🍁📿
میگفت:
🚮:: ما نسل " #غیرترویخواهر"و" #روشنفکریرویدوستدختریم"
🎁:: نسل #کادوییواشکی ، نسل پول ماهانه vpn
📀:: نسل #شینیون زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms
☎️:: نسل درد دل با #غریبه_مجازی ،
⛓:: نسل ترس ازمنکرات ،
🚬:: #نسلسوختهـــــ 🔥‼️
حال من برایت می گویم ...✋🏼
💪:: ما نسل " #غیرتیم" روی وطن ، ناموس، دیــــن
🌙:: نسل " #نماز شب یواشکی"
💸:: نسل پول ماهانه " #صدقه"
🦋:: نسل " #چــادر روی روسری"
🎧:: نسل "خوابیدن بانوای #حسیـــــن "
📝:: نسل "درد دل با بی بی"
📚:: نسل جمله های پیامبر و #شهـــدا
🔥:: نسل #ترس ازشیطان ، نسل شکفتن
هدایت شده از حرم
🍁📿
میگفت:
🚮:: ما نسل " #غیرترویخواهر"و" #روشنفکریرویدوستدختریم"
🎁:: نسل #کادوییواشکی ، نسل پول ماهانه vpn
📀:: نسل #شینیون زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms
☎️:: نسل درد دل با #غریبه_مجازی ،
⛓:: نسل ترس ازمنکرات ،
🚬:: #نسلسوختهـــــ 🔥‼️
حال من برایت می گویم ...✋🏼
💪:: ما نسل " #غیرتیم" روی وطن ، ناموس، دیــــن
🌙:: نسل " #نماز شب یواشکی"
💸:: نسل پول ماهانه " #صدقه"
🦋:: نسل " #چــادر روی روسری"
🎧:: نسل "خوابیدن بانوای #حسیـــــن "
📝:: نسل "درد دل با بی بی"
📚:: نسل جمله های پیامبر و #شهـــدا
🔥:: نسل #ترس ازشیطان ، نسل شکفتن
👈 #همسرداری
🔴 #ایستاده_در_غبار_مشکلات
💠 گاهی یک بچّهی #خردسال، بخاطر نداشتن یک خوراکی یا اسباب بازی گریه میکند امّا وقتی خواهر،
یا بچّههای همسن و سال خودش را به او نشان میدهیم و میگوییم نگاه کن آنها هم ندارند و #گریه نمیکنند تحمّلش بالاتر میرود
چرا که میبیند دیگران نیز #مثل خودش از آن چیز محروم هستند و لذا آرام میگیرد.
💠 یکی از فرمولهای خوبی که به #زن و #شوهر کمک میکند تا در زندگی، #سختیها و #فشارها را #تحمّل کنند این است که سختیهای بزرگتر دیگران مخصوصاً افراد #متدیّن مثل #اهل_بیت ، #اولیاء_خدا، #شهدا و نیز اطرافیان و اقوام خود را تصوّر کنند.
💠 این تکنیک اوّلاً به ما یاد میدهد سختیها جنبهی #امتحان الهی دارند و عمومی و همهگیر هستند. ثانیاً در ما انگیزهی #صبوری ایجاد کرده و میآموزد که میتوان مثل هزاران زن و شوهر دیگر در #غُبار_مشکلات یا بدرفتاری و بدخُلقی همسر، ایستاد و زندگی را به زیبایی ساخته و #مدیریّت کرد.
💠 اصل وجود سختیها برای #رشد انسانها طرّاحی شده است. لذا بجای #آسایش باید دنبال #آرامش بود که تنها راه کسب آن
👈فقط یاد خداست.
بجای معامله با #همسر، با #خدا معامله کنید
هدایت شده از حرم
🍁📿
میگفت:
🚮:: ما نسل " #غیرترویخواهر"و" #روشنفکریرویدوستدختریم"
🎁:: نسل #کادوییواشکی ، نسل پول ماهانه vpn
📀:: نسل #شینیون زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms
☎️:: نسل درد دل با #غریبه_مجازی ،
⛓:: نسل ترس ازمنکرات ،
🚬:: #نسلسوختهـــــ 🔥‼️
حال من برایت می گویم ...✋🏼
💪:: ما نسل " #غیرتیم" روی وطن ، ناموس، دیــــن
🌙:: نسل " #نماز شب یواشکی"
💸:: نسل پول ماهانه " #صدقه"
🦋:: نسل " #چــادر روی روسری"
🎧:: نسل "خوابیدن بانوای #حسیـــــن "
📝:: نسل "درد دل با بی بی"
📚:: نسل جمله های پیامبر و #شهـــدا
🔥:: نسل #ترس ازشیطان ، نسل شکفتن
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_بیست_وششم خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با
* 💞﷽💞
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_بیست_وهفتم
.
#هوالحـــق
.
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای با ارزش زیادی تو این دنیاست که ازش غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم گلزار ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد،
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده عشق خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار بابا رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ...
.
برگشتم خونه ..اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
بین آجرهای دیوار حیاط فاصلهای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانهی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید:
_از طرف مینا اومدم.
تعجب میکنم. هندوانهای دستم میدهد:
_از این بہ بعد رابطتتون دکهی روزنامهی سر کوچهس.از بچههای خودمونه.اوضاع بحرانیتر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین.
قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟
کمکم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند #شهیدی از جبهه میآورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کردهام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبیها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بیتابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکیهای او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم.
میگویند #مادرشهید چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت میایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند.
#بغضش را مهار میکند و میگوید:
🎙_ بسماللهالرحمنالرحیم..فرزند من فدای #انقلاب... فدای #اسلام... فدایی #امام..اصلا تمام بچههایم فدای او. جبههی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو #ناامن کردن.ما مردم باید #آگاه باشیم. باید #پشت_امام بایستیم مثل همین #شهدا.اینها یک مشت #جاهطلب هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم #راضینیستم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت #ضرر میزنه.من بچم رو در راه #اسلام دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم...
حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمهاش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم #خدا گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشهای مینشینم و به حالم #گریه میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم #فکر میکنم. اینکار را من برای سازمان #انجام_نمیدهم. خوب است الکی کلی #خون ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست.
_بفرمایین. امروز #مهمان_شهید هستین.
بعد هم میگوید:
_عجلهای نیست ظرف رو بیارین ولی خونهی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین.
ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشهی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم #نمکگیر شهید میشوم؟
بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب #طعم لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانهی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در میآید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای #قرآن میآید. کفشهایم را درمیآورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند:
_ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟
کمی منّ و من میکنم:
_ثُ...ثریا
_خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی.
همگی دوست هستند و #صمیمیت میانشان موج میزند.
_خوشبختم
خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و #دلم صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند.
_بنام خدا که رحمتش بیاندازه است. و مهربانیاش همیشگی....
چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💫 زنده نگهداشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست...💫
🌷رمان فانتزی، تلنگری و شهدایی
🌷 #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود. تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج.
مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن...
دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست. رسیدیم معراج وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن. من دیگه اعصابم نمیکشه
پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم
یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد
محمدی: _خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟
-من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه
محمدی: _خواهر من ببین ....دوروزه هر توهینی خاستی کردی اما حق نداری ب #شهدا توهین کنید
-شهید ؟؟؟!ههههههه... چهار تا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟
محمدی: _تورو به امام زمان بفهمید چی میگید...
-برو بابا
تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :
_آقای محمدی....آقای محمدی زینب غش کرد
محمدی: .یا امام حسین....خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون..
بچه ها دورش حلقه زدن. آب میپاشیدن رو صورتش. وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه....
عجب آدمای بودن ...
رفتن مردن بدون فکر کردن ب زن و بچشون ...
بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه
دیگه اینجا اوج خل و چل بازهاشون بودا
یه عالمه خاک... بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن
تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم کربلا کجاست دیگه ؟؟؟!!!
تو شلمچه یه پسر جوانی بود های های گریه میکرد به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم...
به خودم گفتم..
"ترلان خاک تو سرت با این خل و چلا گشتی مثل اینا شدی !!!؟"
الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن ... انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد
تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم..
رو تابلویش نوشته بود 'شلمچه'
جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود یهو یدونه اش گفت :
_بچهها آقا دارن میان آماده باشید ...
من متعجب اینا کین من کجام ؟! به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود
منظور اون جماعت از آقا امام زمان بود
آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو ازمن گرفتن ...
دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن
_تو به چه حقی اومدی #خونه ما ؟؟؟
کی دعوتت کرد؟؟؟؟؟ به چه حقی به #مادر ما توهین کردی ؟
یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت : _خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی تو میدونی هرشب جعمه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست!؟
یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر... با جیغ از خواب بیدارشدم....
فقط جیغ میزدم گریه میکردم...با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : _توروخدا من ببرید شلمچه😭
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون.. آقای محمدی و حسینی هم پیششون بود
محمدی:_خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی توروخدا... تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه...
آقای محمدی:_شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست..!
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت ،بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان...
اونروز که کلا حالم بد بود ...
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم
روز دوم مارو بردن طلائیه خودشون میگفتن که #حاج_ابراهیم_همت اینجا شهید شدن ...
یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم!!
خدایا آینده من چی میشه؟؟ بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵نفر ساکت بودیم
فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده
تو راه برگشت میان لرستان و همدان
یه جا برای ناهار نگه داشتن
رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم
هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد...
وای خدایا یه هفته است میام مدرسه دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه
منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی..
خدا کنه از دست این حس خلاصی پیدا کنم
آخیش بالاخره تموم شد..
فردا میرم دبی
راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و
بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم
یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم
برگشتم ایران رفتم خونه خودم...
بازم مثل گذشته به کارهام ادامه دادم
جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود
•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران•••
💫 زنده نگهداشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست...💫
🌷رمان فانتزی، تلنگری و شهدایی
🌷 #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم. صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد...
راوی شروع کرد روایتگری؛؛
_بچه ها این شلمچه باید بشناسید چند سال پیش یه کاروان از شهر... اومدن جنوب. تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود. تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا... اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده...
داستان من بود
یکی از دخترای پشت سرمون:
_وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست..
بچهها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی....
زینب: _حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیمساعت دیگه میخوایم بریم طلائیه
بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های
ایران طلائیه شدیم
طلائیه واقعا طلاست
از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم
حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا
تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش
و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی
اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی
میفهمی چه جوریه!!
این آدما نجات گرن...میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده... چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده.. اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده
کاش همه جوونای کشورم دلداده #شهدا بشن...
اون ۵روز به سرعت گذشت
ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه. یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم...
تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد
_الو بفرمایید
صدا: _الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید ببخشید شما؟
صدا: _رضا بخشی هستم
-إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم
حاج رضا: _نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم
_خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: _شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
......_
حاج رضا: چیشد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا.. میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون؟
حاج رضا: _بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا.. من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم. پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت
متولد ۴۷ بود. تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود. اون روز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه
از اون روز به بعد ما چندین بار در هفته
تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت
و تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم...
گاهی تحسینم میکرد..
گاهی اخم..
گاهی گریه..
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر
کرده حاج همتی...
امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی
اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا
یکی برای حاج رضا
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش
-سلام
رضا: _سلام چرا زحمت کشیدید
-زحمتی نیست
رضا: _مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره....
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خونه حاجی اینا... یکی، دوساعتی طول کشید
مامان بابای اقارضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم. مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن..
اقا رضا داشت انگور میخورد یهو بهش گفتم :
_بامن ازدواج میکنید؟
انگور پرید گلوش. رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود...
سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد
گفتم:_من دوست دارم همسرم جانباز باشه
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود....
☘تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..☘
🌷ادامه دارد.....
🌷نویسنده؛ بانو.ش
💫💫🌷💫💫🌷💫💫
💫 زنده نگهداشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست...💫
🌷رمان فانتزی، تلنگری و شهدایی
🌷 #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای رضا بود...
_حنانه بیا پیشم
با سرعت برق لباس پوشیدم
رفتم مزار شهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم... از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد
_الو
بابا:_پاشو بیا خونه
همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت
اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام
پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد
جریان چند صد میلیون پول بود
پدرم خیلی خوشحال بود
قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا..فرش ها ارسال شد ترکیه.
دوهفته از ارسال فرشها گذشت
اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود.. هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله ؛ "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" نصیبمون میشد
سه هفته گذشته بود
که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که....
"دنبال پولت نباش رفیق"
شکایت کردیم به پلیس بین الملل
تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی.. اون پول را بالا کشیده بود!! و شده یه قطر آب وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد!
-بابا یه لیوان آب برات بیارم
یهو غش کرد افتاد زمین
_باباااااا ...باباااااا .... بچه ها زنگ بزنید آمبولانس
بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد
دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل.. ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد
-آقای دکتر چی شد؟
دکتر:_تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش
باتمام اختلاف نظرها اما #پدرم بود رفتم مزار #شهدا رفتم مزار رضا
-رضا هیچکس رو ندارم جز بابا.. پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه...
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود. اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود. دو روز بعد جواب آزمایشا اومد! بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد....
بابا سرطان کلیه داشت
اونم از نوعی بدخیم...یاحسین غریب!!
متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم...
رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند
-مامان چی شده؟؟ چرا جیغ میکشی؟؟
مامان :حنانه حنانه... اون عکس تو اتاقت کیه؟؟!؟😭
-شهید همت🥺 چطور؟
مامان: تو یه بیابون بودم... یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود.. گفت ؛
_شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید
بابا خوب شد برگشت خونه
همه اموال فروخته شد.. اما ما افسردگی گرفتیم.. دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم
اما خب دیگه همه مال و منال بابا رفت
مامان و بابای رضا اومدن خونمون و میخواستن منو بفرستن کربلا...
من!
کربلا!
من از کربلا هیچی نمیدونستم... کربلا ...
اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن..
فردا تاریخ سفرمه....
☘تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..☘
🌷ادامه دارد.....
🌷نویسنده؛ بانو.ش
💫💫🌷💫💫🌷💫💫