عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت174 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد از کلاس به خوابگاه برمیگردیم، مهتاب لباس مناسب شب مهمانی را میپوشد و بعد همراه هم از خوابگاه بیرون میزنیم، اما با دیدن اتومبیل فرزاد با تعجب دست مهتاب را میگیرم:
-فرزاده!
مهتاب اخم میکند و نگاه میگیرد:
-چه پرروئه مردک، با چه اجازه ای اومده اینجا! ولش کن بیا بریم محل نذار.
و دست مرا دنبال خودش میکشد که فرزاد از ماشین پیاده میشود و صدایش میزند:
-مهتاب خانم!
با قدمهایی بلند خودش را به ما میرساند:
-سلام؛ جایی میرید؟
مهتاب با عصبانیت میگوید:
-آقای محترم شما چه نسبتی با ما داری که بلند شدی اومدی اینجا؟ الانم که زاغ سیاه مارو چوب میزنی و کنجکاویت گل کرده!
فرزاد لبخند خونسردی میزند:
-نه من تازه رسیدم خواستم بهتون زنگ بزنم دیدم اومدید بیرون! فقط خواستم اگه وقتتونو نمیگیرم باهم حرف بزنیم!
بعد رو به من میگوید:
-البته عذرخواهم پریا خانم!
سر تکان میدهم:
-نه مشکلی نیست!
مهتاب فشاری به دستم وارد میکند و فوری میگوید:
-میبینید که داریم میریم جایی، منم قبلا بهتون حرفامو زدم، فکر نمیکنم نیازی باشه باهم هم کلام بشیم!
فرزاد دستی به پشت گردنش میکشد:
-اما من مایلم بیشتر شناخت پیدا کنیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت175 📝
༊────────୨୧────────༊
دستم را از دست مهتاب بیرون میکشم و قبل از اینکه مهتاب با پرخاش حرفی بزند میگویم:
-هیچ مشکلی نیست، من میرم خونه، شما لطف کنید مهتابو برسونید پیشم.
مهتاب با تهدید چشمانش را برایم گرد میکند که فرزاد با خوشحالی موافقت میکند، مهتاب را سمت ماشین فرزاد هل میدهم:
-پس میبینمت مهتاب!
بعد فوری از آنها فاصله میگیرم اما میدانم مهتاب دلش میخواهد زنده زنده آتشم بزند.
با یک تاکسی به خانه میروم، یکراست سمت منزل خانجون میروم، در میزنم و وارد میشوم، صدای خانجون از آشپزخانه می آید:
-شهاب تویی مادر؟
صدایم را بلند میکنم:
-منم، سلام خانجون!
چند ثانیه میگذرد تا از کنار در سرک میکشد:
-خوش اومدی مادر! چرا دم در وایسادی؟ بیا تو...
جلو میروم و رویش را میبوسم:
-خسته نباشی؛ چکار میکردی؟
همراه ملاقه ای که در دست دارد سمت گاز میرود:
-داشتم خورشتمو بار میذاشتم مادر!
تعجب میکنم چرا مادر اینجا نیست تا کمک خانجون باشد، معمولا وقتی مهمان داشت به کمکش می آمد!
کیفم را روی مبلی میگذارم و مانتو و مقنعهام را در می آورم، دستانم را میشویم و میگویم:
-خب من زود اومدم که کمکت باشم، بگو چکار کنم خانجون؟
از ته دل می گوید:
-خیر ببینی مادر... سالاد با تو، بادمجونم کباب کردم کشک بادمجون درست کن.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت176 📝
༊────────୨୧────────༊
چشم بلند بالایی میگویم و سمت یخچال میروم، تا عصر کمک دست خانجون هستم و در آخر مشغول جارو برقی کشیدن میشوم و زیر لب آهنگی زمزمه میکنم، پشتم به در ورودی است، موهای بلندم پشتم بافته شده و همراه بلوز کوتاه لیمویی رنگم با شلوار جین تنگی هستم، همینکه برمیگردم تا زیر مبل را جارو بکشم متوجه باز بودن در ورودی میشوم، نگاهم را بالا میگیرم و شهاب را میبینم که دستش روی دستگیره است و ماتش برده، منم دست کمی از او ندارم، آخرین باری که مرا با این پوشش دیده بود شاید همان دوازده سالگی ام بود، بعد از آن خانجون و آقاجون قدغن کردند که حتما مقابل شهاب پوشش مناسبی داشته باشم!
کسی که به خودش می آید شهاب است، کنار میرود و من نگاهم روی هاله می افتد که با پالتوی بلندش با تعجب به من زل زده است.
نفس تندی میکشم و جارو برقی را با خونسردی خاموش میکنم، مقنعه را سرم میکشم و مانتو را تنم میکنم، هاله جلو میآید و به شهاب اطلاع میدهد او هم میتواند وارد شود.
لبخند کمرنگی میزنم ودر حالی که گر گرفته ام اما سعی دارم وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده:
-سلام خوش اومدی هاله جان!
سری تکان میدهد:
-سلام پریا خانم ممنونم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت177 📝
༊────────୨୧────────༊
از اینکه مثل بار قبل جلو نمی آید و دست نمی دهد کنجکاو میشوم من هم اصراری به نزدیک شدن نمیکنم که شهاب وارد خانه میشود، دستش پر از پاکت های میوه و شیرینی است سلام میدهد و یکراست به آشپزخانه میرود.
هاله بعد از خوش و بش با خانجون به تنها اتاق خانه خانجون میرود و در را میبندد، ناراحت از رفتارش جارو را مجدد روشن میکنم و مشغول کارم میشوم.
حس میکنم سنگینی نگاهی رویم است برمیگردم شهاب در حالی که سیب زردی را گاز میزند اشاره میکند (بیام کمک؟)
سر تکان میدهم یعنی نه، به کارم ادامه میدهم و بعد از اتمام جارو را جمع میکنم و کنار در اتاق میگذارم، بعد با صدای بلندی میگویم:
-شهاب اینو بعد بذاری داخل اتاق!
شهاب جلو می اید و جارو را برمیدارد و در اتاق را باز میکند، بعد داخل میرود، به آشپزخانه میروم، خانجون چای تازه دمی ریخته که پشت میز مینشینم و مشغول خوردن میشوم، شهاب میان چهارچوب در می ایستد:
-مرسی پریا جان حسابی زحمت کشیدی!
با تعجب نگاهش میکنم:
-نه بابا خواهش میکنم!
خانجون تعریف میکند:
-بچمخساه و کوفته از دانشگاه یکراست اومد کمک دستم!
شهاب مجدد تشکر میکند و لبخند گرمی میزند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
اذیتت میکنم درست...
حرصت میدم درست...
اما اینو بدون...
یه روز نباشی میمیرم🥲
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
خنده تلخ من...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
رابطه خوبی با هووم داشتم خودم اونو برای شوهرم خواستگاری کرده بودم و هر
دو از این مسئله راضی بودیم تا اینکه هووم حامله شد
بعد از بارداریش یهو رابطه اش
باهام سرد شد..
شب زایمانش بچه رو بهم نشون نداد
از اون روز به بعد کارهاش
عجیب غریب تر از قبل شد و من ساده لوح خیال میکردم
برای اینکه حسودیم نشه اینطوری رفتار میکنه
یه روز که خواب بود یواشکی
رفتم بالای سر بچه اش
ولی با نشونه ای که روی پای بچه دیدم رنگ از رخم پرید ،
اون نشون خانوادگی ما بود ...ولی چرا باید روی پای بچه ی شوهر من باشه!؟؟
تصمیم گرفتم رسواش کنم برای همین چند شبی رو شب تو اتاقم نگهش دارم
نیمه های شب یهو دیدم....👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1186202044C49ba8c533f
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
اذیتت میکنم درست...
حرصت میدم درست...
اما اینو بدون...
یه روز نباشی میمیرم🥲
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت178 📝
༊────────୨୧────────༊
با خستگی از منزل خانجون بیرون میزنم، نگران به ساعت موبایلم نگاه میکنم، عجیب است که از مهتاب خبری نشده!
شماره اش را میگیرم و منتظر میمانم، هر چه بوق میخورد جواب نمیدهد، بیشتر نگران میشوم و برایش پیامک میزنم:
-کجایی مهتاب؟ چرا نیومدی پس؟ مگه حرف زدن تون چقدر زمان برد؟
منتظر میمانم تا جواب بدهد، اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم، برای چندمین بار تماس میگیرم، آنقدر زنگ میزنم تا بالاخره صدایش در گوشم میپیچد:
-بله؟
لحنش ناراحت است؛ فوری میگویم:
-کجایی مهتاب؟ چرا جواب نمیدی زهر ترک شدم!
شاکی میگوید:
-مگه برای تو مهمه؟
چشمانم گرد میشود:
-دیوونه چی داری میگی؟ معلومه که مهمی برام!
-آره مهمم که منو با زور میفرستی با اون مرتیکه حرف بزنم، پریا چی تو کلهته؟ خودتو انداختی تو منجلاب سهراب، با خریتت داری زندگی تو پیش میبری به سمت باتلاق، بعد میخوای منم بدبخت کنی؟
با حیرت ابروهایم بالا میرود:
-من غلط کنم تو رو بدبخت کنم... مهتاب من فقط خواستم یه فرصت به فرزاد بدی همین!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت179 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه بغض داد میزند:
-اصلا تو کی هستی که بخوای تو زندگی من خودتو دخالت بدی؟ تو چه میدونی اون منصور عوضی چه آدمیه؟ تو دوست منی یا فرزاد و منصور؟ تو حق نداشتی منو تنها بذاری بری... باید صبر میکردی... چرا رفتی هان؟
شوکه به صدای فریادش گوش میدهم و قلبم مچاله میشود:
-الهی بمیرم برات مهتاب... باور کن من... من فقط خواستم لگد به بختت نزنی... مهتاب من...
-خفه شو پریا هیچی نگو... تو برو بخت خودتو نجات بده از دست اون پسر خالهی روانیت!
چشمانم را میبندم... ناراحت است و حق دارد زبانش تلخ باشد، اما من هم دیگر اعصاب درست و حسابی ندارم در این اوضاع، در حالی که سعی دارم صدایم را کنترل کنم میگویم:
-ببخشید مهتاب؛ بلند شو بیا اینجا حضوری حرف میزنیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت180 📝
༊────────୨୧────────༊
فریاد میزند:
-بیام که چی بشه؟ چکارهی اون جمعم که بیام؟ خیلی اعصاب گذاشتی که بیام... بیام چکار کنم؟ مثلا میخوای منو خوشحال کنی؟ میخوای حالمو عوض کنی؟ لازم نکرده نگران من باشی، اگه خیلی نگرانم بودی منو سمت این مردک هُل نمیدادی و بعد خودت نمیرفتی! حالام برو خوش باش...
و تماس را قطع میکند... مات می مانم... ناباور صدایش میزنم:
-مهتاب؟ الو مهتاب!
دلم میخواهد جیغ بزنم، همین قهر و ناراحتی مهتاب را کم داشتم! نفس تندی میکشم و مجدد شماره اش را میگیرم اما جواب نمیدهد... بی اراده بغض میکنم... دلم نمیخواهد مهتاب از من ناراحت باشد، هر چه تماس میگیرم جوابی دریافت نمیکنم، برایش پیامک میزنم:
-مهتاب جان باور کن من قصدم فقط کمک بود، فکر نمیکردم با کارام دارم آزارت میدم... مهتاب خواهش میکنم ببخش... پاشو بیا منتظرتم... باشه مهتاب؟ بیای منتظرتما!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع