eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
643 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ : در محضر جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد. کنار درخت جلوی خانه ایستاد. چه فکر ابلهانه ای... دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود?لابد الان همه رفته بودند محضر... با خودش فکر کرد اگر آن روز کمی مدارا به خرج داده بود میتوانست الان به نیما زنگ بزند اما با اتفاق آن روز قطعا نیما جوابش را نمیداد. قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. نخیر...کسی نبود... اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت... داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند..شاید میشد با یک معذرت خواهی سرو تهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و مردی را دید که به نظر می آمد سرایدار خانه باشد. پیرمردی بود کوتاه قد و ترو تمیز...آنقدر خوشحال شد که دوست داشت پیرمرد را بغل کند اما جلوی خودش را گرفت. چند قدم به طرف در برداشت و در حالی که سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید: - هیچ کس نیست?خیلی وقته زنگ میزنم پیر مرد عینکش را جابجا کرد و گفت: -نه پسرم... مراسم پسرشون هست رفتن محضر... منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم با شنیدن اسم محضر سیاوش انگار تازه یادش آمده باشد برای چه آمده گفت: -ببخشید شما ادرس محضر رو دارید? -شما از مهموناشون هستین? -بله -پس چطوری ادرس رو ندارید? پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت: ...
* 💞﷽💞 ‍ -اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت. ظاهر غلط انداز سیاوش با آن موهای اشفته و نم دار که دسته دسته روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بودند، ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمان های این خانواده نداشت. سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت. خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد...لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و در دلش هر ذکر و دعایی بلد بود خواند و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند. خوشبختانه اعتماد به نفسش به کارش آمد و پیرمرد وقتی چشمان آرام و جدی سیاوش را دید ترجیح داد حرفش را قبول کند ولی خیلی خلاصه گفت: -من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود! آه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری?این هم شد ادرس?برای این اطلاعات نصفه نیمه اینقدر کلاس میگذاشت پیرمرد? سعی کرد نیمه پر را ببیند، باز هم بهتر از هیچی بود. -نمی دونین چه ساعتی نوبت دارن? هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد. پیرمرد که کم کم داشت به این جوان عجول مشکوک میشد گفت: -فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد. اگر چند دقیقه دیگر میماند قطعا پیرمرد پلیس را خبر میکرد! با چنان سرعتی پشت فرمان پرید و گاز را فشار داد که گویی گروهی از زامبی ها دنبالش کرده باشند. ...
* 💞﷽💞 ‍ هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد. خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند، نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. تا الان با همه وجود تلاش کرده بود که خودش را سر وقت برساند تا مانع این ازدواج شود، آن هم با چه مکافاتی! اما حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید? یا اصلا چه کاره اید? چه جوابی بدهد? خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی? من که بعید میدانم هیچ کدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت. همان چند لحظه ای که طول کشید تا پدر راحله بیاید، بارانی از سوالات بر سرش ریخت. سوالاتی که برایشان جوابی قانع کننده نداشت. اصلا اجازه میدادند عروس را ببیند? اگر از آن خانواده های متعصب بودند چه?لابد کتک کاری میشد!! وای خدای من چه اشتباهی کرده بود!! اما دیگر برای برگشتن دیر شده بود. پدر عروس، با راهنمایی منشی محضر دار، به سمت سیاوش می آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید? سیاوش سرش را بلند کرد. مردی موقر، حدودا پنجاه و چند ساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود. نمیشد گفت خیلی شبیه اما میشد فهمید که پدر خانم شکیباست... همان نگاه را داشت، سنگین و معقول...لبخند مهربان پدر کار خودش را کرد و سیاوش کمی راحت تر شد. هرچند وقاری که در چهره مرد موج میزد سیاوش را مردد میکرد. باید از یک جایی شروع میکرد. این همه راه را نیامده بود که بی نتیحه برگردد. سلام کرد و من من کنان گفت: -ببخشید آقای شکیبا، راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. می خواستم بگم ... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره ...
حرم
: اعجاز ها و کرامات و عجایب بسیار از زدن نقل شده است
🙏🏼👌 نماز ساده شب بیست و یکم ماه شعبان عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الْحَادِيَةِ وَ الْعِشْرِينَ ثَمَاناً، بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ وَ الْمُعَوِّذَتَيْنِ مَرَّةً مَرَّةً، كُتِبَ لَهُ بِعَدَدِ نُجُومِ السَّمَاءِ حَسَنَاتٌ، وَ رُفِعَ لَهُ مِنَ الدَّرَجاتِ وَ مُحِيَ عَنْهُ مِنَ السَّيِّئاتِ كَذلِكَ. (البلدالأمين، ص173) رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب بیست و یکم ماه شعبان، هشت رکعت نماز، و در هر رکعت یک بار سوره های حمد، توحید، فلق و ناس را بخواند؛ برای وی به تعداد ستارگان آسمان عملِ نیک نوشته می شود؛ و به همین اندازه درجات وی بالا رفته؛ و به همین تعداد، کارهای بد از پرونده اش محو می شود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 ‍ لبخند پدر محو شد: -چرا? -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخم هایش در هم میرفت. همان قدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد. اما باید راهی را که شروع کرده تا آخر می رفت... پدر پرسید: -میشه بپرسم شما? سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه ای روی لب های پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیل تون چیه? سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن? و بعد از این حرف برای ثانیه ای در چشمان پدر خیره شد. با خودش فکر کرد الان است که مشتی سنگین حواله چانه اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول?سر پیازی یا ته آن? خجالت نمیکشی? اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت، دانه هایی از تسبیح فیروزه ای اش را انداخت، دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید... میدونید که جلوی مهمونها ... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت مثل آدمی که در عوالم خیال سیر میکند سری تکان داد، بله البته ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. به نظر می آمد اتاق بایگانی باشد. آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند. یک طرف اتاق با قفسه های چوبی و زونکن های رنگ و وارنگ پوشیده شده بود. چشم های سیاوش به قفسه خیره مانده بود و فکرش جاهای دیگری پرواز میکرد که ضربه ای به در خورد و در باز شد. اول پدر وارد شد و بعد راحله در چادری سفید و مخملی... لباسش زیر چادر معلوم نبود اما معلوم بود که تور نیست. سیاوش نگاهی به راحله انداخت. صورتی ساده با آرایشی کمرنگ. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر همان آرایش کمرنگ- اما آنقدر بسته نبود که نشود فهمید خوشحال است. خوشحالی که نشان میداد این وصلت را دوست دارد و حس خوبی دارد و سیاوش میخواست این شادی را از او بگیرد! نگاهش را پایین انداخت. این شادی کوتاه مدت ارزشش را داشت یا آینده ی این دختر? دیگر زمانی برای فکر کردن نبود. نصف ماجرا را به پدر گفته بود. نمیتوانست پا پس بکشد... با صدای راحله از عالم فکر و خیال بیرون آمد: -استاد پارسا? پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایل ش را از جیب در آورد: -بله.. راستش... نمیدونم چطوری بگم.. یعنی گفتنش سخته راحله که به نظر می آمد داشت نگران می شد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم... اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.. بله میفهمم.. اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست راحله نگاهی به پدر که او هم به نظر نگران می آمد کرد و بعد نگاهی به سیاوش: -یعنی چی? سیاوش موبایلش را به سمت راحله دراز کرد... ...
* 💞﷽💞 💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡 ‍ پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکس ها و فیلم هایی را که سیاوش گرفته بود دید. عکس نیما کنار دختر های آنچنانی... مهمانی های مختلط.. و آن فیلم آخر... رقص مستانه نیما... یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتو شاپ است یا هر چیز دیگر..اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند? یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد... برخوردش با بهاره...برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق... احساس کرد تمام بدنش خشک شده است. سیاوش میدید که دستان راحله میلرزد. حس خاصی درونش را پر کرد. چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی کسی را اینگونه بازیچه خودش کند? نیما را میگویم! با دیدن لرزش دستان راحله دوست داشت برود یقه آن داماد قلابی را بگیرد و پرتش کند وسط سفره عقد. ولی چرا?از سر انسان دوستی?!! چه مضحک! این روزها دیگر احساس هایش را نمیشناخت... راحله چند لحظه ای مات تصویر های موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد! نگاهی به پدرش انداخت.... غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلم هارا ببیند و راحله، با حالتی که خلاف عادت همیشگی اش بود، در چشمان سیاوش خیره شد و گفت: -اینا چیه! سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود و انگار کس دیگری به حای او جواب میداد گفت: -یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست... این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید. سیاوش دید دختری که همیشه نگاه به زیر داشت حالا چگونه مستاصل و درمانده، با نگاهی مالامال از غم و ترس، به او خیره شده و چشمانش را پرده اشک پوشانده است. احساس کرد شاید کارش اشتباه بوده! هنوز تردید داشت... اما نکته دیگری هم وجود داشت. بعد از چند وقت بالاخره دلیل تب و تابش را پیدا کرده بود. حقیقت کشف شد: این چهره معصوم، ساده و پاک... این دختری که روبرویش ایستاده بود، دختری که خیلی هم زیبا نبود اما بی نهایت ملایم و دلنشین بود، برایش مهم بود... وقتی نگاهشان در هم خیره ماند، با وجود همه ناراحتی که در آن لحظه موج میزد، سیاوش چیزی را کشف کرد که تا ابد به آن وفادار ماند. جوانه حسی با ارزش در درونش- که بی صدا رشد کرده بود و او نفهمیده بود- را پیدا کرد: -چقدر این دختر را دوست داشت!! این تنها جمله ای بود که در ذهن متلاطم سیاوش گوشه امنی برای خودش پیدا کرد و برای همیشه همانجا ماند. سیاوش در دنیای خودش غرق شد. چشمانش میدید و گوش هایش میشنید آنچه را اتفاق می افتاد اما روحش در جای دیگری سیر میکرد. راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد.. پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلم ها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما... پدر تشکر کرد و رفت... سیاوش روی صندلی نشست. در واقع روی صندلی رها شد. رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین... گوشش صدا های درهم و برهم میشنید.... به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود ... از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند... ...