eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25هزار دنبال‌کننده
625 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم گیسو دزدی تو روز روشن عجججججججججب
عکس العمل شما به کپی شدن رمانم🤣🤣🤣🤣 ارسالی زهرای عزیز❤️😍
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصر همراه مادر به خرید میرویم، اجازه میدهم طبق حساسیت های مادرانه اش هر چه که صلاح میداند را خریداری کند، این روزها آنقدری بی حوصله هستم که توان انتخاب نداشته باشم، ریش و قیچی را دست مادر سپرده ام، همین که کارمان تمام میشود اصرار میکنم مرا به خوابگاه برساند، مخالفت میکند اما وقتی قول میدهم فردا هم بعد از کلاس به خانه بروم با بی میلی مرا مقابل خوابگاه میرساند. وقتی وارد میشوم مهتاب با دیدنم لبخند میزند: -فکر نمیکردم دیگه بیای! کیفم را روی صندلی میگذارم و جلو میروم: -دوست نداشتم شبو تنها بمونی! روی زمین دراز میکشد و به سقف زل میزند: -آخرش که چی؟ تو که قراره بری... تنها میشم دیگه... لبم را گاز میگیرم و کنارش مینشینم: -فردا شب باهام بیا خونه خان‌جون!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابرویی بالا میدهد: -بازم قراره بری خونه؟ -اوهوم یه مهمونی کوچیکه... میخوام تو هم بیای... اخم میکند: -نه بابا برو راحت باش! -مهمونا غریبه نیستن، کوهیار شجاعی و کوروش مجد، میخوام تو هم باشی! نه نیار... شانه ای بالا میدهد: -مانتو یشمیِ خوبه بپوشم؟ قهقهه میزنم و مشتی به شانه اش میکوبم: -عالیه روانی... هر دو میخندیم و به آشپزخانه کوچکمان میرویم تا برای شام چیزی آماده کنیم. همانطور که بادمجان‌ها را سرخ میکنم میگویم: -امروز شهاب یه حرف عجیب زد که بدجوری منو به فکر برد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دستانش را میشوید: -مگه چی گفت؟ -رفتارش گاهی عجیب غریب میشه، وقتی داشتم میخندیدم یهو زل زد بهم و پرسید آخرین باری که خنده هاتو دیدم کی بود؟ مهتاب در حالی که دستانش را با پشت لباسش خشک میکند نگاهم میکند: -چه احساسی! مطمئنی خود شهاب بود که اینو گفت؟ تَوهُم نزدی؟ بادمجانها را داخل روغن برمیگردانم و نجوا میکنم: -همیشه سعی کرده مراقبم باشه، خیلی به فکرم بوده، خودتم میدونی چقدر تلاش کرد منو منصرف کنه از ازدواج با سهراب، واسه خوشحال کردنم هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد، اما تمام اینا باعث نشد احساسش از روی عشق باشه... اون فقط اندازه واژه ای که تو دوازده سالگی صداش زدم داره در حقم لطف میکنه نه بیشتر... نه شبیه یه عاشق! -اما من بعید میدونم! -منظورت چیه؟ -نمیدونم حس میکنم شهابم نسبت بهت بی میل نیست! حسرت وارانه میخندم: -غیرممکنه!... و سکوت میکنم، قلبم مچاله میشود، کاش حرف مهتاب حقیقت داشت، اما زهی خیال باطل! تمام مدت ساکت هستم و غم عجیبی درون دلم لانه کرده، تلاش میکنم مهتاب متوجه تغییر حالم نشود، اما انگار متوجه شده و کمتر سر به سرم میگذارد تا به حال خودم باشم...
یه تشکر بکنم ازتون🥺🥺🥺 از شماهایی که موندین از شماهایی که هوامو دارین پشتمین نظرای قشنگ تون اصلا شما فرشته های منید🥺🥺 چرا اینقد خوبید لعنتی ها😩😘😘😘😘😘😘😘
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد از کلاس به خوابگاه برمیگردیم، مهتاب لباس مناسب شب مهمانی را میپوشد و بعد همراه هم از خوابگاه بیرون میزنیم، اما با دیدن اتومبیل فرزاد با تعجب دست مهتاب را میگیرم: -فرزاده! مهتاب اخم میکند و نگاه میگیرد: -چه پرروئه مردک، با چه اجازه ای اومده اینجا! ولش کن بیا بریم محل نذار. و دست مرا دنبال خودش میکشد که فرزاد از ماشین پیاده میشود و صدایش میزند: -مهتاب خانم! با قدمهایی بلند خودش را به ما میرساند: -سلام؛ جایی میرید؟ مهتاب با عصبانیت میگوید: -آقای محترم شما چه نسبتی با ما داری که بلند شدی اومدی اینجا؟ الانم که زاغ سیاه مارو چوب میزنی و‌ کنجکاویت گل کرده! فرزاد لبخند خونسردی میزند: -نه من تازه رسیدم خواستم بهتون زنگ بزنم دیدم اومدید بیرون! فقط خواستم اگه وقتتونو نمیگیرم باهم حرف بزنیم! بعد رو به من میگوید: -البته عذرخواهم پریا خانم! سر تکان میدهم: -نه مشکلی نیست! مهتاب فشاری به دستم وارد میکند و فوری میگوید: -میبینید که داریم میریم جایی، منم قبلا بهتون حرفامو زدم، فکر نمیکنم نیازی باشه باهم هم کلام بشیم! فرزاد دستی به پشت گردنش میکشد: -اما من مایلم بیشتر شناخت پیدا کنیم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دستم را از دست مهتاب بیرون میکشم و قبل از اینکه مهتاب با پرخاش حرفی بزند میگویم: -هیچ مشکلی نیست، من میرم خونه، شما لطف کنید مهتابو برسونید پیشم. مهتاب با تهدید چشمانش را برایم گرد میکند که فرزاد با خوشحالی موافقت میکند، مهتاب را سمت ماشین فرزاد هل میدهم: -پس میبینمت مهتاب! بعد فوری از آنها فاصله میگیرم اما میدانم مهتاب دلش میخواهد زنده زنده آتشم بزند. با یک تاکسی به خانه میروم، یکراست سمت منزل خان‌جون میروم، در میزنم و وارد میشوم، صدای خانجون از آشپزخانه می آید: -شهاب تویی مادر؟ صدایم را بلند میکنم: -منم، سلام خان‌جون! چند ثانیه میگذرد تا از کنار در سرک میکشد: -خوش اومدی مادر! چرا دم در وایسادی؟ بیا تو... جلو میروم و رویش را میبوسم: -خسته نباشی؛ چکار میکردی؟ همراه ملاقه ای که در دست دارد سمت گاز میرود: -داشتم خورشتمو بار میذاشتم مادر! تعجب میکنم چرا مادر اینجا نیست تا کمک خان‌جون باشد، معمولا وقتی مهمان داشت به کمکش می آمد! کیفم را روی مبلی میگذارم و مانتو و مقنعه‌ام را در می آورم، دستانم را میشویم و میگویم: -خب من زود اومدم که کمکت باشم، بگو چکار کنم خان‌جون؟ از ته دل می گوید: -خیر ببینی مادر... سالاد با تو، بادمجونم کباب کردم کشک بادمجون درست کن.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشم بلند بالایی میگویم و سمت یخچال میروم، تا عصر کمک دست خان‌جون هستم و در آخر مشغول جارو برقی کشیدن میشوم و زیر لب آهنگی زمزمه میکنم، پشتم به در ورودی است، موهای بلندم پشتم بافته شده و همراه بلوز کوتاه لیمویی رنگم با شلوار جین تنگی هستم، همینکه برمیگردم تا زیر مبل را جارو بکشم متوجه باز بودن در ورودی میشوم، نگاهم را بالا میگیرم و شهاب را میبینم که دستش روی دستگیره است و ماتش برده، منم دست کمی از او ندارم، آخرین باری که مرا با این پوشش دیده بود شاید همان دوازده سالگی ام بود، بعد از آن خان‌جون و آقاجون قدغن کردند که حتما مقابل شهاب پوشش مناسبی داشته باشم! کسی که به خودش می آید شهاب است، کنار میرود و من نگاهم روی هاله می افتد که با پالتوی بلندش با تعجب به من زل زده است. نفس تندی میکشم و جارو برقی را با خونسردی خاموش میکنم، مقنعه را سرم میکشم و مانتو را تنم میکنم، هاله جلو می‌آید و به شهاب اطلاع میدهد او هم میتواند وارد شود. لبخند کمرنگی میزنم و‌در حالی که گر گرفته ام اما سعی دارم وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده: -سلام خوش اومدی هاله جان! سری تکان میدهد: -سلام پریا خانم ممنونم!