عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت212 📝
༊────────୨୧────────༊
اضطراب و تهوع جایزین ناباوری و بُهتم شده، هر چه به خانه نزدیکتر میشویم بیشتر درون دلم رخت شسته میشود...
خاله نسترن چند بار تماس گرفته و جویای این شده که کی میرسیم...
مقابل در خانه، سهراب بوق میزند و در باز میشود، غروب است و چراغانی حیاط چشم نواز...
آقاجون به مردی اشاره میکند و جلوی اتومبیل سهراب گوسفند بی گناهی قربانی میشود، پدر را میبینم، کت و شلوار سورمه ای رنگ و شیکی پوشیده، بغض به گلویم هجوم میآورد... چقدر دلم آغوش محکم و مردانهاش را میخواهد...
پدر اشاره میکند سهراب ماشین را داخل ببرد، سهراب همین کار را میکند و بعد از صندلی عقب دسته گل رز را به دستم میدهد، میگیرم و نگاهش میکنم.
انگار او هم مضطرب است، حالش برایم غیرقابل درک است چون تابحال که کاملا خونسردانه رفتار کرده بود.
در ماشین باز میشود، پدر است... پیاده میشوم و با بغض نگاهش میکنم:
-سلام بابا...
انگار نمیخواهد مستقیم نگاهم کند:
-سلام بابا خوش اومدی!
هنوز هم غرورش پابرجاست... لبخند غمگینی میزنم، آقاجون برخلاف پدر مرا بغل میگیرد و پیشانی ام را میبوسد.
خاله نسترن، مادر و مهتاب به استقبال مان آمده اند، یکی یکی بغل شان میگیرم، مهتاب هم مثل من بغض دارد، خانجون اسپند دود کرده و به سختی جلو میآید.
سمتش میروم، اشکهایش سرازیر است اما لبخند میزند، دست دور گردنش میاندازم:
-گریه نکن خان جون... منم گریم میگیره ها...
-گریه چیه مادر؟ سوز سرد هواس... چشام از دود اسپند سوخت...
با دست آزادش به پشتم میزند:
-مثل ماه شدی مادر؛ چشم حسودت کور!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع