ها ، نقطه امید ها و بیم ها ، نقطه بودن ها و نبودن ها و همه همه در این تعریف ها خلاصه می‌شود. اینکه تعریف ما از کار ، از فرهنگ، از فعالیت، از جهاد ، از ارتباط، از علم آموزی، از تربیت ، از عبودیت و خیلی چیزهای دیگه چیه، این خیلی مهمه. ظاهر همه ی الفاظ مشترک است اما باطن معانی فرق میکند. پس باید خیلی کلمات را در شروع برای انسان ها تعریف کنیم. غرب هم از همین حربه استفاده کرد. صدماتی که با تعریف کردن ها به بدنه فرهنگ اصیل اسلامی می زند ، صدمات بزرگی است. به عنوان مثال آزادی شعار انقلاب اسلامی است. آن را می گیرد اما به گونه ای دیگر تعریف می‌کند. این نمونه ها را این روزها در فضای مجازی خیلی می بینید. از اینکه روابط نامشروع را موجه و در چارچوب آزادی تعریف کند و انواع ازدواج را به بهانه ازدواج کودک و ... غیر موجه تعریف کند. وقتی تعریف ها هم عوض شد، نگاه ها و فکر ها هم عوض میشود. فکر ها که عوض شد، رفتار ها و منش ها عوض میشود. و این همان هدف شیطان است. پس حالا که دقت می‌کنیم، می بینیم عجب چیز خفن و مرموزی است این «تعریف» کردن ها. . یکی از مشکلات ما، این است که کسی برایمان زندگی را تعریف نکرده. خوب نفهمیدیم اصلا چرا باید به دنیا بیاییم و سختی بکشیم و بمیریم. کسی وظیفه مان را تعریف نکرده. کسی عشق و محبت و امید و نشاط و اخلاص و جهاد و خیلی چیزهای مهم را برامون تعریف نکرده است. اینقدر اینها عجیبه که توی یکیش که بری، به این راحتی در نمیای. گاهی وقتی یک کلمه را می فهمی، تا مدتی بخار از سرت بلند می‌شود. من که حس میکنم، نیاز به یک کوه پر درخت در وسط جنگل های شمال دارم که کسی نباشد و راحت فریاد بزنم. فریادی که کمی این مغزم آرام گیرد. @hamedtaghdiri
یکی از مشکلات افراد دغدغه مند عرصه فرهنگ، همون هایی که بی قرار کار فرهنگی هستند، این است که تعریفی از کار فرهنگی نمی دانند. حتی ریز شوی، تعریفی از زندگی خودشان هم نمی دانند. و کسی که تعریف ها برایش جا نیفتاد ، راه به جایی نمی برد. می دود اما نمی فهمد. انجام می دهد اما چرایی اش را و ثمرش را نمی داند. زود خسته می‌شود و کم می آورد. با هر اتفاق جذابی، فعالیت نو آورانه ای به این طرف و آن طرف می زند. و در نهایت خسته در جایی می نشیند و دیگر «حرکت» نمی کند. گفتم «حرکت». که این حرکت خودش از مهمترین کلماتی است که باید «تعریف» شود. حرکت یکی از کلیدی ترین کلمات زندگی انسان هاست. کلمه ای که خیلی از ما نمی دانیم اصلا این کلمه چیه؟ . اما اگر از من راهنمایی بخواهید می گویم راهنمایی این مسیر گفتنی نیست. چشیدنی است. چشیدن برای فهمیدن تعریف ها. باید چشید ، لمس کرد، حس کرد، در صحنه بود، فکر کرد ، حتی افکار را مباحثه کرد تا به تعریف درست رسید. می بینید چقدر سخته؟! می بینید با این وضعیت خیلی حرف ها را نمی شود گفت؟ می بینید با این نگاه خیلی دوره های آموزشی مربی گری و .. فایده ای ندارد و تنها داده هایی برای کوله بار فعالیت ماست ! که اگر تعریف ها مشخص بود هر دوره، هر حرف، میشد گنج . میشد منبع فهم بهتر «تعریف». . حال با این اوضاع من چطور می توانم راهنمایی کنم؟! این است که وقتی افراد زیادی از من راهنمایی خواستند ، سکوت کردم و نگاه شان کردم. و در دل فریاد زدم این راه عجیب پر بلا است. بگذار و بگذر. بگذار و به این چند روز زندگی دنیا خوش باش و سر در آخور آن کن و بد مستی کن. که اگر تعریف ها را بفهمی، آرامشت در دنیا از دست می رود و نمی توانی نفس بکشی. که اگر بفهمی احساس خفگی در دنیا می‌کنی و به هر در می زنی تا معشوق هستی تو را ببیند و تو را بخرد. که اگر بفهمی اصلا حواست از دنیا پرت می شود و ناگهان می بینی اصلا قلب و دل را یک جا باخته ای. پس راحت تر است که بگذاری و بگذری. راحت تر این است به همین درس های دانشگاه و مدرک گرفتن ها و چند صباح در این فعالیت فرهنگی و چند صباح در آن فعالیت فرهنگی و گاهی عبادتی در ماه رمضان ، دلمان را خوش کنیم و روزگار بگذرانیم تا ملک الموت از راه برسد. . آخ که چقدر بی تاب ملک الموتم. آخ که چقدر انتظارش را می کشم. می دانم کوله ام خالی است. می دانم خیلی چیزها را بدهکارم و نباید انتظارش را بکشم اما چه کنم که هنوز جواب خیلی «تعریف» ها را نگرفته ام. تعریف هایی که با رفتن حاصل می‌شود و عطش فهمش خواب و خوراک را از من گرفته. و چه خوب نوشت حاج قاسم عزیز ، که : «آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا! 30 سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم...» آخ که این کلمات حاج قاسم چقدر حرف و چقدر تعریف دارد. یکی از این تعریف کردن ها باید این جمله باشد : «خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم» باید تعریف کنیم که باید برای مرگ مان هم تلاش کنیم. باید تعریف کنیم که در این تلاش باید رقبای عشق را کنار زد، زخم برداشت و واسطه فرستاد. بعد ما نشسته ایم و مثل هر روز نان و پنیر مان به راه است، مثل هر روز لباس می پوشیم و به کارهای روز مره مان می پردازیم، مثل هر روز واحد های درسی پاس می‌کنیم و تلویزیون می ببینیم و در آخر می گوییم خدایا عاقبت ما را ختم به شهادت کن. . نه برادر و خواهر من ، نه عزیز من . این بلوف است. این کلاه سر خودمان گذاشتن است . این نتیجه، دعایی نیست، عمل کردنی است. باید عاشق شوی. عاشق. بعد در اوج عشق از عشقت بگذری . باید آنقدر بدوی و جهاد کنی که زخم برداری. چه در میدان رزم سخت و چه در میدان رزم فرهنگی. بدون زخم نمیشود . باید هر روز و هر مکان دنبال واسطه ها باشی. باید هر نفس گرمی، هر مظلومی ، هر معصوم و پاکی را یافتی ، کنارش بکشی و یواشکی روی ماهش را ببوسی و دست به دامانش شوی که برای مرگ با معرفتت دعا کند. . دیدید همین تعریف مرگ چقدر سخت است؟! دیدید چقدر فراز و فرود دارد؟! اصلا زندگی همه اش چالش است. و ما هر روز دنبال «تعریف» ها هستیم. تعریف هایی که معشوق هستی برایمان در نقشه گنج دنیا پنهان کرده است و ما باید تلاش کنیم با نقشه یا راهنما پیدایش کنیم. . نیمه شب ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ مشهد مقدس میرزا حامد @hamedtaghdiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🎞 کلیپی کوتاه بیاد مسؤل واحد روابط عمومی سازمان مدارس صدرا 📝 متن پیام تسلیت ریاست محترم سازمان تبلیغات در پی درگذشت حجت الاسلام https://imso.ir/3273 فیلم با کیفیت در آپارات: https://www.aparat.com/v/Gebqu 📌 @imso_edu | imso.ir
دیگر این جلسات برایم عادی شده است. اینکه جلوی یک مسئولی حرف های نو و خلاقانه بزنم و همینطور نگاهم کند. یادمه توی یکی از این جلسات خیلی بالا، سردار خیلی خاص، بعد از اتمام شدن حرف هایم ، نگاهم کرد. بعد تلفن کنار دستش را برداشت. من و فرهاد دوست شفیقم ماندیم که پشت تلفن چه میخواهد بگوید و چه تحولی در او ایجاد شده است. بعد همینطور که ما را نگاه میکرد، داخل تلفن گفت : «شکر هم بیارید!!» 😐 . یادمه توی جلسه ی دیگه که با سردار عزیز دلمان ، پیش اون سردار بزرگ تر رفتیم، خیلی خوب فقط سر ما داد زد که به شما چه ربطی دارد این کارها و مگر ما نیستیم.🤕 . البته یادم هم هست که در جلسه ی سردار راهبردی تا حرف را شروع کردم ، گفت صبر کن. باز تلفن را برداشت و گفت دوربین بیاورید و همه حرف هایم را ضبط کرد و آخرش گفت خیلی استفاده کردم.🙄 . جلسات ما کلا بالا و پایین دارد. این بار هم در جلسه با وزیر آموزش و پرورش خوش بین نبودم. اساسا وضعیت الان آموزش و پرورش مشخص است که چطور جلساتی خواهیم داشت. آقای وزیر هم بدون هیچ عکس العملی ، فقط می شنید. میشد فهمید که باید زودتر حرف هایم را جمع کنم و خودم دنبال آن بروم . مثل ده ها دغدغه و طرح دیگه که خودم آن را دنبال کردم. حرف ها که تمام شد ، آقای وزیر گفتند در این مدت وزارت تا به حال این حرف ها را نشنیده بودم و خیلی خوب بود. برایم جمله ایشان جالبتر بود. انتظارش را نداشتم در این روزمره کده دولت، در این داغون بازار طرح ها، آقای وزیر چنین استقبالی کند. . شاید چون آقای وزیر قبلا اهل این دهکده بسته آموزش و پرورش نبوده و حرف های خلاقانه را می فهمد. هر چه که بود ، به هر حال این آقای وزیر هم در این آخر دولتی و مشکلات بودجه ای و ساختار داغون وزارت خانه گرفتار شده است. و هر چه تلاش می‌کند حرفی از تحول و نوآوری نیست. . چقدر در نظام آموزش و پرورش به مدیر تحولی نیاز داریم. مدیری که تحول را بفهمد و وارد میدان شود و عمل کند. مدیری که ظرفیت های مردمی را بشناسد و در دهکده بسته آموزش و پرورش را به روی همت های جوانان خلاق باز کند.
. یادمه جلسه که می رفتم ، کلی حرص میخوردم که آقای مسئول با این همه دم و دستگاه، این همه میز و صندلی و کولر گازی، چه کاری برای انقلاب اسلامی می‌کنی؟! توی دلم می گفتم ، بابا از جات بلند بشی و حرکت کنی ، نیاز به میز و صندلی هم نیست. خلاصه همه ی این ها می آمد و می رفت و ما مشغول فعالیت تربیتی خودمان بودیم با همان پرینتر و رایانه و دم و دستگاه در عقب ماشین. ‌. خدا هم ما رو آورد پشت یکی از همین میز ها و گفت حالا تو انجام بده آن آرمان ها را. راستش اولین باری که وارد اتاق ریاست شدم، یک دل سیر با صندلی اتاق حرف زدم. اساسا از قدیم روی صندلی که بند نمی‌شدم اما صندلی این اتاق عجیب صندلی راحت و ریاستی بود. از همان هایی که فریاد می زد بیا گولت بزنم. خلاصه از همان اول حرف هایمان را با هم زدیم. بهش گفتم تو به کسی وفا نمی کنی پس الکی شلوغش نکن. خلاصه ما با در و دیوار این اتاق مفصل حرف ها زده ایم. . کلا در این چند سال گذشته سازمان تبلیغات ، این صحنه زیر میز را کم ندیدم. نه من که مدیران کل دیگه هم کم ندیدند. دیشب داشتم پایه های صندلی ها و میزها را میشمردم. شاید شروعش به جای شمارش گوسفندان در خوابیدن بود اما بعدش دیدم ۷۷ تا پایه توی اتاقم هست و از خودم سوال کردم، من چقدر پایه ی انقلابم؟!! . همه اش تقصیر بیدار شدن های ساعت چهار صبح است. آن هم باید این مداحی که شده صدای زنگ بیدار باش موبایلم. همین که در پایین می آورم و میگه رفیق جا نمونی... خلاصه چند بار جا موندم تا به این صدای بیدار باش رسیدم که جا نمونم. 😄 نمی دانم چرا وقتی بیدار باش ساعت چهار صبح می‌شود، شب ها هم خوابم نمی برد. اصلا انگار بعد از مدتی بدن خودش خودکار ریست می‌شود🧐 خلاصه مواظب خودتون باشید. این آخر قرنی مواظب باشید بلکه قرن بعدی به خیر بگذره.
. مرور خاطرات نوروز ۱۴۰۰ . می دانستم ما فقط وظیفه داریم حرکت کنیم. اما خب بدون پول و هماهنگی که نمی شد. از چند ماه قبل پیگیری کردم و بالاخره در جلسه ای خدمت حجت الاسلام و المسلمین حسینی رسیدیم. کار رو پسندیدند اما منوط شد به حضور ما در که هزینه آن بر عهده خودمان بود. من هم که اولین تجربه فعالیت تبلیغی بین الملل ام بود ، بسم الله رو گفتم و رفقا رو جمع کردم. . مثل همیشه، وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شدم. عرضه حاجت کردم و مقدار درخواستی را گفتم و باز این خاندان کرم، هنوز از حرم خارج نشده بودم که هزینه سفر را رساندند. . هنوز از شلوغی های سوریه خبری نبود. چهل روز فعالیت در حرم حضرت زینب سلام الله علیها شیرینی های زیادی داشت. من هم مثل همیشه علم غرفه کودکان را بلند کردم. از بی آبی و بی برقی محل اسکان نگم که همه اش با دست پخت بی نظیر رضا جوان آراسته فراموش میشد. چرا که شب تا صبح باید راه می رفتیم بلکه غذای بی نام و نشانش هضم شود. خودش هم انگار این را می دانست. چرا که همیشه بعد از غذا ، پیاده با دوربین عکاسی راهی کوچه و پس کوچه های دمشق میشد. از این ژست های هنری که انگار ما نمی فهمیدیم خودش هم می داند چه آشی برای ما پخته است. . تجربه ارتباط با زائرین کشورهای مختلف، تجربه بسیار شیرینی بود. تجربه ای به یاد ماندنی که هنوز هم دلمان تنگش می‌شود. روزهای آخر ، دیدن شهرهای مختلف سوریه روزی مان شد. یکی از بازدید های جالب زیارت مضجع شریف حضرت عمار یاسر و محل جنگ صفین بود. . شروع تجربه بین الملل با سوریه ، شروع ویژه ای بود. تجربه ای که در خیلی سفرهای بعدی کمکم کرد. سوریه سرشار از تجربه و فرهنگ و تاریخ است. باید با علوی ها و اهل سنت و مسیحی ها و دروزی زندگی کنی تا بفهمی سوریه کجاست. و من در این مرور خاطرات عجیب دلم برای سوریه تنگ شده است. @hamedtaghdiri
مرور خاطرات . راستش را بخواهید خودم هم شاخم در آمده بود. اصلا تصورمان از یک این نبود. ما که با مدرسه علمیه غریبه نبودیم. کودکی مان در لا به لای کتابهای پدربزرگ گذشته بود. کتابهایی که پدر بزرگ میان شان پیدا نبود و نقش قلعه بازی برایمان داشت. وقتی هم پدربزرگ پیدا میشد ، شکلاتمان را می گرفتیم. خانه پدربزرگ وسط یک مدرسه علمیه بود. تصورمان این بود که وقتی موقع غذا میشد، پدربزرگ حکمت های نهج البلاغه را برای همه اهل سفره می خواند. خلاصه این مدرسه علمیه ، شاخ در آور بود. . مدتی چهره ام مثل این بهت زده ها بود. وقتی بهم گفتند باید نمایش بازی کنم. مگر طلبگی با سن نمایش و اتاق گریم و نمایشنامه ارتباطی دارد؟!🙄 بعضی ها زودتر وارد گود شدند. مثل همین رضا جوان و سیدمهدی صدرالساداتی. اصلا انگار نمایشنامه نویسی و بازیگری در خون شان بود. خدا رو شکر از اول نقش های مثبت به من می افتاد و سن نمایش مدرسه علمیه مان همیشه داغ بود. کمی که پیش رفتیم کلاس نگارش و خوشنویسی و .. هم اضافه شد. و این شد که یواش یواش شاخمان در آمد. . تابستان که شد فکر کردیم خب یکسال سختی های درس خواندن و دوری از خانواده و حجره نشینی تمام شده و برمیگردیم به سمت پدر و مادر و سه ماه یک دل سیر می خوابیم . اما خبر آمد که کجا؟ یک هفته دیگر برگردید که چهل روز می رویم داخل باغ مدرسه علمیه.(به چند درخت وسط بیابان می گفتند باغ ، همین عکس اول و دوم) که در این چهل روز مکالمه زبان عربی تان شروع می‌شود و از اینجا ما همان زبان فارسی که به زور حرف می‌زدیم را هم کنار گذاشتیم و شدیم عرب زبان . قرار بود هر کلمه فارسی حرف زدن جریمه داشته باشد. من بیچاره همان سال اول اندازه کل زندگی ام جریمه دادم تا عرب شدم. دیگر هرچه تلاش می‌کردم موقع فکر کردن ، فارسی فکر کنم ، فایده ای نداشت. سه سال مکالمه عربی در طول سال تحصیلی و تابستان ها ادامه پیدا کرد ‌.تلویزیون داشتیم، فیلم تولید میکردیم و تلاش میکردیم سختی های باغ را کم کنیم. . بعد از مکالمه زبان عربی فکر کردیم خب این زبان هم تمام شد. بریم به زندگی برسیم که خبر آمد آقا کجا؟! تازه دوره زبان انگلیسی شروع شده و سه سال انگلیسی شروع شد. در همان باغ . و ما که این دفعه علیه عرب زبان ها هم فیلم میساختیم. خلاصه این زبان آموزی پای ما را به عرصه بین الملل که فکرش را نمی‌کردم باز کرد. البته این پا باز شدن هم ماجرا ها داشت اما شروعش از نگاهی بود که دوره ها داد. . خلاصه این روش مدرسه علمیه مان برای حدود ۲۰ سال پیش است. مدرسه ای که طراحش شهیدبهشتی بود. . (بهشتی و قدوسی) @hamedtaghdiri