عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت206 📝
༊────────୨୧────────༊
شب قبل از مراسم است، مهمانها دعوت شدهاند، ریسه ها سرتاسر باغ کشیده شده اند، حیاط چقدر با این ریسه ها رویایی تر شده!
خاله و مادر مشغول تدارک دیدن هستند، خانجون با اینکه نمیتواند کمک چندانی بدهد اما کنارمان است و نظر میدهد، کارهای نشستنی را انجام میدهد.
آقاجون و پدر در پی سفارش میوه و شیرینی و هماهنگی عاقد هستند.
شهاب را ندیدهام اما از خانجون شنیده ام منزل هاله هستند...
از سهراب بگویم؛ گل سر سبد و شازده داماد... خاله میگوید پی کارهایش است... اما میدانم بیخیال تر از این حرفهاست...
قدیم رسم بود عروس را تا روز عروسی نمیدیدند، حالا کار ما برعکس شده و قرار است ما روی شاه داماد را نبینیم!
عصر برای اصلاح به آرایشگاه رفته بودم و حالا مقابل آینه نگاهم روی صورت سرخ و سفید و ابروهای مرتبم است...
خاله نسترن برایم اسپند دود کرده و کلی ماشاالله خوانده... جای خوشحالیست که وظایف پسرش را هم به دوش میکشد... مثلا این روزها قربان صدقه ام میرود و مدام میپرسد به چیزی احتیاج دارم یا نه...
از مهتاب خواسته ام صبح فردا برای رفتن به سالن آرایشگاه همراهیام کند، عجیب است اما من حتی نمیدانم فردا سهراب به خودش زحمت میدهد به دنبال عروسش بیاید یا نه!
شب پر کابوسی را میگذرانم... مدام از خواب میپرم... مدام شهاب را میبینم... التماسش میکنم کنارم بماند، اما بعد سهراب را جای او میبینم... و باز از خواب میپرم... نمیدانم این شب پر تنش کی قرار است به صبح برسد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع