سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسهای شده👇👇
همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم میشد...
بوی عطر تنش م,ستم میکرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود.
صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرفهای عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود...
به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمیتونم)
ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه...
دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه میکردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟
منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم!
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمیتونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا)
و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباسهایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟)
و پیام بعدی (راستی یادت نره پیامها رو پاک کنی)
پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت:
-داداش چرا رنگت پریده؟ این نامهها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی!
چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت...
فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل...
ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
.
همراهان خوب چنل (عشق و همسر)
عیدتون مبارک😍
#صبح_بخیر💕
@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت797 📝
༊────────୨୧────────༊
چادر را روی سرم میاندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم.
مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند.
با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانهاش از کنار در به گوشم میرسد:
-اجازه هست؟
با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد:
-به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده!
لبم را گاز میگیرم:
-ممنون!
کمی جلو میآید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم میایستد و با شیطنت لب میزند:
-میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟
با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم:
-خب قراره کی عقد کنیم پس؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هدایت شده از گسترده چمران
‼️کانالی پر از #سرگذشت های واقعی‼️
وضعمون خوب شده بود منم برای خودم یه مزون زده بودم و مشغول بودم.
یک روز خانمی وارد مزون شد واز شرایط سخت زندگیش گفت منم دلم براش سوخت و با مشورت همسرم وحید اجازه دادم که مشغول بشه.باهم خیلی صمیمی شده بودیم حتی وقتی صاحبخونه جوابشون کرد شوهرم وراضی کردم که طبقه پایین خونه ما بشینند.تا اینکه....
کلیککنیدبرای👈شروعداستان 🍂
اینجا سرگذشت زندگی انسانها از زبان خودشان منتشر میشود☕️
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
تمامی داستان ها واقعی میباشد
داستان بهار👉👉
آرام دلـــــم بــردی و آرام منــی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
مثل یک شعر
مرا تنگ در آغوش بگیر
که هوای غزلم
سخت شبیه تن توست…
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت798 📝
༊────────୨୧────────༊
چینی به بینی اش میدهد و با انگشت نوک دماغم میکوبد:
-جون من؛ تو یواش حرف نزن...
بعد فوری فاصله میگیرد، مات نگاهش میکنم میخواهم بپرسم چرا... که فرشته اسپند به دست وارد اتاق میشود و دور سرم میچرخاند.
به تصویر مات شده در دود شهاب نگاه میکنم که دست به سینه تکیه به در زده و تماشایم میکند، واقعا کاش به قول شهاب زودتر عقد کنیم... آخ که اگر محرمش بودم همین حالا هرطور بود خودم را به او میرساندم...
بعد از تمام شدن کارمان به منزل خانجون برمیگردیم، همین که میرسیم خریدهایمان را به اتاق میبریم، شهاب نگاهم میکند و میپرسد:
-آخر هفته خوبه دیگه، نه؟
کنجکاو میپرسم:
-برای چی؟
ابرویی بالا میدهد:
-برای اینکه بگیرمت دیگه...
با خجالت میخندم:
-از دست تو شهاب... آره به نظر منم خوبه.
چشمکی تحویل میدهد:
-پس میرم به آقاجون اینا بگم.
با هیجان سر تکان میدهم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
(میانبرای این رمان سنجاقه)
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996