eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.1هزار دنبال‌کننده
683 عکس
280 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده (از سوی نویسنده، مدیر سایت و انتشارات) پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خنده اش میگیرد: -امکان نداره! وای خدایا... و قهقهه میزند که اخم میکنم: -ببند... چته روانی؟ میان خنده به سختی بریده بریده حرف میزند: -آخه... دیشب... من و پروا... کلی پیشبینی خاک برسری کردیم... حرصی نگاهش میکنم که ادامه میدهد: -پروا نظرش این بود همینکه سهراب کمکت کنه لباستو عوض کنی دیگه تمومه! بلند میخندد و بریده بریده میگوید: -اما من... نظرم این بود پریا تخسه نمیذاره سهراب کمکش کنه، ولی نصفه شب سهراب میاد سروقتش و ... دیگر اجازه نمیدهم به مزخرفاتش ادامه دهد و مشتی به پایش میکوبم: -خفه شو مهتاب... خاک بر سر بی حیات. بلندتر از قبل میخندد و از شدت خنده روی زمین دراز میکشد: -وای جفتمون پا خوردیم که... الهی بمیرم که امیدت ناامید شد و سهراب بیخیالت گرفته خوابیده... با عصبانیت به ریسه رفتنش نگاه میکنم و لگدی به پایش میزنم: -بترکی مهتاب... خیلی مزخرفی... همین مونده من کشته مرده یه نیم نگاه سهراب باشم! و بلند میشوم و برای دم کردن یک چای داغ به آشپزخانه میروم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همانطور که قول داده‌ام شب به خانه میروم، برای سر زدن به خان‌جون به منزلشان میروم. تقه ای میزنم و وارد میشوم، شهاب و هاله کنار خان‌جون نشسته اند و آقاجون داخل آشپزخانه است. سلام میدهم و گرمای مطبوع خانه را نفس میکشم، همه با مهر جواب میدهند، آن سوی خانجون مینشینم و دستش را میگیرم: -بهتری قربونت برم؟ لبخند میزند: -آره مادر خوبم، کجا بودی دیر کردی. زیر چشمی به شهاب نگاه میکنم: -هیچی همراه سهراب رفتیم یه سری کارا لازم بود قبل رفتن انجام بدیم، بعدم رفتم خوابگاه پیش مهتاب. خان‌جون آه میکشد که صدای آقاجون به گوشم میرسد: -مگه کی قراره برید بابا؟ با دیدن سینی چایی که دستش است فوری بلند میشوم و سمتش میروم: -بده من فدات بشم! بعد گونه اش را میبوسم: -کجایی آقاجون؟ خانمتو تنها میذاری نمیگی از دلتنگی فشارش بالا و پایین بشه؟ لبخند گرمی میزند: -نه بابا این خانجونت فقط جونش واسه شماها در میره، نه واسه منه پیر خرفت! همراه شهاب میخندیم و سینی چای را روی زمین میگذارم و خودم هم مینشینم که هاله میپرسد: -نامزدت نمیاد پریا جون؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند هولی میزنم: -نه عزیزم نمیاد! -عه چرا؟ مردد نگاهش میکنم و بهانه می آورم: -خب میدونی یکمی کار داره این روزا. -حالا شب که دیگه کاری نیست، بیاد پیش نامزدش دیگه! این بار شهاب مداخله میکند: -به کار بقیه چکار داریم ما هاله جان! هاله جای خودش را میفهمد: -نه فقط میخوام از این دوران حسابی لذت ببرن، راستی دیشبم خیلی ناز شده بودی پریا جون! لبخند میزنم: -ممنونم عزیزم لطف داری. شهاب نگاهم میکند و هاله ادامه میدهد: -خیلی هم تغییر کردی، اصلا قشنگ تر شدی، مدل ابروهات خیلی چهره‌تو تغییر داده! شهاب با حرف‌های هاله نگاهش کنکاش گرانه در صورتم چرخ میخورد و زمزمه میکند: -اوهوم قشنگی کلا! شگفت زده نگاهش میکنم که صدایش را صاف میکند و فنجانی چای برمیدارد، از تعریفش گر گرفته ام و تنها خودم را مشغول نوشیدن چای جلوه میدهم که خان‌جون میپرسد: -نگفتی کی قراره برید مادر؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -کمتر از یک ماه دیگه خان‌جون، هول و هوش بیست روز دیگه! غمگین آه میکشد: -من از دوریت چکار کنم؟ دیگه کی بیاد هر روز به من سر بزنه و کمک دستم باشه؟ با مهر نگاهش میکنم و سر کج میکنم: -عزیزم... من هر روز تصویری میگیرم خان‌جون، غصه نخور دیگه. شهاب در حالی که چشمانش ریز شده نگاهم میکند: -ناهید جون غصه دور بودن دخترشو نمیخوره؟ چطور دلش راضی شد بفرستت راه دور؟ نفس عمیقی میکشم: -خب مامان دلش پیشرفت منو میخواد، همون چیزی که همه مادرا میخوان! ابرویی بالا میدهد: -آها پیشرفت از نظر شماها یعنی رفتن به اونور آب؟ گوشه لبم را میگزم: -نه پیشرفت تمامش به رفتن خلاصه نمیشه، به هر حال هر کسی صلاح زندگی خودشو میدونه دیگه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -این صلاحه؟ اینکه با یکی ازدواج کنی که داره مهاجرت میکنه صلاحه واسه تو؟ کلافه نگاهش میکنم: -وقتی از چیزی خبر نداری لطفا اظهار نظر نکن شهاب؛ من و سهراب همو دوست داریم، منم ترجیح میدم همراه همسرم برم اون سر دنیا! فنجانم را داخل سینی میکوبم و بلند میشوم: -شب همگی بخیر! همه مات نگاهم میکنند و آقاجون میگوید: -ناراحت نشو بابا، بیا چایی تو بخور. دلخور به شهاب زل میزنم: -مرسی آقاجون صرف شد! در خانه را باز میکنم و به صدا زدن های پی در پی خان‌جون اهمیت نمیدهم. با بغضی که در گلویم چنگ میزند سمت خانه میروم، برایم عجیب است شهابی که خودش به هاله میتوپد که در کار من دخالت نکند، چرا خودش به راحتی این کار را انجام میدهد!
. گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨 گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃‍♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه یعنی اون بچه مال کیه؟ نویسنده با سه کتاب چاپی❌ https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شقیقه هایم نبض میزند، کلافه و عصبی ام، شهاب حق نداشت پیش چشم بقیه از تصمیم ازدواج من انتقاد کند... مقابل خانه چند نفس عمیق میکشم تا به اعصابم مسلط شوم، همینکه در خانه را باز میکنم صدای مادر را میشنوم: -پریا تویی؟ -بله مامان. به استقبالم می‌آید: -قربونت برم که به قولت وفا کردی! با بی میلی لبخند کمرنگی میزنم و به پدر سلام میدهم، وارد اتاقم میشوم، لباس راحتی میپوشم، هدفونم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم. الان فقط گوش دادن به یک موسیقی ملایم حال خرابم را بهبود میبخشد. روی تختم دراز میکشم و چشم میبندم، صدای خواننده در گوشم میپیچد، نمیدانم چند ساعت به این کار ادامه میدهم اما وقتی چشمانم با نور تحریک میشوند صاف مینشینم و هدفون را برمیدارم، مادر در اتاقم را باز کرده و گوشی به دست تماشایم میکند که میپرسم: -چیزی گفتی مامان؟ -پریا گوشات نمیشنوه؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کلافه میگویم: -هدفون داشتم مامان، حالا چی شده مگه؟ به گوشی بی سیم دستش اشاره میزند: -خاله نسترنه میپرسه تو از سهراب خبر داری؟ ابرویی بالا میدهم: -بعد از اینکه کارمون تموم شد و از هم جدا شدیم نه! مادر گوشی را سمتم میگیرد: -بیا خودت توضیح بده! پوفی میکشم و به خاله سلام میدهم که میگوید: -پریا جان سهراب به من گفت باهمین، اما هنوز برنگشته خونه نگرانش شدم! به ساعت موبایلم نگاه میکنم، ساعت یک نیمه شب است با تعجب میگویم: -من از بعدازظهر از سهراب بی خبرم خاله جون، مگه موبایلشو جواب نمیده؟ -نه عزیزم اصلا در دسترس نیست! اخم میکنم: -نمیدونم حالا شما به دلت بد راه نده هر جا باشه پیداش میشه. -چطور به دلم بد راه ندم خاله؟ سهراب به من گفت امشب پیش توئه... اما تو از سر شب خونه ای... دلم شور افتاده... نمیدونم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟