عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت211 📝
༊────────୨୧────────༊
با کمک مهتاب لباسم را میپوشم که موبایلم زنگ میخورد، خاله نسترن است، جواب میدهم:
-سلام، بله خاله؟
-سلام عزیزدلم، اگه آماده شدی سهراب بیاد دنبالت!
کنایه میزنم:
-یه وقت زحمتش نشه!
میخندد:
-الهی قربونت برم میدونم دلخوری، سهرابو دارم میفرستم دنبالت، برید آتلیه ای که هماهنگ کردم بعد بیاید خونه.
-نیازی به آتلیه نیست خاله...
-این چه حرفیه، میخوای بهترین روز زندگیت بدون ثبت کردنش تموم بشه؟
نیشخند تلخی میزنم، طوری میگفت بهترین روز... انگار از دل من خبر دارد...
سوئیچ اتومبیل مادر را به مهتاب میدهم تا به خانه برود، خودم هم منتظر سهراب میمانم... کمی زمان میبرد تا بالاخره میرسد.
از سالن خارج میشوم، لباسم را کمی بالا میگیرم و از سه پله ی مقابلم پایین میروم.
سهراب داخل اتومبیلش نشسته، حتی به خودش زحمت این را نمیدهد که در ماشین را برایم باز کند، نگاهی به اطراف میکنم، پوفی میکشم و در ماشین را باز میکنم، به تیپ خفنی که زده نگاه میکنم و کنارش جای میگیرم.
از گوشه چشم نگاهم میکند:
-خوبه که لااقل تو به آرزوی بچگیت رسیدی!
چپ چپ نگاهش میکنم:
-آرزوی بچگیم؟
-اوهوم لباس عروس پوشیدی دیگه...
نیشخندی میزنم:
-راه بیفت برو... حوصله حرفاتو ندارم!
لبخند کجی میزند و جیغ لاستیکهایش به هوا میرود، به آتلیه میرویم، فیلم و عکس هایی داخل باغ میگیریم و بعد سمت خانه میرویم... بیشتر ژست های تکی انتخاب کردم تا بعدها بشود لااقل نگاهشان کرد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع