ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
ناراحتی آدمارو جدی بگیرید
قبل از اینکه از دستشون بدید...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
کسی نبود....mp3
4.01M
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#به_گویندگی_اعظم_فهیمی
#به_نویسندگی_نگین_مرادی
#دلنوشته
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت236 📝
༊────────୨୧────────༊
بالای سر خانجون مینشینم تا سرومش تمام شود، چشمانش بسته است، اینکه خواب است را نمیدانم اما نجوا میکنم:
-میشه غصه منو نخوری خانجون؟ من با سهراب خوشبختم، من دلم میخواد برای پیشرفتم همراهش برم، دلم یه زندگی جدید میخواد، یه دنبای جدید و کلی چیز میز عجیب غریب... من با سهراب خوشحالم خانجون... قول میدم تند تند باهات تماس تصویری بگیرم، طوری که دوری همو اصلا حس نکنیم... تو بخاطر من پیر نشو قربونت برم...
شهاب با مقداری آبمیوه و کیک وارد میشود و کنارم مینشیند، آبمیوه ای باز میکند و دستم میدهد.
زیرلب تشکر میکنم و کمی مینوشم، نگاهش روی حلقه دست چپم خیره می ماند و من هم بی اراده حلقه دست او را تماشا میکنم...
چقدر حس بین مان عجیب است، من عاشقانه دوستش داشتم و او تنها نگران و مراقب من بود...
آهی میکشم، بهتر است حالا که همه چیز تمام شده من هم فراموشش کنم!
با تمام شدن سروم خانجون و روبراه شدنش از اورژانس خارج میشویم، شهاب میخواهد به خانه برگردد نمیدانم همراهشان شوم یا به خوابگاه بروم، چشمان معصوم خانجون تسلیمم میکند و همراه شان میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت237 📝
༊────────୨୧────────༊
خانجون کنار من صندلی عقب مینشیند، دستش را درون دستم ماساژ میدهم که زمزمه میکند:
-هر روز میتونی تماس تصویری بگیری؟
لبخند میزنم، پس بیدار بوده و صدایم را شنیده!
-آره قربونت برم من!
سرم را روی شانه اش میگذارم و بی اراده نگاهم از درون آینه به شهاب می افتد، او هم خیره من است... قلبم تا می آید ضربان بگیرد چشم میبندم تا نبینم... تا نشنوم صدای کر کننده دلم را...
همراه خانجون میشوم و به خانه اش میروم تا آمدن آقاجون کنارش میمانم و برایش غذا میپزم، شهاب همان موقع از ما جدا شد و سراغ کارهایش رفته بود.
کمی با خانجون خلوت میکنم نمیدانم شاید دارم به نوعی عذاب وجدانم را با این کار تسکین میبخشم.
موبایلم زنگ میخورد و من با دیدن اسم سهراب متعجب ترین فرد دنیا میشوم!
با بهت پاسخ میدهم:
-الو؟ دارم درست میبینم؟
-الو پریا، برای رفتنمون یه سری کارا هست که باید حضور داشته باشی، میام دنبالت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت238 📝
༊────────୨୧────────༊
این هم از تماس گرفتنش، نیشخندی میزنم و تماس را قطع میکنم، به خانجون ماجرا را توضیح میدهم و تنهایش میگذارم.
سهراب مقابل در منتظر من است، نم نم باران میبارد و هوا سرد و ابریست، کنارش مینشینم و سلام میدهم.
جواب میدهد و راه می افتد که میگویم:
-انگار خیلی برای رفتن عجله داری!
-آره خب، از اولشم تصمیمم رفتن بود، دلیلی نمیبینم به تعویق بیفته!
ابرویی بالا میدهم:
-آره خب ولی نه در حد اینکه فردای عقد بیفتی دنبالش!
شانه ای بالا میدهد:
-گمون نمیکنم ایرادی داشته باشه!
نگاه از او میگیرم و به جادهی خیس روبرو زل میزنم:
-دلت تنگ نمیشه؟
-برای چی؟
-برای مامانت... برای ایران... برای شهرت... برای همه خاطرات ریز و درشتت!
-نه!
از جواب صریح و قاطعانهاش یکه میخورم، اما سکوت میکنم، نمیدانم شاید سهراب تمام دلگرمی اش رفتن باشد! کسی از دل دیگری چه خبر دارد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
23.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان #عشق_غیر_مجاز
ارسالی زهرای عزیزم😍
مخاطب فعال و خوش ذوقم😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت239 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه سهراب کارهای لازم را انجام میدهیم و میخواهم مرا به خوابگاه برساند، آسمان هنوز نم نم میبارد که مقابل خوابگاه توقف میکند و میگوید:
-هیچوقت نفهمیدم چرا خوابگاه گرفتی!
نگاه چپی میکنم:
-به همون دلیل که تو میخوای بری اون سر دنیا و از خاله نسترن فاصله بگیری!
ابرویی بالا میدهد:
-مشکل من و تو میدونی چیه پریا؟ جفتمون تک فرزندیم... حساسیت زیاد مامانا باعث شده ازشون فراری بشیم! حتی به غلط...
غرق فکر تماشایش میکنم، اما من از مادر فراری نبودم، من از عشق شهاب فراری شدم! نفس عمیقی میکشم:
-مامانت مقصر نیست، اون فقط تو رو داره، بعد از جدایی از پدرت وابستگیش به تو بیشتر شد، باید بهش حق بدی... برام عجیبه سهراب... چرا داری پشتشو خالی میکنی؟ فقط تویی که واسش موندی!
کلافه چشمانش را میبندد:
-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم!
سر کج میکنم که موبایلش زنگ میخورد، دستی تکان میدهم و از اتومبیلش خارج میشوم، تا خوابگاه میدوم تا کمتر خیس شوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت240 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که مهتاب را میبینم میگویم:
-نشستی؟ رفیق تازه عروست اومده نمیخوای اسپند دود کنی براش؟
لبخند میزند و سمتم میآید:
-تو روحت پریا با این عروس شدنت! دیشب چقدر عر زدیم برات!
بغلم میگیرد که دستانم را دور کمرش قفل میکنم.
-چه عجب اومدی!
-تو چرا دیشب رفتی آخه؟
-میموندم که چی؟ تو که مهمون مخصوص داشتی تو اتاقت!
نیشخندی میزنم و فاصله میگیرم:
-بدترین شب عمرمو گذروندم!
-عه چرا؟
با ناراحتی مینشینم:
-نمیدونم چرا کابوس نوجوونیم فراموشم نمیشه... انگار از نزدیک بودن سهراب واهمه داشتم!
مقابلم مینشیند و چشمانش را ریز میکند:
-یعنی دیشب اجازه ندادی بهت نزدیک بشه؟
نیشخندی میزنم:
-چی میگی بابا، مثل یه خرس گرفت تخت خوابید!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع