eitaa logo
حامیان انقلاب
302 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
14.3هزار ویدیو
835 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دشت جنون
🌸💐🌹🍀🌹💐🌸 رفقایم توی بسیج شنیده بودند ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می‌رساندند که «قبول نکن، متعصبه». با خانم‌ها که حرف می‌زد، سرش را بالا نمی‌گرفت. سر برنامه‌های بسیج اگر فکر می‌کرد حرفش درست است، کوتاه نمی‌آمد. به قول بچه‌ها حرف، حرف خودش بود، معذرت خواهی در کارش نبود. بعد از ، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقام باور نمی‌کردند این همان باشد که قبل از می‌شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند. که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده‌ام قبول نکردند. گفتند «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم». دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد. کمی بعد از ، با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند. توی سازمان هم مشغول شد. مهریه را خانواده‌ها گذاشتند، پانصد تا سکه؛ ولی قرار بین من و چهارده ‌تا سکه بود. بعد از هم همه سکه‌ها را به من داد. مراسم عقد و عروسی را خودمان گرفتیم، خیلی . روای : 🍀 🌸 🌺 💐🌸 مبارک باد 🌸💐 🌸💐🌹🍀🌹💐🌸 @dashtejonoon1 🌸💐🌹🍀🌹💐🌸
📝 می‏گوید: 🔻 اوایل زندگی درست بلد نبودم غذا درست كنم. یادم هست بار اول كه خواستم تاس كباب درست كنم، سیب‏زمینی‏ها را خیلی زود با گوشت ریختم. 🔸 یوسف كه آمد، رفتم غذا را بیاورم، دیدم همه سیب‏زمینی‏ها له شدند. خیلی ناراحت شدم و رفتم یك گوشه‏ای شروع كردم به گریه كردن. 🔹یوسف آمد و پرسید: چه شده؟ من هم قضیه را برایش تعریف كردم. ♦️ او حسابی خندید، بعد هم رفت غذا را كشید و آورد با هم خوردیم. ❇️ آن قدر پای سفره مرا دلداری داد و از غذا تعریف و تمجید كرد كه یادم رفت غذا خراب شده بود. ⭕️ یوسف هیچ گاه به غذا ایراد و اشكال نمی‏گرفت. حتی گاهی پیش می‏آمد كه بر اثر مشغله زیاد، دو روز غذا درست نمی‏كردم، ولی او خم به ابرو نمی‏آورد. 💢 بارها از او پرسیدم: چه دوست داری برایت درست كنم؟ می‏خندید و می‏گفت: «غذا، فقط غذا» می‏گفت دوست دارم راحت باشی. 🔸 ایشان حقوق که می گرفت، می امد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من. می گفت: هر جور خودت دوست داری خرج کن. 🔹 هر وقت که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلا سخت نمی گرفت. ◾️از اصفهان هم که برمی گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد. 📚 از کتب نیمه پنهان و همسرداری سرداران شهید 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" 🆔 @tarashiun_ir
[تولد تا شهادت پدر موشکی ایران] 📌 فروش ویژه و جشن امضاء کتاب برگزیده خط مقدم| با و . 📚 15% تخفیف + دفترچه یادداشت شهدا + عکس کارتی شهدا + نشانه کتاب و برای خرید بیش از یک جلد. . 📖 ، برشی از میانه زندگی دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا سردار شهید حسن طهرانی مقدم ✍️ به قلم 📚 به همت ِانتشارات شهید کاظمی 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌎تهیه کتاب با 5️⃣1️⃣ درصد تخفیف ◀️ https://nashreshahidkazemi.ir/p88-ncsw2 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi
‍ ‍ نازنین زهرا جان، طلاخانم بابا اولین بار کلمه ی«بابا» را بابا از زبان تو شنید و چقدر برایش شیرین و لذت بخش بود؛ می‌گفت: اینجاست که می گویند دختران بابایی هستند. و الان هم اولین بار دستان کوچک تو می نویسد:«بابا» تا در پس تمام حسرت ها، بابا برای همیشه در پس تاریخ بماند. دخترم به مدرسه رفتی تا یاد بگیری «بابا» چند بخش دارد! همان بابایی که، وقتی به مدرسه رفتن شما فکر می کرد، قند در دلش آب می شد. می گفت: خانم تصور کن نازنین زهرا مقنعه به سر کند چه شکلی می شود. وای که چقدر نقشه های خوب کشیده بود برای مدرسه رفتن شما! اما دشمن هم بیکار نبود، دشمن هم نقشه کشیده بود تا ناامن باشد وطن ما! وطن بابا! همان بابایی که با آن همه نقشه برای مدرسه رفتن تو، اسلحه دستش گرفت و رفت به جنگ دشمن و شهید شد! دخترم صلح و صفا و امنیت ما، دارد نان جنگ بابای تورا می خورد. بابایی که تعصب داشت روی ایران و ایرانی! همان بابای بی ادعا! همان شیرمردی که از جانش و از تو کودک عزیزتر از جانش گذشت. کلاس اولی من! این چند خط را نوشتم که بگویم: بابا برای چه رفت ... فقط اینکه بیشتر به آسمان نگاه کن! آخر یکی از آن بالاها هست که مرتب دارد تو را نگاه می کند! و برایت دعا می کند و برایت دست تکان می دهد. آه! قربان آن آه بلندت هنگام نوشتن «بابا»! خوب کلمه ای است! یاد بگیر! دخترم به امید خبرهای خوشِ در راه باش. دیر یا زود، تمام می شود این سختی ها. و تو باز بابا را خواهی دید! با همان لباس خداحافظی! آن روز خواهی فهمید که بابا دوبخش ندارد؛ چند بخش دارد! همه بخش بابا یعنی خدا! و یعنی خدایا حالا که دارم می روم به جنگ دشمن، فرزندم را تو مراقب باش ...
روایت همسر شهید محمود باقری (قسمت سوم) ... پاهایم سنگین بود. از چادر خانم حاجی زاده گرفته بودم. او بیشتر نگران نوه‌اش بود و می‌گفت این بچه پیش من امانت است! مضطرب بودیم ولی گریه نمیکردیم. فقط میخواستیم سریع برویم سمت دژبانی... ـ خانم باقری! تو رو خدا چادر منو نکش. متوجه نبودم چادر خانم حاجی زاده را گرفته‎ام... پاهایم خیلی سنگین شده بود. به سختی داشتم خودم را از خانه ام دور میکردم که هنوز سالم بود میان خانه های زخمی... تا به دژبانی رسیدیم ماشینی رسید و تند گفت: بشینید! بشینید اینجا! تا نشستیم راننده راه افتاد. گفت: من محمدم... هل نکنید ها! پدرشان را در می‌آوریم.. کار خودشون بود. کار اسرائیل بود. اصلا حاج خانم ناراحت نشیدها... ما فقط خدا را شکر میکردیم که لااقل دو سه ساعت پیش مردان ما از خانه رفته بودند... اما کجا؟ هیچ وقت نمیدانستم اما دلم آرام بود. خانم حاجیزاده می‌خواست منزل دخترش برویم. آنجا همه مردم به خیابان ریخته بودند و آسمان را نگاه میکردند که با پدافندها روشن بود... موبایلم در خانه جا مانده بود. حتی جوراب به پا نداشتم و خواستم برایم یک جفت جوراب بدهند. برایم گوشی آوردند به پسرم زنگ زدم و خبر دادم که سالمم. گفتم که بابا خانه نبود. و شنیدم که باز هم محله را زده‌اند و خانه ما را هم... برایم انگار مهم نبود! رها بودم. می‌خواستم پیش خانواده‌ام بروم. پیش بچه‌هایم و خاوادۀ همسرم که می‌دانستم همه نگران ما هستند.. راه افتادیم. صدای انفجارها، همۀ شهر را بیدار کرده بود. باید به همه آرامش میدادم همان کاری که از محمود یاد گرفته بودم... . نمی‌خواستم یک لحظه هم فکر کنم شاید موشکی بعدی دنبال محمود باشد... خیالم راحت بود. گویی نگاه صبر امام حسین داشت مدیریتم می‌کرد. نشستم به انتظاری که 38 سال تجربه اش را داشتم تا بیاید و خبر زود رسید وقتی آفتاب میخواست بالا بیاید و نورش را بپاشد توی اطاق... خبر رسید. محمود به آرزویش رسیده بود. ـ پسرم گفت و گویی فرو ریخت... قلبم میسوخت و اشکم میچکید و ندایی سر برآورده بود: خدایا! دمت گرم.. حاجتش را دادی... https://eitaa.com/lashkarekhoban