eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
recording-20230813-174430.mp3
3.94M
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مقابل خوابگاه توقف میکند، کمربند را باز میکنم و دستم سمت در میرود: -مرسی رسوندیم، خداحافظ. صدایش باعث میشود مکث کنم: -پریا؟ نگاهش میکنم، به چشمانم خیره شده و میگوید: -امروز خیلی زحمت کشیدی، ممنونم ازت! شانه ای بالا میدهم: -انگار دوستای خودم بودن، هیچ فرقی نداشت، گرچه پروا واقعا خوب بود... خوشحال میشم اگه دوباره ببینمشون! لبخند کمرنگی میزند: -به همین خاطر خواستم تو هم باشی، حس میکنم خلق و خوتون به هم شباهت داره، میتونه دوست خوبی باشه برات! سر تکان میدهم: -اوهوم شب خوبی بود! -تو هم صدای قشنگی داری اما رو نکرده بودی تا حالا! لبخند تلخی میزنم: -نه فقط به قول پروا خیلی احساساتی شده بودم، و خب متن این آهنگ زیادی برام یاداور خاطرات بود! نگاهم به نگاهش گره میخورد، تاریکی شب هم باعث نشده برق نگاهش محو شود، قبل از اینکه احساسات اشتباهم فوران کند در ماشین را باز میکنم، سوز سرد داخل می‌آید: -خب دیگه من برم؛ شب بخیر! -پریا! کاش با این لحن هیچوقت صدایم نکند؛ ناچار منتظر به او زل میزنم: -کاش رو تصمیمت تجدید نظر میکردی... دلم نمیخواد به خاطر من آینده‌تو به بازی بگیری! باز همان بحث تکراری... نفس عمیقی میکشم: -سهراب پسر خوش قیافه ایه... میدونی شاید یه روزی عاشقش شدم! خدارو چه دیدی...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اخم صورتش را نادیده میگیرم و از اتومبیلش خارج میشوم، خم میشوم و خیره چشمانش میگویم: -میدونی شهاب به بازی گرفتن آینده ام اونم به خاطر تو واسم قشنگه... تو آزارم دادی درست... رفتی سراغ یه نفر دیگه... درست... عشق بود یا لجبازی با من؟... میخوام اینو بهت بگم... سهراب عشق نیست... سهراب مردیه که واسه لجبازی با تو انتخابش میکنم... قشنگه نه؟ هر چیزی که به تو مربوط بشه تهش قشنگه... ته این ازدواجم قشنگه... مطمئنم... در ماشین را میبندم و سمت خوابگاه قدم برمیدارم... کوبش ضربان قلبم و فشار بغض گلویم دیگر دو حسی‌ست که با تنم اخت گرفته اند... وارد میشوم و مهتاب را میبینم که روی زمین دراز کشیده و خوابش برده، بالش و پتویی برمیدارم و سمتش میروم، سرش را روی بالش میگذارم که چشم باز میکند. لبخند میزنم اما او اخم غلیظی تحویلم میدهد و پشت میکند، پوفی میکشم: -مهتاب خوبی؟ پتو را روی سرش میکشد و هیچ نمیگوید... عصبی میگویم: -تمومش کن مهتاب... تو چت شده؟ با من قهر کردی؟ لعنتی من فقط خواستم وقتی گورمو گم میکنم و از ایران میرم تو احساس تنهایی نکنی... گفتم شاید شانس باهاتون یار باشه... شاید فرزاد همون آدمی باشه که میتونه حالتو خوب کنه... من هر کاری کردم واسه خاطر خودت بوده... اشتباه کردم؟ از اون مرد بدت میاد؟ باشه... باشه من اشتباه کردم... معذرت میخوام... دیگه تو هیچ کاری دخالت نمیکنم... ولی تو هم مثل بچه ها رفتار نکن، چرا جواب پیام و تماسامو ندادی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ از سکوتش طاقتم طاق میشود و تقریبا فریاد میزنم: -اه بس کن دیگه مهتاب... تو دیگه کابوس نشو واسم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پتو را کنار میزند و عصبی مینشیند: -تو نیاز نیس به فکر‌ تنهایی من باشی، تو فقط یکم واسه نظر و عقیده من اهمیت قائل شو... بس نیست تمام مدت منصور و مادرم برام تصمیم گرفتن؟ حالا تو هم شدی لنگه اونا؟ پیش تو هم نمیتونم بگم چی میخوام، چی نه؟ نفس نفس میزند که شانه هایش را میگیرم: -باشه مهتاب باشه... تو حق داری... من نباید دخالت میدادم خودمو، تو راست گفتی اصلا من کی هستم که بخوام واست تصمیم بگیرم... ببخشید... با بغض نگاهم میکند، بعد دستانش را دور گردنم می اندازد و لرزان میگوید: -جوابتو ندادم تا برگردی خوابگاه... دلم میخواست کنارم باشی... لبخند کمرنگی میزنم و پشتش را نوازش میدهم: -کاش اومده بودی اونجا... حال و هوات عوض میشد. -حوصله نداشتم پریا؛ دلم میخواست تنها باشم! آرام از من جدا میشود و میپرسد: -خوش گذشت؟ مشتی به بازویش میکوبم: -تموم مدت فکرم درگیرت بود بعد این چه سوالیه که میپرسی؟ لبخند میزند: -ببخشید شبتو خراب کردم، خیلی حسودم که دلم میخواست پیش من باشی نه؟ میخندم: -اوهوم خیلی! زانوهایش را بغل میگیرد و به فکر فرو میرود: -وقتی تو رفتی... منم نموندم تا با فرزاد حرف بزنم، راهمو کج کردم برگشتم خوابگاه... شمارمو از منصور گرفته بود... کلی بهم زنگ زد و پیامک داد، محلش نذاشتم، بعد میدونی برگشت بهم چی گفت؟ با کنجکاوی نگاهش‌میکنم که ادامه میدهد: -بهم گفت چند سال پیش عاشق دختری شده که نتونسته بهش برسه و حالا اون دختر مرده... ازم خواست اجازه بدم عشقو برای دومین بار کنار من تجربه کنه... میگه دلم نمیخواد حالا که ازت خوشم اومده بازم این شانس ازم گرفته بشه! ابرویی بالا میدهم: -طفلی! چه تلخ... شانه ای بالا میدهد: -تموم اینا باعث نمیشه فراموش کنم اون مرد از طرف منصور هست! سکوت میکنم چون قول داده ام دیگر دخالتی نداشته باشم! پس بی حرف بلند میشوم و جای خوابم را کنارش پهن میکنم.
پیام نده : با پروفایلات دلتنگش ڪن :🙂💔🥀 منبع & ها✨ از دلیل خنده هام تبدیل شد به دلیل گریه هام ! حرفای ناگفتمون-! مایل به درد و دل؟🙂🫀 https://eitaa.com/joinchat/1557069993C26d7b6df92 وقتی میشم متنای اینجا میکنه.🥺🥀 پروفایلاش جیگرتو آتیش میزنه👆🖤🥺
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چند روز از آن ماجرا میگذرد، فرزاد هنوز در پی به دست آوردن دل مهتاب است، مهتاب اما فراری و بیزار!... هر چه به آخر ماه نزدیک‌تر میشویم احساس غریب تری سراغم می آید... این روزها برخلاف خواسته مادر و خان‌جون کمتر به خانه رفته ام... تا کمتر نگاهم به شهاب و هاله بی‌افتد. باید دوری شان را از همین حالا بپذیرم، پروا که شماره موبایلم را از شهاب گرفته است هر از گاهی حالم را میپرسد، دختر فهمیده‌ای‌ست، درک بالایی دارد، حرف زدن با او آرامم میکند، از حالا او را برای مراسم عقد دعوت کرده‌ام، شاید تنها کاری بود که در این شرایط ذره ای اختیارش را داشتم! خاله نسترن هرازگاهی تماس میگیرد و جویای حالم میشود، جالب است مادر داماد این همه ذوق دارد و داماد انگار کلا غیب شده! اصلا عین خیالش نیست تا چند روز دیگر به عقد هم در می‌آییم! خاله نسترن در تماس آخر آدرس سالن آرایشگاهی را داده تا روز مراسم برای آماده شدن به آنجا بروم، لباسم هم آماده شده و مادر تحویل گرفته است، از به به و چه چه مادر مشخص است خیاط کار خودش را به نحو احسنت انجام داده. این ساعت‌ها کنار مهتاب لحظه ها را قدر میدانیم، بیشتر صحبت میکنیم، بیشتر پیاده روی شبانه میرویم، بیشتر خاطره میسازیم، خوب میدانم مهتاب چقدر در دل ناراحت است اما بروی مان نمی‌آورد... ****
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شب قبل از مراسم است، مهمان‌ها دعوت شده‌اند، ریسه ها سرتاسر باغ کشیده شده اند، حیاط چقدر با این ریسه ها رویایی تر شده! خاله و مادر مشغول تدارک دیدن هستند، خان‌جون با اینکه نمیتواند کمک چندانی بدهد اما کنارمان است و نظر میدهد، کارهای نشستنی را انجام میدهد. آقاجون و پدر در پی سفارش میوه و شیرینی و هماهنگی عاقد هستند. شهاب را ندیده‌ام اما از خان‌جون شنیده ام منزل هاله هستند... از سهراب بگویم؛ گل سر سبد و شازده داماد... خاله میگوید پی کارهایش است... اما میدانم بیخیال تر از این حرف‌هاست... قدیم رسم بود عروس را تا روز عروسی نمیدیدند، حالا کار ما برعکس شده و قرار است ما روی شاه داماد را نبینیم! عصر برای اصلاح به آرایشگاه رفته بودم و حالا مقابل آینه نگاهم روی صورت سرخ و سفید و ابروهای مرتبم است... خاله نسترن برایم اسپند دود کرده و کلی ماشاالله خوانده... جای خوشحالی‌ست که وظایف پسرش را هم به دوش میکشد... مثلا این روزها قربان صدقه ام میرود و مدام میپرسد به چیزی احتیاج دارم یا نه... از مهتاب خواسته ام صبح فردا برای رفتن به سالن آرایشگاه همراهی‌ام کند، عجیب است اما من حتی نمیدانم فردا سهراب به خودش زحمت میدهد به دنبال عروسش بیاید یا نه! شب پر کابوسی را میگذرانم... مدام از خواب میپرم... مدام شهاب را میبینم... التماسش میکنم کنارم بماند، اما بعد سهراب را جای او میبینم... و باز از خواب میپرم... نمیدانم این شب پر تنش کی قرار است به صبح برسد...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ روز بعد مادر به آرامی بیدارم میکند، با سردرد روی تخت مینشینم، کاش امروز شب نشود... دوش میگیرم و صبحانه مختصری میخورم، بی میل و اشتها هستم... پدر نگاهش مدام زوم من است، علتش را نمیدانم... شاید از حالا برای تنها فرزندش دلتنگی میکند... آماده میشوم که مادر به اتاقم می‌آید، لباسی که داخل کاور است را روی تخت میگذارد: -پریا عزیزم من نمیتونم برسونمت کلی کار دارم، سوئیچو بردار خودت برو... ابرویی بالا میدهم: -یعنی سهراب به خودش زحمت نمیده منو برسونه آرایشگاه؟ مادر لبخند هولی میزند: -دیشب تا دیروقت مشغول کاراش بوده خاله‌ات پیام داده خستس و هنوز خوابه... خیلی هم عذرخواهی کرد! با سری کج شده به دروغ های مادر نگاه میکنم، لباس را از روی تخت چنگ میزنم: -لزومی نداره فلسفه ببافی مامان... فقط دلم میسوزه که اینقدر خوش خیالی قربونت برم... فقط سفارش کنید لااقل خوب به خودش برسه... بشه یه دوماد واقعی... دیگه چیزی نمیخوام... فعلا خداحافظ. سوئیچ را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم...
پارتارو بخونییییییید😍😍😍👆👆👆