eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای پدر چشم باز میکنم، کسل تکانی به خودم میدهم که تقه ای به در میخورد، پدر مابین در قرار میگیرد و روشنایی هال و پذیرایی به داخل اتاقم سرک می‌کشد: -پریا بیدار شو خان‌جون سراغتو میگیره، میگه مهمونا رسیدن پریا بیاد کمک دستم. با تعجب به اطرافم نگاه میکنم، شب شده و من هیچ نفهمیده ام، چشمی میگویم و روی تخت مینشینم، کلافه مقنعه را از سرم برمیدارم و کنار آینه اتاقم پرت میکنم. کاش میشد بگویم من به مهمانی امشب نمیروم، اما خان‌جون به کمکم نیاز دارد... بلند میشوم و همراه حوله ام سمت حمام میروم که مادر میگوید: -لزومی نداره بری پریا، وقتی جایی احترامت حفظ نمیشه چرا بری؟ همین حالا زنگ بزن بگو نمیای و حالت خوش نیس! پوفی میکشم: -اگه نرم شما میری کمک بدی به خان‌جون؟ رو ترش میکند: -مهمونای شهابن چرا زنش دست به سیاه و سفید نمیزنه؟ درصورتی که همونجاس بعد خانجونت پیغام فرستاده تو بری کمکش؟ دستی در هوا تکان میدهم: -بیخیال مامان... خان‌جون روش با من بیشتر بازه تا هاله...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عماد از ماشینش پایین اومد و عینک آفتابی‌شو بالا زد، ماشینو دور زد و کنار عزیز خانم ایستاد: -شما باید مادر الناز باشید، درسته؟ عزیز فوری چادرشو جمع و جور کرد و ایستاد، اخمی کرد و گفت: -الناز من کجاست مردک؟ عماد لبی کج کرد، به این طرز برخورد عادت نداشت، اما رفتار عزیزخانم اونو به خنده وامیداشت، پس کمی مدارا کرد و جواب داد: -دخترت حالش خوبه مادر... بفرما بشین میبرمت پیشش! عزیز سمت ماشین رفت و صندلی عقب سوار شد، کیف دستی شو کنارش گذاشت و با اخم به عماد خیره شد، عماد سری تکان داد و پشت فرمون نشست. عزیزخانم نگاهی به داخل ماشین انداخت، تمیز و خوش‌بو بود، اما این بوی ادکلن نفسشو تنگ میکرد، نگاهی به شیشه انداخت و کمی پایین کشیدش بعد گفت: -شما چکاره‌ای که دختر منو بردی خونه‌ات؟