🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت659 📝
༊────────୨୧────────༊
میخکوب میایستم که آقاجون به او میتوپد:
-الان وقت حرف زدن نیست شهاب!
شهاب با عجز مینالد:
-پس کی وقتشه آقاجون؟ این همه سال صبر کردم... این همه سال خودمو لایق تون ندونستم... چی درست شد؟ همه چی بدتر و بدتر میشه!
با ناراحتی برمیگردم و نگاهش میکنم که در حیاط باز میشود و قامت پدر نمایان میشود... همین را کم داشتیم!
آقاجون عصایش را با عصبانیت به زمین میکوبد و من و شهاب به پدر زل زده ایم، قلبم مثل گنجشکی که در خطر افتاده میکوبد، پدر با آرامشی ساختگی جلو می آید و وقتی به ما میرسد به من زل میزند:
-برو خونه پریا!
لحنش خشک و سرد است، لب میگزم و سمت خانه پا تند میکنم که صدای عصبی پدر را میشنوم، خطاب به آقاجون میگوید:
-کاش ذره ای حرف من براتون ارزش داشته باشه آقاجون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع