eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
23.7هزار دنبال‌کننده
557 عکس
274 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ * تا به یاد دارم همیشه آویزان شهاب بودم، به قول شهاب جاسوئیچی و همراهش بودم، پدر آنقدر قُد و اخمو بود که همیشه میترسیدم حتی در آغ‌وش‌ش فرو بروم و کمی از او محبت گدایی کنم، هفت سالم که شد شهاب به زندگی مان آمد 18 ساله بود... آقا جون خرج تحصیلش را میداد و حمایتش میکرد اما وقتی متوجه شد کارگاهی که داخلش شب ها را می ماند در آتش سوزی سوخته، خواست با ما زندگی کند، ارتباط نزدیکی داشتیم، دوستم داشت و لوسم میکرد، حالا که فکر میکنم میبینم مقصر اصلی تمام احساساتم خود اوست، منی که از کودکی با او و محبتهایش به این سن رسیدم، چرا نباید دلبسته اش میشدم؟ در کودکی همبازی‌ام میشد، برایم شعر میخواند و قایم باشک بازی میکردیم حتی گاهی در خاله‌بازی‌هایم هم شریک میشد، در نوجوانی مشکلات درسی ام را رفع میکرد، داخل حیاط والیبال بازی میکردیم و شطرنج، همیشه کیش و ماتم میکرد و برنده بازی بود، اما با این حال هیچوقت نگفت شطرنجم افتضاح است، شهاب بهترین عموی دنیای کودکی و نوجوانی ام بود، پدر که برایم اخم می کرد او نازکشم میشد، عاشق وقتی بودم که برای قهر به منزل خانجون می‌رفتم، شهاب بود که پذیرایم میشد، او بود که سرگرمم میکرد، او بود تا گوش شنوا برای وراجی هایم باشد. خاله نسترن و سهراب بیشتر جمعه ها مهمان خانه‌مان بودند، با اینکه سهراب فقط سه سال از من بزرگتر بود، اما هیچوقت نشد با او احساس راحتی کنم، من شهابی که یازده سال با من اختلاف سنی داشت را میخواستم، فقط با او جور بودم، فقط او درکم میکرد و حتی به مزخرفاتم گوش میداد، فقط او بود که وقتی در اوج فصل سرما میگفتم هوس بستنی دارم نه نمیگفت، تنها او میتوانست شرایط را برایم مهیا سازد. این اوضاع ادامه پیدا کرد تا اینکه یکی از ظهرهای روز جمعه در حالی که قرمه سبزی خوش طعم مادر را خورده بودیم و هر کس برای استراحت چرت ظهرش را می زد، من هم به اتاقم رفتم تا روی تختم دراز بکشم، خاله نسترن پایین تختم بالشی گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود، روی تختم طاق باز خوابیدم و طبق عادت بالش کوچکم را روی س‌ی‌نه ام گذاشتم، چشم بستم و چشمانم داشت سنگین میشد که حس کردم سهراب وارد اتاق شد و کنار مادرش دراز کشید، بی آنکه چشم باز کنم سعی داشتم روی عمیق شدن خوابم تمرکز کنم که پس از دقایقی کوتاه حس کردم بالش روی قفسه س‌ی‌نه‌ام تکان خورد، به خیال اینکه سهراب بالش را میخواهد تا زیر سرش بگذارد، بالش را رها کردم و او طبق افکارم بالش را خیلی آرام برداشت، اما وقتی دستش بالا‌ت‌نه ام را ل‌م‌س کرد به خودم لرزیدم و فوری پشت به او شروع کردم به سرفه کردن تا خاله نسترن اجیر شود و من راهی برای فرار پیدا کنم، آنقدر بیخودی سرفه کردم تا بتوانم به بهانه خوردن آب از اتاق خارج شوم، همین کار را کردم، اما مقصدم سمت حیاط بود، در حالی که تمام ت‌ن‌م میلرزید و باور نداشتم توسط سهراب دس‌تم‌الی شدم، من خیلی کم گریه میکردم، اما آن روز تا توانستم اشک ریختم و دیگر به خانه برنگشتم، آنقدر داخل حیاط نشستم تا اینکه شهاب سراغم را گرفت، فقط حضور او میتوانست آرامم کند، چقدر در آغ‌و‌ش‌ش اشک ریختم، آن روز به هیچکس نتوانستم از کار سهراب بگویم، اما شهاب هیچکس نبود... شهاب، شهاب بود، دوست و رفیق و همه ک‌س یک دختر چهارده ساله، در حالی که در آ‌غ‌و‌ش‌ش می ل‌رزیدم گفتم: -سهراب... سهراب منو ل‌م‌س کرد، حالم خیلی بده، ازش متنفرم! دست شهاب دیگر روی موهایم ن‌وا‌زش وار تکان نخورد، فقط صدای ن‌ف‌س‌های تند و عصبی اش را شنیدم و بعد نمیدانم چه شد که سهراب را تا یک سال اطراف خانه‌مان ندیدم، هر بار تنها خاله نسترن به خانه‌مان آمد و به هر طریقی نبود سهراب را ماست مالی میکرد، بعدها به مرور متوجه شدم که شهاب گوشمالی حسابی ای به سهراب داده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خدا نکند ابری بگیرد... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
من پناهنده‌ام به مرزهای تنت... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ *** با صدای راننده به خود می آیم و چشم باز می کنم، درست مقابل خوابگاه هستیم، کرایه را پرداخت میکنم و همراه ساک‌دستی‌ام سمت خوابگاه می روم، این خیابان را دوست دارم، تا به خوابگاه برسم رنگ رنگ برگهای پاییزی زیر پایم خش خش می کند و من تمام طول این راه کوتاه را لبخند می زنم. مهتاب به شکم وسط اتاق دراز کشیده و کتابی مقابلش پهن است، چشمش که به من می افتد نیم خیز میشود. -اومدی؟ نفس زنان ساک‌دستی را گوشه ای رها می کنم و به مسخرگی می گویم: -نه هنوز تو راهم... خب داری میبینی دیگه، این چه سوالیه! پشت چشمی نازک می کند و می نشیند. -استاد صادقی باورش نشد تصادف کرده باشی، گفت اگه تحقیقتو تا امروز بهش نرسونی پاس نمیشی! سر تکان می دهم. -باشه امروز کلاس داره میرم ببینمش، تا من بیام یه املت بزن بخوریم. -امر دیگه؟ چپ چپ نگاهش میکنم. -خری دیگه، نمی فهمی چون املتات خوشمزه اس بهت میگم درست کن! لبخند می زند. -من خرم نباشم تو خوب بلدی خرم کنی. هر دو میخندیم و من همراه پوشه ای که در دست دارم از اتاق خارج می شوم تا تحقیقم را به استاد صادقی برسانم. ...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ... مهتاب با سینی چای مقابلم مینشیند و جزوه را از مقابلم برمیدارد. -درس کافیه، بیا یکم گپ بزنیم. نگاهی به ساعت دیواری می اندازم، هشت و نیم شب است، ک‌مرم را صاف میکنم و میگویم: -خیال کردی تا الان داشتم این جزوه رو میخوندم؟ اصلا تمرکز ندارم بابا. متعجب اخمی میکند. -چت شده تو؟ از روزی که رفتی خونه و برگشتی همش تو خودتی! زانوهایم را ب‌غ‌ل میگیرم و به او زل میزنم. -شهاب... شهاب لعنتی! کلافه چشم می بندد. -اسمشو نمیاوردی تعجب میکردم، باز چی شده؟ -حس میکنم با کسیه، دلم میخواد سر از کارش دربیارم. ضربه ای به پایم میزند. -گمونم باید گوشیشو هک کنی! با ابروهایی بالا رفته تماشایش میکنم. -شوخیت گرفته؟ شانه بالا میدهد. -والا واسه این حجم از نگرانیت چاره دیگه ای سراغ ندارم! نفس عمیقی می کشم و لیوان بزرگ چای را در دست میگیرم. -حس میکنم قضیه بینشون جدیه، آخه به خان‌جونمم گفته یکیو زیر سر داره! -پریا چرا ولش نمیکنی؟ چرا بیخیالش نمیشی؟ این عشق تو رو نابود میکنه، سرانجامی نداره برات، بهتره برای فراموش کردنش با یکی وارد را‌ب‌ط‌ه بشی. نیشخندی میزنم. -وای خدایا اتفاقا آخر هفته قراره پسرخالم با کمال پرویی بیاد خواستگاریم، مامان خیلی تلاش کرد بهم بفهمونه فقط داره برای خداحافظی میاد و قراره مهاجرت کنه، اما میدونم اصل قضیه خواستگاریه! به فکر فرو میرود. -پسرخالت همون سهراب منظورته؟ همون که... و با شگفتی نگاهم میکند که سر تکان میدهم. -آره خودشه، نمیدونم چطور روش شده این موضوع بینمون مطرح بشه! -شاید به اصرار مادرشه! -نمیدونم در هر صورت باید مخالفت میکرد، والا روش خیلی زیاده، هر طور شده باید پنجشنبه رو بپیچونم و نرم خونه. -میتونی؟ با دودلی تماشایش میکنم. -با وجود مامان کارم سخت میشه، میدونم خودش میاد دنبالم و با زور منو همراهش میبره.
ᰔᩚᰔᩚᰔᩚᰔᩚᰔᩚ به صبح می رسد، این روزگار دائم 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ جرعه ای چای مینوشم که مهتاب می گوید: -نه شهاب آدم درسته زندگیته، نه سهراب، چرا یه نگاه به بقیه نمیندازی؟ اونایی که بودن با تو آرزوشونه! لبخند می زنم. -من از اون دسته از آدمام که احساس خودم برام مهمه، نه طرف مقابلم، شهاب اگه حسی به من نداره، اوکی نداشته باشه، ولی از منم نباید توقع داشت قیدشو بزنم، اونقدر پیله میشم تا بدونه چقدر سرسختم، شهاب فقط مال منه مهتاب، باید باشه! میفهمی؟ هر جور باشه من به دستش میارم، حتی شده با زور! پوفی میکشد. -دست از سر اون بیچاره بردار، تا کی قراره دخترای اطرافشو بپرونی؟ بذار زندگی شو کنه، چقدر میخوای مراسم خواستگاری هاشو به گند بکشونی؟ شانه بالا می دهم و با خونسردی زمزمه میکنم: -تا وقتی تسلیمم شه! به نگاه مات مهتاب اهمیت نمیدهم و چای را تا آخرین جرعه سر میکشم. بالاخره آخر هفته هم از راه می رسد، امروز آشفته ام، از صبح که چشم باز کرده ام چنین حالتی دارم، به مهتاب که هنوز در خواب ناز است نگاه میکنم، دیشب تا دیر وقت هر دو مشغول مطالعه بودیم، بلند میشوم و چای ساز را روشن میکنم، همانجا به کابینت تکیه میزنم که صدای پیامک موبایلم بلند میشود، سمتش میروم، حدس اینکه مادر است کار سختی نبود، پیام را باز میکنم (پریا امروز خودت میای یا بیام دنبالت؟) با کلافگی موبایل را روی کانتر کوچک میکوبم، مهتاب سر بلند میکند و با چشمانی نیمه باز نگاهم میکند. -چته؟ حوصله حرف زدن هم ندارم، سمت چای ساز میروم و داخل دو فنجان آب جوش میریزم، چای کیسه ای را برمیدارم و همینطور که به آب جوش رنگ میدهم میگویم: -امروز باید برم سهرابو قهوه ای کنم و برگردم!
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ تو دلبر شیرین صنمی عشق جان❥ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
آدم ها وقتی تو را نمی‌فهمند ترجمه‌ات می‌کنند... آن هم به زبان خودشان...! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عطر تنت از هر جا که گذشت بهار شد... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
الان باید کنارم میبودی كه من ثانيه به ثانيه در گوشت بهت بگم كه چقدر دوسِت دارم.. ❄♠ @deklamesoti ♠❄
دختره اومده عروسی عشقش برای عروس شعر میخونه یهو داماد میاد واکنششو ببینین🤕😭😭😭🥺 https://eitaa.com/joinchat/1372455188Ca9a90b1ce2
با کمک شما و طی پیگیری هایی که کردم قرار شد رمانمو حذف کنن و پارتگذاری نکنن. فعلا گزارش نزنین😁
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای تک خنده اش می آید و بعد روی تشک مینشیند و با صدای خش داری میگوید: -بیخیالا، خیلی ساده بگو مخالف این وصلتی. نیشخند میزنم. -تا ببینم اوضاع از چه قراره! اگه از خود متشکر و پررو تقاضا کردن که قهوه ای کردن سهراب رو شاخشه، اگه مودبانه گفتن منم مثل خودشون جواب میدم! بلند میشود و حین مرتب کردن جای خوابش میگوید: -آ باریکلا، منم امروز میرم خونه. دستم از حرکت باز می ایستد. -واقعا؟ سر تکان می دهد. -اوهوم! -برات سخت نیست؟ اخم می کند. -سخته، ولی به خاطر منصور نمیتونم از دیدن مامانم دست بکشم که، دو هفته اس ندیدمش! نفس عمیقی میکشم. -درسته، اما اگه به هر دلیلی دیدی نمیتونی اونجا طاقت بیاری بیا خونه ما. لبخند غمگینی میزند. -چرا خونه شما؟ میام همینجا! هیچ نمیگویم و با ناراحتی به او زل میزنم، مهتاب وقتی شانزده ساله بود پدر و مادرش از هم جدا شدند و حالا مدتی است که مادرش با مردی به اسم منصور ازدواج کرده، مردی که مهتاب دل خوشی از او ندارد، مشخص است که منصور هم دلش به بودن مهتاب راضی نیست. فنجان ها را درون سینی میگذارم و سمتش میروم. -بیا چای ریختم. -دست و صورتمو یه آب بزنم میام. در همین فاصله به مادر پیام میدهم تا خودش به دنبالم بیاید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یه سین سال هاست 🏵که به هفت سین دلامون 🌺اضافه شده 🏵سلامتی رفقای مجازی 🌺که وجودشون گرمی 🏵بخش دلهایمان میشود 🌺به سلامتی اونی ... 🏵که این نوشته رو میخونه 🌺پیشاپیش نوروز مبارک 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
سااااااال نووووو مباااااااااررررررک دلبرای من😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
سال نوی شماهم مبارک باشه و همچنین تموم دوستانی که همراه همیشگی ما هستن ♥️🌱 دوست تون دارم عزیزان سال خوبی داشته باشد دوستار شما مهشید پارت میخوان ها عید بدون عیدی که خوش نمیگذره😂
عیدی هم میدم عشقای منید همتون مگه میشه پارت عیدی نداشته باشیم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ نوروز شعر بی غلطی اسـت کـه پایان رویاهای ناتمام را تفسیر میکند. •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ‌( عید تـــ∞ــویی ) که هر سال آرامش را تحویلم میدهی عشق تـــــویی که هر عید نو میشوی در من . . . 💌🖇• مبارک‌ عشـــقم 🌸🤍• 💜⃟
دختره اومده عروسی عشقش برای عروس شعر میخونه یهو داماد میاد واکنششو ببینین🤕😭😭😭🥺 https://eitaa.com/joinchat/1372455188Ca9a90b1ce2
♥ گاهے هم دروغ خوب است مثلاً می‌گویم سردم است تا به این بهانه دستانم را بگیرے ♥♥♥ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
مواظب باشید 👍 ❄♠ @deklamesoti ♠❄