🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت201 📝
༊────────୨୧────────༊
مردد نگاهش میکنم که خانجون میگوید:
-برو حاضر شو مادر، این وقت شب خوبیت نداره تنهایی بری، این همه واسه مهمونای شهابم زحمت کشیدی حالا جای دوری نمیره برسونت که...
لب میگزم که شهاب اضافه میکند:
-نوکرشم هستم!
قلبم میلرزد و فوری از خانه بیرون میزنم... حرف شاقی نزده اما همین جملهی کوتاه روانم را به بازی گرفته و تا خانه با خودم تکرارش میکنم.
آهسته وارد خانه میشوم، شهاب درست میگفت مادر و پدر خوابیدهاند.
به اتاقم میروم و لباس میپوشم، کیف و لوازمم را برمیدارم و آهسته از خانه بیرون میزنم.
چراغ های روشن اتومبیل شهاب به من میفهماند که داخل ماشین است، حتما هاله هم آمده، سمت در عقب میروم و بازش میکنم، میخواهم بنشینم که میگوید:
-صندلی جلو خار داره که من نمیدونم؟
ابروهایم بالا میپرد وقتی وجود هاله را نمیبینم، مردد کنارش روی صندلی جلو جای میگیرم، گرمای بخاری ماشین به تنم میزند و حس خوشایندی را برایم القا میکند.
راه می افتد و هر دو مسکوت هستیم، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و نگاهم را به شیشه میدوزم کمی میگذرد که صدایش غافلگیرم میکند:
-تغییر کردی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع