eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
به کسانی که لا به لای مشغله شان وقتی برایت پیدا می کنند " احترام بگذار " اما کسانی باش که وقتی به آنها نیاز داری تمام مشغله شان را فراموش میکنند تا تو را به آرامش برسانند .. 🆔 @haram110
منتظر: ‌ 😔 ‌ادعاے دوست داشتن زمان و منتظر بودنمان گوش فلڪ رو کر کرده❗️ 😌 ‌کافیہ بیاد، اون وقت کہ همہ رو یہ شبہ میبوسیم میزاریم کنار❗️ 😞 آرزوے بودن در رو داریم دریغ از اینکہ حسین زمان ما تنهاست❗️ ☝️ براے حسینے بودن باید ‌رو پا بزارے❗️ 🤔 میگیم امام زمانیمـ... 😱 اما نماز هامون❗️ 🕘‌آخر وقت ‌اگر حسش بود❗️ 😏 قبلش پیامارو چک میکنیم مبادا دیر بشہ ❗️ ☹️‌بعضیامون هم کہ واویلا...کلا اهل نیستیم❗️ ‌ ☝️اما کمک هامون... 🙊‌ کِے شده بدون اطلاع کسے دست یہ رو بگیریمـ❓ 😒 ولے تو پره از عکس و نوشتہ ❗️ ‌ ☝️ اما نگاهمون بہ ... 💑 ‌ رو گذاشتیم کنار ‌ناموسمون رو عمومے کردیم... 😕 ‌نوبت حجاب کہ میرسہ همه میگیم اختیاریہ... خب بقیه نکنن❗️ ☝️ اما اخلاق... 🙎 بداخلاقے و فحاشے خیلیامون جامعہ رو بہ گند کشیده❗️ 😏 آره ‌عاشق امام زمانیم... 😭 اما میکنیم میگیم میکنیم، به هم رحم نمیکنیم️❗️ ❌‌ اصلا سمت امر به معروف و نهی از منکر نمیریم❗️ ‌ 😞 ‌عاشق امام زمانیم و با پست های پیجمون ‌با چت کردن با و فالو پیج و کانال هاے رکیک به صورتش سیلے میزنیم❗️ ‌پ.ن:‌تعارف که نداریم ‌عشقمون عشق نیست به خدا زشتہ که یوسف زهرا تنها باشه❗️ 😔 بیاید منتظر نباشیم بیاد❗️ خودمون بیاریمش با خوبمون❗️ ╔══════•••••✿╗ @haram110 ╚✿•••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زنی که اینگونه #عاشق شوهرش است! 🔴 #عشق را از این زن و شوهر یاد بگیریم! 🍃❤️ @haram110
❤️🍃❤️ 💢مواجهه با ؛ 💎 اگر همسرتان ناگهان کارش را از دست داد ولی شما هنوز می‌توانید هزینه‌های زندگی را تامین کنید سعی کنید برای مدتی به شوهرتان فشار نیاورده و به او برای یافتن یک کار مناسب، فرصت دهید. 💎 در مورد حتی المقدور با نزدیکانتان صحبت نکنید❌ و شان و منزلت همسرتان را حفظ کنید. 💎 اگر می‌بینید همسرتان در زمینه یک سری از مهارت‌ها توانایی کافی ندارد، او را به کسب این توانایی‌ها تشویق کنید تا برای یافتن شغل جدید با مشکل کمتری مواجه شود. 💎 از همسرتان حمایت کنید ‼️ و او را تحت فشار مالی قرار ندهید. 💎 احساس رضایت خود از زندگی زناشویی تان نشان داده و با کلام و با رفتار خود به او نشان دهید هنوز زندگی مشترک و همسرتان هستید. 💎 اگر تغییرات خلقی مانند افسردگی، غمگینی، اختلال در خواب و خوراک و ... را در وضعیت عمومی همسرتان مشاهده می‌کنید، در صدد تلاش برای کسب کمک‌های تخصصی باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا می‌توانیم بعد از گذشت چندین سال از زندگی، باز هم #عاشق همسرمان باشیم؟ 🔴 #دلیل_عاشقی 💠 پیشنهاد دانلود @haram110
#روایت 🔹خدا #عاشق مهدی عج است... "من او را دوست دارم و دوست دارم هر کس که او را دوست بدارد." ▪️(غیبت نعمانی،باب 4، حدیث 24) این کلام پروردگار است که در شب #معراج درباره ی حضرت قائم علیه السلام به پیامبرش فرمود: تا به جهانیان اعلام کند که خدا هم #عشق مهدی عج را در سر دارد و عاشقان او را نیز #دوست داشته و توجه ویژه ای به آنها می کند. 📚به نقل از کتاب در هوای او،حسن محمودی ص63
#عاشق شوید تا از #بیماریهای قلبی در #امان بمانید♥️ طبق تحقیقات، ابراز عشق میتواند ضربان قلب را به نصف کاهش دهد، استرس شما را کم کند و در دراز مدت خطر مشکلات قلبی را کاهش میدهد.
❤️🍃❤️ 🧕 زنها این مردها نمی شوند 👇 ‼️قسم دروغ ‼️متعهد نشدن ‼️رمانتیک نبودن ‼️به خود نرسیدن 🔸اولویت دادن به دوستان 🔹بحث مدام 👀دید زدن خانم‌ها ‼️وابستگی افراطی به خانواده
🔹فراموشی و از یاد دوست بزرگ ترین برای است که یاد نه کار زبان است نه فعالیت فکر که اول از معشوق سرزند، پس هر آن لحظه که به یاد امام زمانت نور گرفتی بدان در همان لحظه به یاد توست. و خدا می داند که یاد امام چه و دارد... که این همه سفارش در آیات و روایات به این یادِ شیرین، با هدفی خاص مطرح گشته است... 💠دمی کان گذرد بی یاد رویت از آن دم بی شمار 📚درهوای او، حسن محمودی،ص 170 •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
❤️🍃❤️ جمله هایی که زنان شنیدن آن هستند 😍 ❣️ تو از دوستای دیگه ات خوشگلتری. ❣️تو مادر ایده آلی خواهی شد... ❣️ نمیتونم بگم چقدر دلربا و زیبا هستی ❣️ تو واقعا باهوش و جذابی ❣️میخوام همه عمرمو با تو سپری کنم.. ❣️ تو بهترین دوست منی ❣️تو در سک‌س فوق العاده ای ❣️ من همیشه باهاتم ❣️شام بریم بیرون ❣️دوست دارم....
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍نویسنده: @haram110
✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: @haram110
. . شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیاره‌ت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭 . . . . . . ‍ عاشق شوید . نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی . به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر شوید . وفاداری لذت دارد . همانقدر که زن را باید فهمید . مرد را هم باید درک کرد . همانقدر که زن بودن میخواهد . مرد هم اطمینان میخواهد . همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت . باید فدای خستگی های هم شد . همانقدر که باید بی حوصلگی های را طاقت آورد . کلافگی های مرد را هم باید فهمید . خلاصه مرد و زن ندارد . به نقطه ی مــا شدن که رسیدی . بهترین باش برایش . بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. . . .
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا می‌توانیم بعد از گذشت چندین سال از زندگی، باز هم #عاشق همسرمان باشیم؟ 🔴 #دلیل_عاشقی 💠 پیشنهاد دانلود @haram110
هدایت شده از حرم
#روایت 🔹خدا #عاشق مهدی عج است... "من او را دوست دارم و دوست دارم هر کس که او را دوست بدارد." ▪️(غیبت نعمانی،باب 4، حدیث 24) این کلام پروردگار است که در شب #معراج درباره ی حضرت قائم علیه السلام به پیامبرش فرمود: تا به جهانیان اعلام کند که خدا هم #عشق مهدی عج را در سر دارد و عاشقان او را نیز #دوست داشته و توجه ویژه ای به آنها می کند. 📚به نقل از کتاب در هوای او،حسن محمودی ص63
*همه بخونن* 🔴 *همـــسرتان را با زبان خودش کنــید*! 💠 از آنجایی‌که مردان با چشم عاشق می‌شوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت می‌دهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیت‌های جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا موردتوجه همسرشان قرار بگیرند. 💠 در مقــابل، زنان پیام‌‌های سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمه‌‌هایی همچون «دوستت دارم» نه‌تنها خسته نمی‌شوند بلکه روزبه‌روز بیشــتر از قبل عاشقتان می‌شوند. 💠 پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا می‌توانیم بعد از گذشت چندین سال از زندگی، باز هم همسرمان باشیم؟ 🔴 💠 پیشنهاد دانلود
هدایت شده از حرم
#روایت 🔹خدا #عاشق مهدی عج است... "من او را دوست دارم و دوست دارم هر کس که او را دوست بدارد." ▪️(غیبت نعمانی،باب 4، حدیث 24) این کلام پروردگار است که در شب #معراج درباره ی حضرت قائم علیه السلام به پیامبرش فرمود: تا به جهانیان اعلام کند که خدا هم #عشق مهدی عج را در سر دارد و عاشقان او را نیز #دوست داشته و توجه ویژه ای به آنها می کند. 📚به نقل از کتاب در هوای او،حسن محمودی ص63
*همه بخونن* 🔴 *همـــسرتان را با زبان خودش کنــید*! 💠 از آنجایی‌که مردان با چشم عاشق می‌شوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت می‌دهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیت‌های جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا موردتوجه همسرشان قرار بگیرند. 💠 در مقــابل، زنان پیام‌‌های سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمه‌‌هایی همچون «دوستت دارم» نه‌تنها خسته نمی‌شوند بلکه روزبه‌روز بیشــتر از قبل عاشقتان می‌شوند. 💠 پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند.
😔 ‌ادعاے دوست داشتن زمان و منتظر بودنمان گوش فلڪ رو کر کرده❗️ 😌 ‌کافیہ بیاد، اون وقت کہ همہ رو یہ شبہ میبوسیم میزاریم کنار❗️ 😞 آرزوے بودن در رو داریم دریغ از اینکہ حسین زمان ما تنهاست❗️ ☝️ براے حسینے بودن باید ‌رو پا بزارے❗️ 🤔 میگیم امام زمانیمـ... 😱 اما نماز هامون❗️ 🕘‌آخر وقت ‌اگر حسش بود❗️ 😏 قبلش پیامارو چک میکنیم مبادا دیر بشہ ❗️ ☹️‌بعضیامون هم کہ واویلا...کلا اهل نیستیم❗️ ‌ ☝️اما کمک هامون... 🙊‌ کِے شده بدون اطلاع کسے دست یہ رو بگیریمـ❓ 😒 ولے تو پره از عکس و نوشتہ ❗️ ‌ ☝️ اما نگاهمون بہ ... 💑 ‌ رو گذاشتیم کنار ‌ناموسمون رو عمومے کردیم... 😕 ‌نوبت حجاب کہ میرسہ همه میگیم اختیاریہ... خب بقیه نکنن❗️ ☝️ اما اخلاق... 🙎‍ بداخلاقے و فحاشے خیلیامون جامعہ رو بہ گند کشیده❗️ 😏 آره ‌عاشق امام زمانیم... 😭 اما میکنیم میگیم میکنیم، به هم رحم نمیکنیم️❗️ ❌‌ اصلا سمت امر به معروف و نهی از منکر نمیریم❗️ ‌ 😞 ‌عاشق امام زمانیم و با پست های پیجمون ‌با چت کردن با و فالو پیج و کانال هاے رکیک به صورتش سیلے میزنیم❗️ ‌پ.ن:‌تعارف که نداریم ‌عشقمون عشق نیست به خدا زشتہ که یوسف زهرا تنها باشه❗️ 😔 بیاید منتظر نباشیم بیاد❗️ خودمون بیاریمش با خوبمون❗️
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم. استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس. -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم. -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟ یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره. _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟ -من هم عاشق شدم...منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم خدا برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه. وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 رمان زیبای 🌈 ✨ با هم نمازشب خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده. یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده. منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟ -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه. -با من چکار داره؟ -نمیدونم. -مجبورم؟ -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم. -باشه.هروقت بگی میام. -پس آماده شو. تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟ -خیالت راحت. میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟ -نه،شاید چیز مهمی بگه. -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟ یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم. بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم. یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود. لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید. لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره. بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟ لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام. تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟ -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟ دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟ -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم. -تو خدا رو قبول داری؟ -نه. - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست. هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟ -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟ با اشاره سر تأیید کرد. -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی. با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟ بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره. لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی. به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم. -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟ بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده. -چرا؟ -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده. -خب میتونسته تو اون فضا نباشه. -گفتم که حتما بوده. -میتونسته نگاه نکنه. -بعضی گناه ها . -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟ -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده. -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام.. نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد...