eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
√هی میشینیم میگیم: 🔸اگر خوشگل تر بودم... 🔹اگر پولدار تر بودم... 🔸اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم... 🔹اگر از کشور خارج میشدم... 🔸اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم... 🔹یا اگر الان برای خودم اسم و رسمی داشتم، لابد اِل میشد و بِل میشد! ▫️ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم! ▫️یک روزی میرسد که میبینیم به هرچه که فکرش را میکردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را میکردیم نشد! و آن روز است که میفهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم... آدم های اطرافمان را که #ناب بودند برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم... چقدر می توانستیم با دیگران مهربان تر باشیم و کار خیر انجام دهیم و #غفلت کردیم... و از همه مهمتر، چقدر می توانستم به خدا نزدیک شوم ولی همه اش غُصه ی روزیِ فردایی را خوردم که خداوند #تقدیر فرموده بود... 👈بهتر است خانه ی ذهنمان را #بکوبیم و از #نوبسازیم! 🍃 کانال حرم 🍃
😌نگاه مؤمن به بلاها چگونه باید باشد؟ 🌿...عَنِ الْكَاظِمِ ع قَالَ: 🍃«لَنْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ حَتَّى تَعُدُّوا الْبَلَاءَ نِعْمَةً وَ الرَّخَاءَ مُصِيبَةً وَ ذَلِكَ أَنَّ الصَّبْرَ عِنْدَ الْبَلَاءِ أَعْظَمُ مِنَ الْغَفْلَةِ عِنْدَ الرَّخَاءِ.» 📚جامع‌الأخبار(للشعيري)، ص۱۱۵ 🌿از امام موسی کاظم (علیه‌السلام) نقل شده است که فرمودند: 🍃«شما مؤمن نخواهید بود، مگراین‌که بلاء را نعمت محسوب کنید و آسایش را مصیبت. 👈چراکه (ارزشِ) صبر کردن هنگام بلاء، از غفلت هنگام آسایش عظیم‌تر است.» 💠 جرعه‌ای از احادیث کمترشنیده‌شده اهل‌بیت ﴿علیهم‌السلام﴾ در « کانال جذاب حرم »: 💠 @haram110
حرم
#تربیت_نسل_مهدوی ✅نقش آفرینی #مادر_منتظر در تربیت نسل مهدوی ✍️خانواده اصلی ترین رکن برای شکل گی
💠عواطفی خروشان برای جایگاهی عظیم ✍️ جایگاه ویژه ای است که به ندرت می توان هم وزن آن، جایگاه دیگری یافت. اما متاسفانه گاهی مادران عزیز نسبت به این نقش مهم می ورزند و یا نقش های دیگر را مهمتر از مادری می پندارند. در این زمینه فرمایش مقام معظم رهبری را به گوش جان بسپاریم. ایشان می فرمایند: 🌷«اولین و اساسی ترین و پراهمیت ترین شغل زن، است. اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیتش به قدر اهمیت مادری نیست… خدا این موجود را با این عواطف خروشان آفرید تا مادری لنگ نماند. اگر مادری لنگ بماند، نسل انسان منقطع می شود. یا انسانهایی که به جامعه وارد می شوند، انسانهای کامل و درست و حسابی و معتدلی نخواهند بود.» 📝 بر این نکته تاکید می ورزد که فعالیتهای اجتماعی او، در صورتی ارزشمند است که آسیبی به رسالتهای اساسی و مهم آنان در قبال مسالۀ خانواده و تربیت فرزندان نرساند. در منظر مادر منتظر، پرداختن به امور خانواده و تربیت فرزندان، کلیدی ترین و موثرترین نقش اجتماعی می باشد. 🔹ایشان نیز به اهمیت جایگاه مادر برای تربیت فرزندانی اشاره دارند که قرار است در این جامعه وارد شوند و عهده دار وظایفی گردند. جامعه ای که به لطف آگاهی خانواده ها و تلاش آنها در جهت هر چه بیشتر مهدوی کردن آن، قرار است زمینه ساز تشکیل جامعۀ مهدوی باشد. ادامه دارد... 📚nedaesfahan.ir •┈•••••✾•••••┈•
🔹فراموشی و از یاد دوست بزرگ ترین برای است که یاد نه کار زبان است نه فعالیت فکر که اول از معشوق سرزند، پس هر آن لحظه که به یاد امام زمانت نور گرفتی بدان در همان لحظه به یاد توست. و خدا می داند که یاد امام چه و دارد... که این همه سفارش در آیات و روایات به این یادِ شیرین، با هدفی خاص مطرح گشته است... 💠دمی کان گذرد بی یاد رویت از آن دم بی شمار 📚درهوای او، حسن محمودی،ص 170 •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛