eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.1هزار دنبال‌کننده
689 عکس
288 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شقیقه هایم نبض میزند، کلافه و عصبی ام، شهاب حق نداشت پیش چشم بقیه از تصمیم ازدواج من انتقاد کند... مقابل خانه چند نفس عمیق میکشم تا به اعصابم مسلط شوم، همینکه در خانه را باز میکنم صدای مادر را میشنوم: -پریا تویی؟ -بله مامان. به استقبالم می‌آید: -قربونت برم که به قولت وفا کردی! با بی میلی لبخند کمرنگی میزنم و به پدر سلام میدهم، وارد اتاقم میشوم، لباس راحتی میپوشم، هدفونم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم. الان فقط گوش دادن به یک موسیقی ملایم حال خرابم را بهبود میبخشد. روی تختم دراز میکشم و چشم میبندم، صدای خواننده در گوشم میپیچد، نمیدانم چند ساعت به این کار ادامه میدهم اما وقتی چشمانم با نور تحریک میشوند صاف مینشینم و هدفون را برمیدارم، مادر در اتاقم را باز کرده و گوشی به دست تماشایم میکند که میپرسم: -چیزی گفتی مامان؟ -پریا گوشات نمیشنوه؟ میدونی چقدر صدات زدم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کلافه میگویم: -هدفون داشتم مامان، حالا چی شده مگه؟ به گوشی بی سیم دستش اشاره میزند: -خاله نسترنه میپرسه تو از سهراب خبر داری؟ ابرویی بالا میدهم: -بعد از اینکه کارمون تموم شد و از هم جدا شدیم نه! مادر گوشی را سمتم میگیرد: -بیا خودت توضیح بده! پوفی میکشم و به خاله سلام میدهم که میگوید: -پریا جان سهراب به من گفت باهمین، اما هنوز برنگشته خونه نگرانش شدم! به ساعت موبایلم نگاه میکنم، ساعت یک نیمه شب است با تعجب میگویم: -من از بعدازظهر از سهراب بی خبرم خاله جون، مگه موبایلشو جواب نمیده؟ -نه عزیزم اصلا در دسترس نیست! اخم میکنم: -نمیدونم حالا شما به دلت بد راه نده هر جا باشه پیداش میشه. -چطور به دلم بد راه ندم خاله؟ سهراب به من گفت امشب پیش توئه... اما تو از سر شب خونه ای... دلم شور افتاده... نمیدونم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و بغض میکند که فوری میگویم: -نه نگران نباش خاله هیچی نشده، منم بهش زنگ میزنم اگه خبری شد مطلع‌تون میکنم. بعد از پایان تماسم مادر میپرسد: -چرا سهراب گفته پیش توئه؟ نکنه اتفاقی افتاده پریا؟ اگه چیزی میدونی به من بگو... کلافه نگاهش میکنم: -نه مادر من! چی بدونم من؟ حالا شمام برو یه جوری خاله رو از نگرانی درار ببینم میتونم سهرابو بگیرم یا نه! و شماره سهراب را میگیرم و منتظر می مانم، خاله نسترن درست میگفت سهراب به هیچ وجه در دسترس نبود. پیامکی برایش با این متن مینویسم: -سهراب هر جا که هستی به محض اینکه آنتنت برگشت یه تماس با خاله بگیر نگرانته! لبم را میگزم و به گوشه ای خیره می‌مانم: -آخه چرا پای منو میکشی وسط؟ چرا به دروغ باید بگی پیش منی؟ همین موقع مادر مجدد در اتاقم را باز میکند: -پریا من میرم خونه خاله ات، طفلی داره از نگرانی پس میفته، تو هم ببین میتونی خبری از سهراب بگیری یا نه. سر تکان میدهم و مادر میرود.
. گیتا درست بعد از عقدش همسرشو به شکل مرموزی از دست میده 😱اما وجود بچه ای که تو شکم گیتاس همه رو متعجب میکنه...😨 گیتا از ترس رسوایی از خونه حاج علی فرار میکنه 🏃‍♀اما غیاث در بدترین حالت ممکن اونو پیدا میکنه👺 و حامی که قصد کمک به اونو داره، اما با دیدن شکم بزرگ گیتا همه چیز به هم میریزه یعنی اون بچه مال کیه؟ نویسنده با سه کتاب چاپی❌ https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مجدد شماره سهراب را میگیرم، جالب است که من در جایگاه همسر او هستم ولی هیچ کدام از دوستانش را نمیشناسم تا سراغش را از آنها بگیرم... حتی به یاد ندارم داخل مراسممان فرد غریبه ای دیده باشم و متوجه شوم یکی از دوستان سهراب است! نیشخند تلخی میزنم، تماس گرفتن بی فایده است، بلند میشوم و لباس میپوشم. پدر خواب است بنابراین آهسته از خانه بیرون میروم، نمیدانم چطور سهراب کله شق را پیدا کنم، اصلا کجاست؟ چرا به دروغ گفته است باهمیم!؟ پوفی میکشم که ناگهان ترس در دلم مینشیند... غرق فکر به تاریکی حیاط خیره میشوم و فکر میکنم نکند... نکند سهراب مرا قال گذاشته و رفته باشد؟ نکند به دروغ گفته باشد پروازمان چند روز دیگر است و خودش به تنهایی رفته باشد؟ نکند... نفسم حبس میشود، حتی فکرش هم ترسناک است... همین دیشب عقد کردیم و امروز نباید چنین رکبی خورده باشم... نباید... پوست لبم را با حرص میجوم، رسما هیچ کاری از من ساخته نیست، مادر با ماشین رفته و از منه تک و تنها کاری برنمی‌آید مگر... مگر دست به دامن کسی شوم... کسی که بتواند همراهی ام کند... یک مرد... نگاهم سمت منزل خان‌جون و اتومبیل شهاب کشیده میشود... نه... شهاب با آن حرفهای امشبش نمیتواند گزینه مناسبی باشد... در حقیقت نمیخواهم اگر درصدی از سهراب رکب خورده باشم و او به من دروغ گفته باشد، پیش چشم شهاب دستم رو شود و سکه یک پول شوم... عصبی چشمانم را میفشارم و دستانم را داخل جیب پالتوی چرمم میبرم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کاش مهتاب با فرزاد رابطه خوبی داشت تا از فرزاد کمک میخواستم... اما... ناگهان یاد پروا و کوروش می‌افتم، موبایلم را بیرون میکشم و نگاهم روی ساعت خشک میشود، حتما الان خواب هستند و اصلا درست نیست بابت این موضوع با پروا تماس بگیرم... کلافه قدم میزنم و شماره خاله نسترن را میگیرم. به محض پاسخ دادنش میپرسم: -خاله شما آدرس یا تلفنی از دوستای سهراب داری؟ با گریه آدرس و تلفن چندتایشان را میدهد و من به او اطمینان میدهم که پسرش را پیدا میکنم... گرچه خودم از این حرف هیچ اطمینانی ندارم! چاره ای ندارم باید خودم به تنهایی دست به کار شوم... قدم بلندی برمیدارم و سمت در میروم که صدای باز و بسته شدن در خانه خانجون متوقفم میکند. برمیگردم و شهاب را میبینم که سمت اتومبیلش می آید، اما با دیدن من چشمانش گرد میشود: -پریا تویی؟ این موقع شب کجا داری میری؟ آب دهانم را قورت میدهم، به هیچ وجه دلم نمیخواهد جوابش را بدهم و عمیقا از دستش ناراحت و عصبی ام، پس بی تفاوت سمت در میروم و کوتاه میگویم: -بیرون کار دارم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دنبالم می آید و قبل از اینکه در را باز کنم خودش را به من میرساند، دستش را روی در میگذارد و با اخم تماشایم میکند: -میگم نصفه شبی کجا داری میری؟ خیره به چشمانش زل میزنم و بی حوصله جواب میدهم: -میرم پیش سهراب... چکار داری که کجا میرم؟ -مگه سهراب کجاس؟ کمی من من میکنم و ناچار میگویم: -داره میاد دنبالم! اخمش پررنگ تر میشود: -مغز خر خوردین شماها؟ نصفه شب یادتون افتاده که برید دور دور؟ شانه ای بالا میدهم: -حالا هر چی! برو کنار دیرمه! دستش را مقابلم سد میکند: -کجا؟ صبر کن ببینم رسیده بعد بدو بدو کن برو بیرون! به کنایه اش اهمیت نمیدهم: -قرار نیست بیاد اینجا، یه خیابون بالاتر قرار گذاشتیم! ابرویی بالا میدهد: -کودنی؟ ساعتو دیدی؟ تک و تنها میخوای با پای پیاده بری کجا؟ تو عقل تو سرت نیست، اون چی؟ اون یه ذره غیرت سرش نمیشه نذاره نصفه شبی تنها پرسه بزنی تو این تاریکی و خلوتی شب؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی پوفی میکشم و دیگر تحمل حرفهایش را ندارم، بی اراده صدایم بالا میرود: -به تو چه... به تو چه شهاب! چه کاره‌ی منی؟ چرا هی برام تعیین تکلیف میکنی؟ چرا باید و نبایداتو هی تو سرم میکوبی؟ تا کی قراره تو کار من دخالت کنی؟ بعد به هودی نرمش چنگ میزنم و هلش میدهم: -برو کنار باید برم! میخواهم در را باز کنم که خودش را جلو میکشد و تقریبا درون صورتم با خشم می‌غرد: -تو بیجا میکنی پاتو از این در بذاری بیرون! اصلا پدر و مادرت کجان؟ اونا میدونن داری چه غلطی میکنی؟ باشه من هیچ کارتم، پدرت چی؟ اونم نمیتونه جلوتو بگیره؟ مچ دستم را میگیرد و عصبی مرا سمت خانه‌مان میکشد که کلافه دستم را میکشم: -نکن؛ بابام خوابه! نفس زنان تماشایم میکند: -مادرت چی؟ -اونم خونه خالمه! حالا خیالت راحت شد؟ بذار برم شهاب! و عصبی سمت در میروم که بازویم را میگیرد: -قلم پاتو خورد میکنم اگه از این در تک و تنها پاتو بذاری بیرون پریا... به ولای علی یه قدم دیگه برداری چک و لگدیت میکنم!