eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ 🌷 در روز قیامت ، و از انسان نزد خداوند شکایت می کنند 📝 حضرت استاد انصاریان به شکایت ، و از مردم در روز قیامت اشاره و تصریح کرد : 👈 پیغمبر (صلےالله علیه و آله) می فرمایند : " در روز قیامت از مردم شکایت می کند : یکی است که می گوید : خدایا ! من ساخته شده بودم ، تمیز و جادار و خوب هم بودم ، اما مردم نمی آمدند . شاکی دوم هست و شکایتش هم این است : خدایا ! من بین مردم بودم ، به من عمل نکردند . شاکی سوم هم است که می گوید : خدایا ! من سالها درس خواندم ، مسئله ، حلال و حرام یاد گرفتم . خودت گفته بودی که بین مردم برگرد ، من هم برگشتم ؛ اما هیچ کس به من محل نگذاشت ". 👈 سپس حضرت می فرمایند : " خدا به شکایت هر سه توجه می کند و مردم محکوم می شوند ". 🎆💎 @haram110 💎🎆 🌷 أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷
آیا نهی شده است؟ ✅پاسخ : برخی از اشخاص ادعا کرده اند که جارو زدن در شب موجب می شود، در حالیکه هیچ مستند روائی برای این ادعا وجود ندارد و اعتباری ندارد و بلکه جارو کردن به طور مطلق موجب زیادی روزی و دور شدن فقر می شود. از جمله : 1⃣عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ رَفَعَهُ إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ قَالَ: كَنْسُ الْبُيُوتِ يَنْفِي الْفَقْرَ. 📚 الكافي ج۶ص۵۳۱ امام باقر علیه السلام فرمود : جارو کردن منازل ، را دور می کند. 2⃣عَنْ حُسَيْنِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ كَنْسُ الْفِنَاءِ يَجْلِبُ الرِّزْقَ. 📚 المحاسن ص۶۲۴ حسين بن عثمان گوید :شنیدم امام رضا علیه السلام می فرمود :روفتن پیشگاه جلوی اتاق ها (یا همان حیاط)، را جلب می کند. 3⃣ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: غَسْلُ الْإِنَاءِ وَ كَسْحُ الْفِنَاءِ مَجْلَبَةٌ لِلرِّزْقِ. 📚 الخصال ص۵۴ امام صادق علیه السلام فرمود : شستن ظروف و روفتن حیاط ، جلب کننده است. 4⃣عَنِ الطَّيَّارِ قَالَ: قَالَ لِي أَبُو جَعْفَرٍ أَيَّ شَيْ ءٍ تُعَالِجُ أَيَّ شَيْ ءٍ تَصْنَعُ قُلْتُ مَا أَنَا فِي شَيْ ءٍ قَالَ فَخُذْ بَيْتاً وَ اكْنُسْ فِنَاهُ وَ رُشَّهُ وَ ابْسُطْ فِيهِ بِسَاطاً فَإِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ فَقَدْ قَضَيْتَ مَا وَجَبَ عَلَيْكَ قَالَ فَقَدِمْتُ فَفَعَلْتُ فَرُزِقْتُ. 📚 الكافي ج۵ص۷۹ طيار گوید:امام باقر علیه السلام به من فرمود : چه کاری انجام می دهی؟ گفتم :(فعلا) در کار و شغلی نیستم. امام فرمودند :یک مغازه بگیر و جلوی آن را جارو بزن و آب بپاش و بساطی در آن پهن کن، پس‌ وقتی این کار را انجام دهی، آنچه بر تو (از طلب رزق) واجب است را انجام داده ای. راوی گوید :من به شهرم وارد شدم و این کار را انجام دادم و به من روزی داده شد! ✅روایات فوق مطلق است و نهیی از جارو کردن در ندارد و به طور کلی، روایتی در نهی از جارو کردن در شب وجود ندارد. ✅اما در روایت زیر به طور خاص، جارو زدن در شب جمعه ، موجب مغفرت است : 5⃣عَنْ عَبْدِ الْحَمِيدِ عَنْ أَبِي إِبْرَاهِيمَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ كَنَسَ الْمَسْجِدَ يَوْمَ الْخَمِيسِ وَ لَيْلَةَ الْجُمُعَةِ- فَأَخْرَجَ مِنْهُ مِنَ التُّرَابِ مَا يُذَرُّ فِي الْعَيْنِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ. ✅التهذيب ج ۳ص ۲۵۴ امام کاظم علیه السلام فرمود :رسول الله صلی الله علیه و آله فرمودند :کسی که در و ، مسجد را جارو بزند، و به مقداری که در چشم پاشیده می شود از گرد و خاک مسجد بیرون ببرد، خداوند او را می آمرزد! اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیَةَ وَ النَّصْرَ 🆔 @haram110
✅ ثـواب قبل از خــواب 💚رسول خدا (ص): «هرکس به هنگام خواب به رختخواب رود، تا زمانی که از خواب برخیزد، ثواب و مناجات به او می دهند». «کسی که با بخوابد ؛گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.» 📚وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶ 🛌 کسی که با وضو بخوابد، بسترش تا صبح و نمـاز او است؛ و اگر کسی وضو بخوابد، تا صبح مانند است که بسترش است.» 📚مستدرک الوسائل، ج۱، ص ۴۲
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
هدایت شده از حرم
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
🟣علامه مجلسی (رحمت الله علیه) مینویسند : فلما شاع خبر وفاة الامام موسى بن جعفر في المدينة اجتمع أهلها على باب ام أحمد ، وسار أحمد معهم إلى المسجد ولما كان عليه من الجلالة ، ووفور العبادة ونشر الشرايع ، وظهور الكرامات ظنوا به أنه الخليفة والامام بعد أبيه فبايعوه بالامامة ، فأخذ منهم البيعة ثم صعد المنبر وأنشأ خطبة في نهاية البلاغة ، و كمال الفصاحة ، ثم قال : أيها الناس كما أنكم جميعا في بيعتي فاني في بيعة أخي علي بن موسى الرضا واعلموا أنه الامام والخليفة من بعد أبي ، وهو ولي الله و الفرض علي وعليكم من الله ورسوله طاعته ، بكل مايأمرنا . فكل من كان حاضرا خضع لكلامه ، وخرجوا من المسجد ، يقدمهم أحمد ابن موسى وحضروا باب دار الرضا فجددوا معه البيعة ، فدعا له الرضا وكان في خدمة أخيه مدة من الزمان إلى أن أرسل المأمون إلى الرضا وأشخصه إلى خراسان وعقد له خلافة العهد . ترجمه : هنگامیکه خبر در پیچید ؛ مردم به در آمدند و را با خود به بردند . زیرا میکردند که پس از ، و بعد ، فرزند امام کاظم جناب است ! به همین جهت در امر با او کردند ! حضرت شاهچراغ نیز از مردم مدینه بیعت گرفتند و سپس بر بالا رفتند و ای را قرائت فرمودند . آنگاه تمامی حاضرین را مخاطب ساخته و خواست که غائبین را نیز آگاه سازند و فرمودند : اکنون که تمامی شما در بیعت من هستید ، من خود در برادرم میباشم . بدانید بعد از پدرم ، برادرم ، و ی به حق و است و از جانب خدا و رسول بر من و شما است که امر آن بزرگوار را کنیم و به هر چه امر فرماید گردن نهیم . تا آنجا که همه حاضران گفته های آن بزرگوار را اطاعت کردند و به همراه به خانه امام رضا آمده و همگی با امام رضا بیعت نمودند و امام رضا درباره برادرشان احمد کردند و فرمودند : همچنان که را پنهان و ضایع نگذاشتی ، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد . مصدر : بحارالأنوار ، جلد 48 ، صفحه 308 🟣شیخ عباس قمی (رحمت الله علیه) مینویسند : وفي كتاب شد الازار في حط الاوزار عن زوار المزار في مزارات شيراز وشرح حال جمع كثير منهم تأليف معين الدين ابى القاسم جنيد بن محمود الشيرازي ألفه في حدود سنة 791 قال السيد الامير احمد بن موسى بن جعفر ابن محمد بن علي بن الحسين بن علي المرتضى (عليهم السلام) قدم شيراز فتوفى بها في ايام المأمون بعد وفاة اخيه علي الرضا بطوس وكان اجودهم جودا وأرأفهم نفسا قد اعتق ألف رقبة من العبيد والاماء في سبيل الله تعالى وقيل استشهد ولم يوقف على قبره حتى ظهر في عهد الامير مقرب الدين مسعود بن بدر فبنى عليه بناء وقيل وجد في قبره كما هو صحيحا طرى اللون لم يتغير وعليه لامة سابغة وفي يده خاتم نقش عليه (العزة لله احمد بن موسى) فعرفوه به ثم بني عليه الاتابك ابوبكر بناء ارفع منه ثم ان الخاتون تاش وكانت خيرة ذات تسبيح وصلاة بنت عليه قبة رفيعة وبنت بجنبها مدرسة عالية وجعلت مرقدها بجواره . ترجمه : در ایام ، به   کردند و بعد از ، در شیراز یافتند و برخی نیز گفته‌اند که به رسیدند . شریفشان مدتی مخفی بود ! تا اینکه در زمان کشف شد و ای برای آن بنا نمود . گویند که شریفشان در قبر ، تر و تازه مانده بود و از آن‌ جایی که در دست انگشتری داشته که نقش نگینش " العزّة لله احمد بن موسی " بوده است ، او را شناختند . بعد از آن ، بنایی بلندتر از اولی تأسیس کرد . سپس  که زنی و  بوده در سال ۷۵۰ هـجری قمری قبّه‌ ای بس عالی درست کرد و در جَنب آن مدرسه‌ ای عالی بنا نهاد و در جوار آن مرقدی هم برای خودش معین نمود . مصدر : الكنى والألقاب ، جلد 2 ، صفحه 351
روزی مردی وارد شد . مسلمانان به او گفتند : تو مسیحی هستی ، از مسجد خارج شو . مرد مسیحی گفت : شب گذشته در ، رسول خدا و را دیدم . حضرت عیسی به من فرمود : به دستان مبارک ، بیاور و من به دست او اسلام آوردم و اکنون آمده‌ ام تا اسلام خود را با مردی از باشد ، تجدید کنم . مسلمانان او را به محضر امام حسین آوردند . همین که به محضر حضرت رسید ، خود را بر پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پاهای آن حضرت کرد . بعد خوابی را که شب گذشته دیده بود ، برای آن حضرت تعریف کرد . در آن هنگام حضرت فرمودند : آیا دوست داری تا کسی که به رسول‌ خدا است را نزد تو بیاورم ؟ گفت : بله . پس امام حسین فرزندشان حضرت علی اکبر را ندا دادند ؛ در آن زمان او کودکی بودند و در حالی که بر صورتشان انداخته بودند . او را نزد امام آوردند . هنگامی که امام حسین نقاب را از روی صورت حضرت علی اکبر برداشتند ؛ آن مرد از هوش رفت ! حضرت فرمودند : به صورت او بپاشید . زمانی که به هوش آمد ، امام به آن مرد فرمودند : آیا این پسر من ، شبیه رسول خدا است ؟ مرد گفت : بخدا قسم آری . امام حسین به او فرمودند : اگر تو چنین فرزندی داشتی و خاری به پای او میرفت ، چه می‌کردی ؟ مرد جواب داد : میمُردم ! در اینجا بود که حضرت به او فرمودند : اکنون به تو این خبر را میدهم که روزی این پسر را با چشمان خودم میبینم در حالی که با بدنش را قطعه قطعه کرده‌ اند .💔 مصادر : ثمرة الاعواد ، جلد ۱ ، صفحه ۲۳۰ _ مفتاح الجنة ، صفحه ۱۷۵ با اندکی تفاوت
﷽؛ ⭐️ شکایت در روز قیامت ⭐️ 🕯 الإمام الصادق عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَشكونَ إلَى اللّهِ عَزَّ و جَلَّ: 1⃣ مَسجِدٌ خَرابٌ لا يُصَلّي فيهِ أهلُهُ، 2⃣ و عالِمٌ بَينَ جُهّالٍ، 3⃣ و مُصحَفٌ مُعَلَّقٌ قَد وَقَعَ عَلَيهِ الغُبارُ لا يُقرَأُ فيهِ. 🕯 امام صادق عليه السلام: سه چيزند كه به خداوند عز و جل شكايت مى برند: 🍇 مسجد خراب شده اى كه مردمش در آن نماز نمى گزارند، 🍇 و فرد دانا در ميان نادانان، 🍇 و قرآنى كه رها شده و غبار گرفته و تلاوت نمى شود. 📚 بحار الأنوار: ج 2 ص 41
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀