حرم
✨ #وظایف_منتظران✨ #قسمت_سوم 📝 "پرهیز از مجالس اهل بِطالت" ⚠️ مجالسی که به امام زمان(ع) ایراد بگی
✨ #وظایف_منتظران✨
#قسمت_چهارم
📝 "اجتماع مردم براى يارى حضرت"
💕یکی از مهمترین وظایف شیعیان نسبت به امام عصر(عجل الله فرجه) اتحاد و اجتماع بر یاری امام عصر است، زیرا در کارِ دسته جمعی تاثیری هست که در کار انفرادی نیست. "واعْتَصِموا بِحَبْلِ اللّه جمیعاً وَلاتَفَرَّقوا"
❤️ امام زمان عج میفرماید :
✨اگر شیعیان ما در وفای پیمانی که از ایشان گرفته شده یک دل و مُصمَّم باشند، نعمت دیدار ما از آنان به تاخیر نمی افتاد. 🌱
📚 مكيال المكارم ج۲؛ بحارالانوار ج۵۳
@haram110
حرم
💫🐚💫 🐚💫 💫 #رمان_کرامات_امام_رضا_علیه_السلام🗞 #قسمت_سوم📝 متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب
💫🐚💫
🐚💫
💫
#رمان_کرامات_امام_رضا_علیه_السلام🗞
#قسمت_چهارم📝
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(عليه السلام)واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟
🍃 #ادامه_دارد...
📗کرامات امام رضا علیه السلام از زبان بزرگان
✍نویسنده:حجت الاسلام والمسلمین مهدی انصاری
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💟 @haram110
💫
🐚💫
💫🐚💫
حرم
🌺🍃 🎉 #رمان_مردی_در_آینه 📝 💟 #قسمت_سوم 🎀 تازه کار؟! مشاهدات اولیه صحنه جنایت ، نوجوانی با موهای نی
#رمان_مردی_در_آینه 📝
💟#قسمت_چهارم
🎀تماس های شخصی
- پیدا کردن یه آدم ،اونم از روی رنگ رژش ، توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است . عین پیدا کردن یه قطره آب وسط دریاست .
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش . هنوز سرم گیج بود و دل و روده ام بهم می پیچید ...
- یه بار گفتم تکرارشم نمی کنم .بهانه هم قبول نمی کنم ...
و رفتم سمت دفتر دبیرستان . معاون مدیر اونجا بود اما اثری از خودش نبود . یعنی قتل یه دانش آموز دبیرستانی توی ساعت درسی، از نظر مدیر چیز مهمی نبود؟ یا چیزی اون دانش آموز رو از بقیه مستثنی می کرد؟
معاون پشت سرم راه افتاده بود ...
- کارآگاه مندیپ، اگه به چیزی یا کمکی نیاز دارید من در خدمت شمام ...
محکم توی صورتش نگاه کردم . حالت چهره اش تمام نظریاتم رو تقویت می کرد ... چرا مدیر اینجا نیست؟
بدون اینکه بهش توجه کنم در رو باز کردم و رفتم داخل .منشی از جاش بلند شد و اومد سمتم .اما قبل از اینکه چیزی بگه ،من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم .
محکم و با حالتی کاملا تهاجمی اولین حمله رو شروع کردم.
- چه کسی پای تلفنه ؟که صحبت باهاش از قتل یه دانش آموز توی ساعت درسی ،توی مدرسه ای که تو مدیرش هستی مهمتره؟ ... واست مهم نیست؟ ... یا به هر دلیلی از مرگ اون دانش آموز خوشحالی؟ ...
خشکش زد .هنوز تلفن توی دستش بود .
چند قدم جلوتر رفتم . حالا دیگه دقیقا جلوی میزش ایستاده بودم .کمی خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روی میز . و محکم توی چشم هاش زل زدم .
- ازت پرسیدم کی پشت خطه؟
فریاد دومم بی نتیجه بود .سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت .
- شما همیشه و با همه اینطور پرخاشگر برخورد می کنید؟...
از جاش بلند شد و رفت سمت در .و در رو پشت سر منشیش بست .
- یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ ...
چند لحظه صبر کرد .سعی می کرد به خودش و شرایط مسلط بشه . اما چه نیازی به این کار داشت؟
- تلفن فوری و شخصی بود . و اگه قصد دارید این بار سوال کنید چه کار شخصی ای می تونه از پیگیری یه قتل توی دبیرستان من مهم تر باشه ... باید یادآوری کنم برای پاسخ به چنین سوال هایی و سرکشی توی امور شخصی من و دبیرستانم ، باید دلیلی داشته باشید که این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطه داره .که در این صورت، لازم می دونم یه تماس شخصی دیگه بگیرم . البته این بار با وکیلم . دلیلی وجود داره که تماس های کاری من به این قتل مربوط باشه؟
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
🌸 @haram110
🍃
🌼
🎉🌺🍃
حرم
﷽🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽ #پرونده_باز_غدیر_تا_قیامت #قسمت_سوم #اتمام_حجت_پیامبر_صلی_الله_علیه
﷽🌴بســـم ربـــ الــحــیــدر🌴﷽
#پرونده_باز_غدیر_تا_قیامت
#قسمت_چهارم
#اتمام_حجت_امیرالمومنین_علیه_السلام_با_غدیر
1⃣ هفت روز پس از شهادت پیامبر صلی الله علیه و آله امیرالمومنین علیه السلام به مسجد آمدند و خطاب به مردم ضمن سخنانی فرمودند: " پیامبر صلی الله علیه و آله به حجة الوداع رفت و سپس به غدیر خم آمد و در آنجا شبیه منبری برای او ساخته شد و بر فراز آن رفت و بازوی مرا گرفت و بلند کرد به حدی که سفیدی زیر بغلش دیده شد و در آن مجلس با صدای بلند فرمود:
" من کنت مولاه فعلی مولاه ..." خداوند در آن روز این آیه را نازل کرد:
" الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الإسلام دینا "( ۱ )
2⃣ ابوبکر و عمر لعنت الله علیهم برای بیعت گرفتن به خانه امیرالمومنین علیه السلام آمدند و پس از صحبتهایی بیرون آمدند.
حضرت بلافاصله به مسجد آمد و ضمن مطالبی فرمود:
" ابوبکر و عمر نزد من آمدند و از من طلب بیعت نمودند با کسی که او باید با من بیعت کند! ... من صاحب روز غدیرم ... " ( ۲ )
3⃣ بار اول که امیرالمومنین علیه السلام را به اجبار برای بیعت آوردند و حضرت امتناع کرد، در آنجا فرمود:
" ... گمان ندارم پیامبر صلی الله علیه و آله در روز غدیر خم برای احدی حجتی و برای گوینده ای سخنی باقی گذاشته باشد. قسم می دهم کسانی را که از پیامبر صلی الله علیه و آله در روز غدیر
" من کنت مولاه فعلی مولاه ... " را شنیدند که برخیزند و شهادت دهند" .
دوازده نفر از اهل بدر برخاستند و به ماجرای غدیر شهادت دادند و سایر مردم هم در این باره مطالبی گفتند، به طوری که عمر ملعون ، از ترس ، مجلس را تعطیل کرد!! ( ۳ )
4⃣ بار دوم که حضرت را طناب برگردن و شمشیر بالای سر به اجبار برای بیعت آوردند، عمر ملعون گفت: بیعت کن وگرنه تو را می کشیم.
حضرت فرمود: " ای مسلمانان ، ای مهاجران و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدید که در روز غدیر خم چه می فرمود... " ؟
همه تصدیق کردند و گفتند : آری به خدا قسم . ( ۴ )
5⃣ پس از غصب خلافت و خانه نشینی امیرالمومنین علیه السلام ، آن حضرت دائما با غاصبان با ترشرویی روبرو می شد و انزجار خود را نشان می داد.
ابوبکر برای خاتمه دادن به این مشکل غفلتا نزد حضرت آمد و خواست تا در خلوت گفتگو کنند.
در آن مجلس حضرت به ابوبکر فرمود:
" تو را به خدا قسم می دهم آیا من صاحب اختیار تو و هر مسلمانی طبق فرموده پیامبر صلی الله علیه و آله در روز غدیر هستم یا تو " ؟
ابوبکر گفت: البته تو هستی !( ۵ )
6⃣ ابوبکر ملعون ادعا کرد که در غدیر ، پیامبر علی را صاحب اختیار ما قرار داد ولی خلیفه ما قرار نداد. امیرالمومنین علیه السلام فرمود: اگر پیامبر صلی الله علیه و آله خودش به تو بگوید می پذیری ؟ گفت : آری.
امیرالمومنین علیه السلام در مسجد قبا پیامبر صلی الله علیه و آله را نشان ابوبکر دادند، و حضرت به او فرمودند: علی وصی و خلیفه من است.( ۶ )
7⃣ روزی ابوبکر ملعون به امیرالمومنین علیه السلام گفت : اگر کسی که به او اطمینان داشته باشم شهادت دهد که تو به خلافت سزاوارتری آن را به تو می سپارم!!!
حضرت فرمود: ای ابوبکر ، مطمئن تر از پیامبر سراغ داری ؟!
آن حضرت در چهار مورد برای من از تو و عمر و عثمان و عده ای از همراهیانت بیعت گرفت که یکی از آنها روز غدیر در بازگشت از حجة الوداع بود. ( ۷ )
ان شاءالله ادامه دارد ....
#تا_رسیدن_حکومت_محمدی_پیام_غدیر_را_به_آیندگان_برسانیم.
#مبلغ_باشیم 🌺
📚 منبع
( ۱ ) اثبات الهداة، ج۲،ص۱۲۶،ح۵۳۵
( ۲ ) بحارالانوار ، ج ۲۸ ، ص ۲۴۸
( ۳ ) بحارالانوار ، ج ۲۸،ص ۱۸۶
اثبات الهداة، ج ۲، ص ۱۱۵
( ۴ ) بحارالانوار ، ج ۲۸ ، ص ۲۷۳
( ۵ ) بحارالانوار ، ج ۲۹ ، ص ۳-۱۸
( ۶ ) بحارالانوار ، ج ۴۱ ، ص ۲۲۸
( ۷ ) بحارالانوار ، ج ۲۹ ، ص ۳۵-۳۷
@haram110
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_چهارم(آخر)
▪️#سوگواری▪️
🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص دادهاند.در برخی تقویمهای شیعی ۵ صفر سالروز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئتهای عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است.
🌼 نوحهها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحهها به کسانی که وجود ایشان را منکر میشوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع]
🌺 روضهخوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش میخوانند:
✨ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟
✨ای پدر چه کسی رگ گردنت را بریده است؟
✨ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟
✨ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟
✨ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟
#تکنگاری🍃
📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شدهاند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداختهاند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنتالحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است.
#پـایـان
📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس.
📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
هدایت شده از حرم
4_5828046633832547121.mp3
زمان:
حجم:
4.85M
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_چهارم
🔰باورهاي نادرست در انتخاب #همسر
١
٧- با چادر برو با كفن بيا
امروزه اين باور كمتر شايع است ، اما هنوز هست . اعتقاد به اين باور نابسامان كه تحت هر شرايطي بايد تسليم زندگي باشد، امكان افسردگي ، خودكشي، فرار يا ماندن در شرايط آزاردهنده را تقويت مى كند.
#روانشناسى_روابط_ميان_فردى
تفاوت مغز افراد مثبت انديش در زندگي!
مسيرهاي مغزي فعال در افراد داراي سبک زندگي خلاقانه و مثبت نسبت به افرادي که داراي ديد منفي به زندگي هستند، تفاوتهاي معناداري دارند. در تحقيقي که توسط محققان دانشگاه آکسفورد انجام شد، آنها دريافتند که مسيرهاي مغزي فعال در افراد داراي سبک زندگي خلاقانه و مثبت نسبت به افرادي که داراي ديد منفي به زندگي هستند، تفاوتهاي معناداري دارند.۵ محققان مشاهده کردند که در مغز هر کدام از افراد تحت مطالعه، نقشه بيش از 200 منطقه عملکردي مغز تفاوت معناداري وجود دارد و سپس به بررسي ارتباطات اين نواحي با يکديگر پرداختند. در اين تحقيق دانشمندان نشان دادند که ارتباط قوي بين فعاليت نواحي ويژهاي از مغز با فعاليتهاي رفتاري و اجتماعي افراد تحت مطالعه وجود داشت؛ بهترين نمره از بررسي اين ارتباطات مغزي مربوط به افرادي است که روياي بهترشدن و مثبتانديشيدن داشتند و واژگان، رضايت زندگي، دستمزد و سالهاي مدرسه در بهدست آورن اين احساسات دخيل بود. از سوي ديگر در بدترين وضعيت اين ارتباطات مغزي، افراد سابقه عصبانيت، قانونشکني، استفاده از مواد مخدر و وضعيت خواب ضعيف داشتند. نتايج اين تحقيقات در «Nature Neuroscience» به چاپ رسیده است .
#پایان
هدایت شده از حرم
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #مناظرات_دو_زبانه_یکدقیقه_ای_شیسنی
#قسمت_چهارم🎬
🖌با زیرنویس انگلیسی
🖇موضوع: انتصاب پیامبر (ص) و جانشینش از سوی خدا
#شیسنی:ترکیب دو کلمه شیعه و سنی
✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
حرم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت_سوم تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...♥️
حرم
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 #قسمت_سوم صبح که بیدارشدم😴 اولین چ
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_چهارم
یه روزبادوستام قرارداشتم👭
تااونموقع عکسموندیده بود
تابهش گفتم میخوام برم گفت میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷
منم باحجاب کامل وچادروالبته ماسک😷 یه عکس براش فرستادم
هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی
منم هیچی نگفتم.
رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن
گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تاوقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیرمن به کس دیگه فکرکنی😏🤯
گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستاموندیدم
یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم
گفت ولی من میتونم 💪
گفتم چجوری؟🤔
.
تااونموقع هیچ حرفی ازعلاقه وعشق وازدواج نگفته بود.💗💞
گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده🥴😣😅.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم
گفتم چی؟🙁
گفت:
حس میکنم
دارم
بهت
علاقه مند❤
میشم😅
.
انگاریه پارچ آب سردریختن روسرم🤦🏻♀️
حالمونمیفهمیدم،نمیدونستم کجام چیکارمیکنم اصلامن کی هستم؟🤷♀️
اینترنتوبدون جواب دادن بهش خاموش کردم
ولی سبحان کارشوکرده بود
بچه هااومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.خونه رسیدم🏠 ولباس🧥👖👟 عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم
ساعت۱۲شب 🕛وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم
یه عالمه پیام ازسبحان که ببخشید رضوانه
نمیخواستم ناراحتت کنم 😖🙁
کاش نمیگفتم☹
توروخداجواب بده 😰🥺😭
و......
ولی حرف سبحان کارخودش روکرده بودوحال دل من روخراب کرده بود
#ادامه_دارد
حرم
❀ #دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش #قسمت_سوم 💢امام مهدی(عج) در یک نگاه 🌸امام زمان در سپید
❀
#دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش
#قسمت_چهارم
💢دوران پنهان زیستن حضرت
💠امام حسن عسگری با توجه به مخفی بودن ولادت فرزندش،وی را به افراد مورد اعتماد و گروهی از بزرگان شیعه،معرفی و نشان داد تا مردم در شناخت آخرین امام دچار گمراهی نگردند.
💠یکی از برنامه های دوران کودکی امام مهدی پاسخ گویی به سوالات بود.این نیز راهی برای شناخت امام و حجت آخرین بود.
💠حضرت بنا به سفارش پدربزرگوارشان،هدایای ارسالی شیعیان توسط احمد بن اسحاق(از بزرگان شیعه و از پیروان ویژه امام یازدهم) را دریافت و با معرفی صاحبان اموال،حلال و حرام آن را جدا کرده و اموال حرام را به صاحبان اصلی آنان ارجاع دادند.
💠یکی از فراز های خواندنی از زندگی حضرت مهدی،دوران پیش از غیبت است که دارای معجزه هایی است که به وسیله ی آن حضرت،انجام گرفته.
💠آخرین فراز از زندگی امام زمان پیش از غیبت،نماز خواندن ایشان بر پیکر مطهر پدرشان است.
🔰جعفر که برادر امام حسن عسگری بود اهل شراب و قماربازی و تارزنی بود.بعد از شهادت امام حسن عسگری،کسانی که از ولادت حضرت مهدی بی خبر بودند،گمان کردند از این پس جعفر، امام است.پس به او تسلیت گفتن و تبریک بابت امامت.هنگامی که جعفر خواست بر پیکر امام عسگری نماز بخواند.کودکی پنج ساله بیرون آمد،لباس جعفر را گرفت و گفت:ای عمو!عقب برو که من بر نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم.
جعفر که تا به آن روز از وجود برادرزاده ی خود بی خبر بود با چهره ای رنگ پریده عقب رفت.و امام زمان بر پیکر پدرشان نماز خواندند.
🔅از آنجایی که بر پیکر امام،فقط امام دیگری میتواند نماز گزارد،و با چند معجزه ی دیگر،همگان فهمیدند که امام بعد از امام عسگری،پسرشان حضرت مهدی(عج) است.
#ادامه_دارد....
┄┅═✧❁✧═┅┄
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_سوم محمد در کنار سایه نشسته بود وبالبخند به مرد پر اضطراب روبه رویش ن
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_چهارم
ارمیا را هم در آینه میدید! کت وشلوار مشکی رنگش گردنش با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دورگردنش رها نمی کرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرف های ارمیا شد.
عاقد: النکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس کرد
"کجایی مرد من دلم برایت تنگ است! میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانه هایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
رنگ از رخ ارمیا رفت... زیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بسته ای را در دست آیه گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونه ی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازهی مولایم صاحب الزمان(عج) و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همه ی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات آینه بود. سید مهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخند سید مهدی بود. رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقه هاست.
ارمیا ایستاده بود وصدرا در کنارش جعبه ی حلقه را برایش نگه داشته بود.
ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت. حلقه ی ساده ای بود. رها به شانه ی
آیه زد و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد،
حلقه ی زیبای سید مهدی در دستش برق میزد... نگاه ها لرزید. اشک در چشمان همه هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است،
خبرش را داری؟!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری