eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25.2هزار دنبال‌کننده
635 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آقا اجازه؟ میشود شما همانی باشید که موهایم را با لطافت نوازش میکند به اوقات دلتنگی؟ میشود بهانه هایم را به جان و دل بخرید و همانی باشید که نترسم از رفتنش؟ میشود همانی باشید که قربان صدقه ی چین و چروک چشم هایم میرود به اوقات پیری؟ من با جان و دل شریک تک تک لحظه هایتان میشوم اگر شما همانی باشید که دلم را بلد باشد 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
پارتارو آخر شب مینویسم دخترام🙈❤️😍
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ یاد دوازده سالگی ام بخیر، سالی که شهاب آمد و شد عضوی از خانواده... پدرم را برادر خواند و آقاجون و خانجون را شبیه به ما صدا زد... مرا «عمو جون» خطاب کرد و بالعکس من هم به او «عمو‌» گفتم... که ای کاش هیچوقت نگفته بودم... شهاب بی حرکت است اما من گردنش را سفت چسبیده ام و عطر تنش را به ریه میکشم، اشکهایم پلیور رنگ روشنش را خیس کرده، دلم میخواهد این لحظه ساعتها کش بیاید... اما همین که چشمان تارم را باز میکنم هاله را میبینم که مات و مبهوت مارا تماشا میکند... هول میکنم... این چه غلطی بود که منه خطاکار انجام داده بودم؟ هیچ حواسم به هاله نبود... فوری فاصله میگیرم... شهاب تنها تماشایم میکند و سکوت کرده، هاله با اخم‌هایی در هم جلو می آید: -پریا جون خجالت نکش، اولش که با خودنمایی و بلوز شلوار و موی گیس شده، حالام ماچ و ب,غل! فکر کنم شما محرم شهابی به جای من!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خجالت زده با چشمانی اشکی نگاهش میکنم، شهاب بلند میشود: -کافیه هاله؛ بریم داخل! دست هاله را میکشد و سمت منزل خان‌جون میبرد، هاله تند تند چیزی میگوید و شاکی است، شهاب اما ساکت است و اخم دارد. اشکم بیشتر میچکد، امروز چه روز نحسی بود؟ چندم بود؟ قمر در عقرب است؟ چرا بدبیاری هایم بیشتر می‌شد و کمتر نه؟ دلم می‌خواهد از ته دل جیغ بکشم... اول مهتاب و حالا هم این گند بزرگ... در دل خودم را شماتت میکنم، نمیدانم چقدر میگذرد، سوز سرما باعث میشود صورت خیسم یخ بزند، بلند میشوم و بی هیچ‌ امید و انگیزه ای سمت خانه میروم... کاش امروز به خانه نیامده بودم... کاش...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با چشم هایی قرمز و عصبی وارد خانه میشوم، آنقدر ناراحتم که توجهی به مادر ندارم و وارد اتاقم میشوم، در را به هم میکوبم. هنوز از پشت در کنار نرفته ام که مادر در اتاق را با شتاب باز میکند: -پریا؟ کی اومدی؟ چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ نگاهی به لباسم میکنم و پرخاشگر جواب میدهم: -دیگه پوششم چشه؟ الان که مقنعه و مانتو دارم، چمه مگه؟ با تعجب نگاهم میکند: -منظورم قیافه بهم ریخته و عصبانیته، چشات چرا پوف کرده؟ نفس عصبی ای میکشم و صدایم از بغض میلرزد: -مامان حالم خوش نیست میخوام تنها باشم... روی تختم مینشینم و سرم را درون دستم میگیرم، مادر اما دست بردار نیست: -کی ناراحتت کرده؟ اصلا تو کی اومدی؟ من ظهر منتظرت بودم! نگاهش میکنم: -خونه خان‌جون بودم، مامان چرا نرفتی کمک خان‌جون؟ که نخواد من برم و بعد بهم انگ بزنن که از قصد با بلوز شلوار و موی گیس خودمو به شهاب نشون دادم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اخم هایش درهم میرود: -غلط کرده هر کی این حرفو زده! کی جرات کرده بهت حرف بزنه؟ دستانم را روی صورتم میفشارم و خودم را روی تخت رها میکنم، کلافه و لرزان میگویم: -فقط تنهام بذار مامان... لطفا! کمی در سکوت نگاهم میکند؛ بعد در حال گفتن جمله‌ی (میدونم دیگه هاله بهت گفته، چرا خان‌جونت جلوش در نیومد؟ آقاجونت کجا بود اصلا؟ چقدر به بابات گفتم به این هاله رو ندید) از اتاقم بیرون میرود و در اتاقم را میبندد که داد میزنم: -مامان حرفی به کسی نزنی... من چرت گفتم... مامان گوش میدی چی میگم؟ جون پریا بفهمم به کسی حرفی زدی نه من نه شما! مجدد سرم را روی تشک تخت میکوبم، نفس نفس میزنم این روز لعنتی کی تمام میشود؟ چشمان سوزانم را روی هم میفشارم دلم میخواهد امروز را از سرنوشتم حذف میکردم... خدایا دو نفر از آدم‌های مهم زندگی‌ام را از خودم متنفر کرده ام... با بیچارگی چشم به هم میفشارم و خواب را اینبار من اسیر چشمانم میکنم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای پدر چشم باز میکنم، کسل تکانی به خودم میدهم که تقه ای به در میخورد، پدر مابین در قرار میگیرد و روشنایی هال و پذیرایی به داخل اتاقم سرک می‌کشد: -پریا بیدار شو خان‌جون سراغتو میگیره، میگه مهمونا رسیدن پریا بیاد کمک دستم. با تعجب به اطرافم نگاه میکنم، شب شده و من هیچ نفهمیده ام، چشمی میگویم و روی تخت مینشینم، کلافه مقنعه را از سرم برمیدارم و کنار آینه اتاقم پرت میکنم. کاش میشد بگویم من به مهمانی امشب نمیروم، اما خان‌جون به کمکم نیاز دارد... بلند میشوم و همراه حوله ام سمت حمام میروم که مادر میگوید: -لزومی نداره بری پریا، وقتی جایی احترامت حفظ نمیشه چرا بری؟ همین حالا زنگ بزن بگو نمیای و حالت خوش نیس! پوفی میکشم: -اگه نرم شما میری کمک بدی به خان‌جون؟ رو ترش میکند: -مهمونای شهابن چرا زنش دست به سیاه و سفید نمیزنه؟ درصورتی که همونجاس بعد خانجونت پیغام فرستاده تو بری کمکش؟ دستی در هوا تکان میدهم: -بیخیال مامان... خان‌جون روش با من بیشتر بازه تا هاله...