eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
24هزار دنبال‌کننده
539 عکس
259 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ انالله و انا الیه راجعون قاب تکمیل شد شهادتت مبارک... 🇮🇷 🖤 https://eitaa.com/Tykecell
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ روز بعد همراه مادر به دانشگاه میروم، مانند کودک دبستانی ای شده ام که مادرش او را به کلاس درس میرساند و برمیگرداند... از مادر خداحافظی میکنم و وارد محوطه دانشگاه میشوم، امروز با کوهیار کلاس داریم، بعد از آن ماجرا هیچ کدام شان را ندیده ام، تنها با پروا تلفنی صحبت کرده بودیم، خوشبختانه صحبتهای هاله روی پروا تاثیر منفی ای نگذاشته بود! یا لااقل اینطور وانموند میکرد. وارد کلاس میشوم، مهتاب روی صندلی نشسته با گونه هایی گلگون و لبخندی که گوشه لب دارد با موبایلش کار میکند، کنارش مینشینم و میپرسم: -قرار نیست دل و قلوه دادناتون تموم بشه؟ با لبخند نگاهم میکند: -فرزاد منو رسوند و رفت، دارم ازش تشکر میکنم! ابرویی بالا میدهم: -اونوقت زبونتو موش خورده بود همونجا تشکر کنی؟
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ گونه هایش رنگ میگیرد و کنار گوشم نجوا میکند: -نشد آخه... موقع خداحافظی یه اتفاقات ناخواسته افتاد، که با خجالت فرار کردم فقط! با شیطنت نگاهش میکنم و میخواهم سر به سرش بگذارم که کوهیار شجاعی وارد کلاس میشود، مجبور میشوم شوخی را تمام کنم و صاف بنشینم، نگاهش بالا می آید، چشم در چشم میشویم، نگاه از او میگیرم و به میز چشم میدوزم، کمی صحبت میکند و بعد سراغ درس می رود. خیلی دلم میخواهد بدانم در ذهنش از من چه ساخته، اما تلاش میکنم بی تفاوت باشم... ساعتی طولانی با کوهیار میگذرانیم و بعد هم تا ظهر کلاس‌های دیگر... همراه مهتاب به محوطه میرویم که میگوید: -فرزاد میاد دنبالم تو رو هم میرسونیم! لبخند غمگینی میزنم: -ممنون مامان اومده دنبالم!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و به جلوی در دانشگاه اشاره میزنم که نگاهش را به همان سمت سوق میدهد: -ای بابا انگار جدی جدی پدر و مادرت حسابی بادیگاردت شدن! شانه ای بالا میدهم: -چی بگم! از طرفی حق میدم بهشون و خب از طرفی هم به این رفتارا عادت ندارم! سر تکان میدهد، حالا دیگر به مقابل در رسیده ایم، میخواهم از مهتاب خداحافظی کنم که آنسوی خیابان نگاهم به چشمان آشنایی گره میخورد... سر کج کرده و نور خورشید باعث شده اخم هایش درهم کشیده شود تا سایبانی برای چشمان جذابش بسازد. با این حال لبخند غمگینی روی لب دارد، دست مهتاب را چنگ میزنم: -شهاب! مهتاب با هول به اطراف نگاه میکند: -کو؟ کجاس؟ رد نگاهم را که دنبال میکند میرسد به آن نگاه جذاب و خواستنی، بعد دستم را میفشارد: -وای آره اینجاست... ببین مظلوم وایساده تماشات میکنه... میدونسته جز اینجا نمیتونه ببینه‌ات...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 تن بی جونمو با اومدن احیا کردی... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران من تسلیت🖤🖤🖤 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای بوق اتومبیل به گوشم میرسد و بعد مادر است که میگوید: -پریا بیا دیگه مادر! نگاهم را با سختی از شهاب جدا میکنم و به مهتاب زل میزنم: -مهتاب یه کاری کن... من باید با شهاب حرف بزنم! مردد تماشایم میکند: -چکار کنم آخه؟ سر ناهید خانمو گرم کنم؟ -نمیدونم یه کاری کن، من اگه الان نرم پیش شهاب دیگه نمیدونم کی میشه پیداش کرد! مهتاب تا میخواهد حرفی بزند مادر از اتومبیل پیاده میشود و سمتمان می آید، قلبم تپش میگیرد و با اضطراب به شهاب زل میزنم، نگاهش همچنان روی من میخ است که لب میزنم: -برو... نمیدانم متوجه نجوای لبانم شده یا نه اما برخلاف خواسته من قدمی جلو می آید انگار میخواهد به من ثابت کند که هراسی از دیده شدن توسط مادرم ندارد...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر مقابلم میرسد: -پریا چرا نمیای مادر؟ با یک دست بازوی مادر را میگیرم و با دست دیگرم اشاره میزنم تا شهاب برود، بعد جواب میدهم: -دارم میام دیگه مامان جان... بریم! سمت مهتاب برمیگردم: -میخوای با ما بیای؟ -نه قربونت فرزاد الان میرسه! از مهتاب خداحافظی میکنیم، همینکه مادر عقب میرود تا سمت ماشین پدر برویم شهاب با تخسی قدمی به جلو بر میدارد و حالا مادر هم متوجه حضورش شده... با استرس لب میگزم که مادر با عصبانیت میگوید: -عه عه عه ببین پسره پرو اومده اینجا! خودم را به کوچه علی چپ میزنم: -پسره کیه مامان؟ بیا بریم وسط خیابون جای ایستادن نیس که! با دست سمتی که شهاب ایستاده اشاره میزند: -اوناهاش ببین چجوری وایساده داره نگاه میکنه... شیطونه میگه برم... حرفش را قطع میکنم: -چی میگی مامان توهُم زدی؟ بیا بریم آفتاب سوزوند پس کله‌مونو!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانِ من! صُبح یعنی بَغَلـــم باشی و مَن قبل از تو 🫂 بنشینم به تماشایِ طُلـوع چَشم ات....😉🦋 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین زودی همه چیزتمام میشود واین چشمه بیقرار که از بالای کوه سرازیراست در آغوش دریا آرام میگیرد…. ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🍫🕯@deklamesoti🕯🍫
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ و سمت ماشین هلش میدهم که با حرص پشت فرمان جای میگیرد، فوری ماشین را دور میزنم و نگاه آخر را به شهاب میدوزم و با دست اشاره میزنم برود و نماند، اما او با حرکت سرش اصرار دارد به من بفهماند قرار نیست دست بردارد! هیجان شیرینی زیر پوستم میدود و کنار مادر جای میگیرم، با حرص اتومبیل پدر را به حرکت می آورد و شروع میکند: -پسره خجالت سرش نمیشه؛ پرو پرو اومده جلو دانشگاهت! -مامان تروخدا اینو به بابا نگو، اگه بفهمه خیلی بد میشه... -بذار بفهمه... بذار بدونه که چقدر این مرد پروئه! دستش را میگیرم: -خواهش میکنم مامان، بعد از مدتی دارم میام کلاسامو میگذرونم دوست ندارم بابا محدودم کنه... شهاب که قاتل زنجیره ای نیست که اینطور ازش عصبانی و فراری شدین، اصلا ما به اون کاری نداریم که... داریم زندگی مونو میکنیم... دیدی که اونم جلو نیومد... لابد خواسته یه سر و گوشی آب بده... مامان جونم قربونت برم اینو به بابا نگو... باشه؟ مادر در سکوت به مقابلش زل زده و سخت است پیشبینی کردن حرکات و رفتارش!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به خانه میرسیم، آقاجون داخل حیاط است و به درختان رسیدگی میکند که با دیدنم با خوشحالی میگوید: -پریا بابا بیا ببینمت! از گوشه چشم به مادر نگاه میکنم و از بین لبانم میگویم: -مامان تروخدا بد قلقی نکن، میرم میبینم شون زود میام خونه، باباهم چیزی نمیفهمه... قول! مادر پوفی میکشد و بعد از پارک ماشین دستی برای آقاجون تکان میدهد و سمت خانه میرود، به طرف آقاجون قدم برمیدارم که دستانش را از هم باز میکند، میان آغوشش میدوم و نفس راحتی میکشم، دلتنگش بوده ام، شانه هایش را دستی میکشم و میگویم: -دلم تنگ شده بود آقاجون! سر تکان میدهد و فاصله میگیرد: -منم همینطور بابا، خوبی؟ همه چی روبراهه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کسی چه میدونه، شاید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کاش... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -خوبم‌ آقاجون؛ شما خوبین؟ -شکر خدا... تنها بودیم، تنهاتر شدیم! نه شهاب هست، نه تو! پدر و مادرتم که از ما فراری شدن! بازوی لاغرش را میگیرم: -بمیرم من! خدا نکنه شما تنها بشین، من اصلا موافق رفتار بابا و مامانم نیستم، اما اونام آروم میشن آقاجون... زمان همه چیزو حل میکنه! خیره‌ی زمین سری تکان میدهد: -برو خان‌جونتم ببینه تورو... دلش باز میشه. روی پنجه پا می‌ایستم و گونه استخوانی و ریشو اش را بوسه میزنم: -چشم. سمت منزل خان‌جون میدوم، بوی آبگوشتش کل خانه را فراگرفته: -خان‌جون؟ با ذوق از آشپزخانه میگوید: -جونه دل خان‌جون... عمر خان‌جون... با لبخند به آشپزخانه میدوم و یکدیگر را بغل میگیریم... بعد از اینکه دلتنگی خان‌جون و آقاجون را رفع میکنم، سمت خانه میروم نباید پدر متوجه این دیدار شود، لااقل تا وقتی آبها از آسیاب بی‌افتد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا