عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت226 📝
༊────────୨୧────────༊
تمام طول شب را بیدارم و با وحشت به سهراب چشم دارم، دلیل این واهمه را نمیدانم... دلم میخواهد از اتاقم پرواز کنم و همراه پتو و بالشم روی کاناپه پذیرایی بخوابم اما متاسفانه با وجود بقیه نمیشود...
چند بار پلک هایم سنگین میشوند و روی هم میافتند ولی بارها و بارها از خواب میپرم و باز به سهراب که غرق خواب است زل میزنم.
همینکه خورشید طلوع میکند روی تخت مینشینم، سرم اندازه یک وزنه صد کیلویی شده و درد میکند، با چشمانی سوزناک به چهره سهراب نگاه میکنم، موهایم هنوز نمناک است، برس میکشم و از اتاق بیرون میروم، به آشپزخانه میروم، مقداری کیک و شیر برمیدارم و پشت میز مینشینم.
با بی میلی میخورم و بعد سرم را روی میز میگذارم و نمیفهمم کی خوابم میبرد...
دستی تکانم میدهد، چشم باز میکنم، مادر است:
-پریا چرا اینجا خوابیدی مامان؟
دستی به چشمانم میکشم و کششی به اندامم میدهم، خاله نسترن را میبینم که از اتاقم خارج میشود، نگاهش متعجب و ناراحت است، لابد جای خواب پسرش را پایین تخت دیده!
سلام میدهم، خاله نسترن شوکه و دپرس است اما سعی میکند مهربان برخورد کند. مادر چای دم میکند و شیر داغ میکند، به سرویس میروم و آبی به صورتم میزنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع