عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت210 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانم هی پر و خالی میشوند... برای فراموش کردنش مجبورم به این ازدواج تن بدهم... ازدواجی که بعد از آن دوری و سفر است...
یک دل سیر اشک ریختهام، مقابل خوابگاه مهتاب را برمیدارم و سمت آرایشگاه میرویم.
نگاهش زوم من است و میپرسد:
-گریه کردی؟
چیزی نمیگویم که خودش جواب خودش را میدهد:
-سوال نداره دیگه از قرمزی چشات و نوک بینیت مشخصه!
نفس عمیقی میکشم تا باز چشمه اشکم نجوشد که گرمی دستش را روی دستم حس میکنم:
-پریا... هنوزم دیر نیست!
همراه بغض نیشخند میزنم:
-چرا اتفاقا خیلی دیره مهتاب... بحثشو پیش نکش...
نفس خسته ای میکشد، تا رسیدن به مقصد حرف دیگری بینمان رد و بدل نمیشود.
تمام مدت زیر دست آرایشگر فکر میکنم، به همه چیز فکر میکنم... راه برگشتی نیست و چیزی به سمت این راه هلم میدهد... اصلا پشیمانی سودی ندارد وقتی میدانم در هر حال مجبور به تحمل دوری و نرسیدن به شهاب هستم...
ساعت نزدیک سه است که کارم تمام میشود، دل ندارم به آینه نگاه کنم، مهتاب بالای سرم می ایستد و نگاهم میکند، نگاه خیره اش باعث میشود نیم نگاهی به آینه کنم... عروس زیبایی شدهام...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع