eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
23.7هزار دنبال‌کننده
557 عکس
274 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🕌 🏴 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🕌 🏴 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر سازی غروب عاشورا.... ناحیه مقدسه: تُدِيرُ طَرَفاً خَفِيّاً إلى رَحْلِكَ وَبَيْتِكَ... یعنی آقا وقتی توی گودال بودن، با گوشه چشم به خیمه ها نگاه میکردن😭 السَّلامُ عَلى مَن هُتِكَتْ حُرْمَتُهُ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🕌 🏴 مداحی کامل 👇 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
317751_656.mp3
10.22M
🏴 ابوالفضل بختیاری 🎙زیر نور ماه ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 مـهـم نـیـسـت پشـت سـرمـون چـی میـگن مـهـم ایـنـه تـو رومـون جرأت ندارن بگـن 😍🌺 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 جــز تــــو کی حواســش بـه مــنه ایــن روزا هـیـشــکی 🌿 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 میانِ تمامِ نَداشته هایَم تُ را تنها سَرمایه‌یِ جاودانهِ «قلبَــــــم» میدانَم..!♥💋 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با چمدون سنگینم وارد عمارت پاشا شدم، همینطور که چمدون سنگینو حمل میکردم چشمم به یکی از خدمتکارا افتاد که سمتم می اومد، نفس راحتی کشیدم و ایستادم همین که نزدیکم شد چمدونو سمتش گرفتم و لبخند زدم، خداروشکر بالاخره یکی اومد کمکم، خوبی پولداری و کمکی داشتن همینه دیگه! با نیش شل شده به خدمتکار نگاه میکردم که بی توجه به من از کنارم رد شد و سمت در عمارت رفت... نگاهم با تعجب به دنبالش کشیده شد، هه زهی خیال باطل! منو باش خیال کردم برای اینکه نامزد پسر پاشا هستم حتما منم خانم این عمارت میدونن اما انگار یه چیزی سرجاش نیست! چمدونو دنبال خودم کشیدم تا به ساختمون اصلی رسیدم، آروم درو باز کردم و داخل شدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی کسی رو ندیدم سمت پله ها رفتم، با سختی چمدونو از دونه دونه پله ها بالا بردم، بعد سمت اتاق آراد رفتم، نفس زنان تقه ای به در کوبیدم که صداش به گوشم رسید: -بیا داخل!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ دستگیره درو پایین کشیدم که صدای باز شدن در اتاق بغلی هم به گوشم رسید، نگاهم سمتش کشیده شد و عمادو دیدم که با نیشخند ترحم انگیزی منو تماشا میکرد، متعجب به چشماش خیره شدم، هیچوقت یادم نمیرفت امروز چطور منو سکه یه پول کرد، سری از روی تاسف تکان داد و بعد به طبقه پایین رفت، تموم خون تنم به صورتم دوید، از همه چی عصبی بودم، به خصوص از خودم و عماد! عمادی که حتی اجازه یه کلمه توضیحو به من نمیداد! دلم میخواست همونجا بشینم و به زمین و زمان مشت بکوبم و بد و بیراه بگم، اونقدر پشت در اتاق موندم که خود آراد اومد و در اتاقشو باز کرد: -تویی؟ پس چرا نمیای داخل؟ و به مسیر نگاهم که راه پله بود نگاهی انداخت، غمگین نگاهش کردم: -چیزی نیست!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ داخل اتاق شدم و نگاهی کلی به اتاق انداختم، لبمو گاز گرفتم و گفتم: -باید یه فکری برای این جریان برداریم! در اتاقو بست و تماشام کرد: -چه فکری؟ شونه هامو بالا انداختم: -خب نمیشه که باهم... تنها بمونیم... تو این اتاق! و با خجالت نگاهمو گرفتم و چمدونمو گوشه اتاق گذاشتم که با مسخرگی خندید: -چقدر سخت میگیری الی! راحت باش دختر، مگه همین امروز با هم آشنا شدیم که اینقدر حساسی؟ ابروهام بالا پرید و متعجب نگاش کردم، دندونامو به هم فشار دادم: -آقا آراد من میدونم شما تو خانواده آزادی بزرگ شدی، اما من زیر نظر عزیزم بزرگ شدم، محرم نامحرم حالیمه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب همگی بخیر پارت رمان هم مینویسم میذارم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ʚ♡ɞ تـو مـالِ مـنـی جــات وســطه وســطه قلبمه💕 ∞ ⃝⃘♡💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پروا چای دم میکند و همگی به حیاط میرویم، دیار خواب است و بهار تاب بازی میکند، دور هم روی زیرانداز نشسته ایم، متعجبم چرا کوهیار بعد از آن صحبت ها هنوز بین ماست! به اصرار پروا مشغول بازی جرات حقیقت میشویم، پروا میچرخاند و بطری سمت کوهیار ثابت میشود، پروا نفس عمیقی میکشد: -جرات یا حقیقت؟ کوهیار فوری جواب میدهد: -قطعا حقیقت! پروا دستانش را به هم میکوبد: -خب خب صبر کنید فکر کنم! همه به پروا چشم دوخته ایم که شهاب دست زیر چانه اش میگذارد: -بذار من بپرسم، البته اگه اشکالی نداره! پروا استقبال میکند: -چه بهتر؛ بپرسید! شهاب به کوهیار زل میزند: -امشب به خواست خودت اومدی اینجا؟
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کوهیار نگاهش متعجب میشود: -نه داداش من بی دعوت جایی نمیرم، کوروش گفت شب شماها اینجایید... شهاب صحبتش را قطع میکند: -نگفتم با دعوت یا بی دعوت... گفتم به خواست خودت اومدی؟ کوهیار با کنجکاوی اخمی میکند: -چرا منظورتو نمیگیرم؟ شهاب که انگار کمی کلافه شده توضیح میدهد: -بذار ساده اش کنم تا مغزت کار بیفته، دارم میپرسم خودت خواستی بیای یا مثلا کسی ازت خواسته؟ یکی مثل هاله! کوهیار انگار کمی جا میخورد: -هاله کجا بود داداش؟ اومدم دور هم باشیم! شهاب سری تکان میدهد و انگار که باور نکرده باشد آهانی میگوید، کوروش خودش را جلو میکشد: -بابا سوالای هیجانی بپرسید، اینا چیه دیگه، کوهیار منو نگاه کن... تا به حال شده یکی از شاگردات دلتو ببره؟
با تو خوشبخت ترین✨ آدم این قافله ام💛 کم نشو ... دور نشو... بی تو جهانم خالیست....🪐 ∞ ⃝⃘♡💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کوهیار میخندد: -از تو چه پنهون از چندتایی شون خوشم اومده ولی خب نمیشه پیشنهاد بدم که... ناسلامتی استادم... آبرو دارم! شهاب نیشخند میزند: -کاش حرفات درمورد پریا هم صدق میکرد! کوهیار مات نگاهش میکند: -انگار زیادی بهت برخورده داداش، من که از ماجرای بین تون مطمئن نبودم که اینجوری تیکه میندازی! گلویی صاف میکنم: -کافیه بچه ها... بچرخونین بطری رو استاد! کوهیار نگاهم میکند و سر تکان میدهد، بطری را میچرخاند و درست روبروی من توقف میکند، آب دهانم را قورت میدهم که با لبخند میپرسد: -جرات یا حقیقت؟ از ترس اینکه سوال مزخرفی بپرسد فوری میگویم: -جرات!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابروهایش با حیرت بالا میدود، پروا هم از هیجان جیغی میکشد که کوهیار میگوید: -پس که اینطور... نگاهش را اطراف حیاط بزرگ میچرخاند، آب دهانم را قورت میدهم، نگاه حرصی و خصمانه شهاب به کوهیار است، انگار او هم دلهره دارد که کوهیار لبخند شیطنت باری میزند: -آهان یافتم... گیتارمو از صندوق عقب ماشین میارم بعد میگم! فوری از جایش بلند میشود که درمانده مینالم: -گیتار برای چی؟ بی توجه به سوالم سمت در میدود که شهاب با فکی منقبض شده رفتنش را نظاره میکند: -این مردک چی تو سرشه؟ کوروش برای آرام کردنش میگوید: -آروم باش پسر، بازیه، چرا داغ میکنی؟ پروا تماشایم میکند: -آره پریا جون، چرا بیخود استرسی شدی؟ فوقش میگه گیتار بزنی یا بخونی دیگه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا