(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت788 📝
༊────────୨୧────────༊
به بازار میرویم و برای گرفتن حلقهها حسابی حساسیت به خرج میدهیم تا درست باب میلمان باشد.
بعد از کمی خرید سمت خانه برمیگردیم که میان راه موبایل شهاب زنگ میخورد، نگاهی به صفحه موبایلش میکند:
-مامانمه!
نگاهم میکند و موبایلش را درون دست تکان میدهد:
-با اجازه!
به ادب و متانتش لبخند تحویل میدهم که تماسش را وصل میکند:
-سلام مامان، خوبین؟... قربون شما... اتفاقا الان کنارمه... بعد از آزمایش رفتیم خرید، الان داریم برمیگردیم... اوهوم... خب... اوهوم... آها باشه من با پریا جان صحبت کنم ببینم نظرش چیه... باشه پس فعلا...
تماس را قطع میکند و نگاهم میکند:
-مامان میخواد خودش برات چادر سر عقدو بدوزه، میگه ببرمت خونه یه دقیقه اندازه تو بگیره... نظرت چیه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع