✳ وابستهام میکنید به دنیا
🔻 خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباسها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابستهام میکنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچههای سپاه عقدش بود لباس درستوحسابی نداشت.»
📚 از کتاب #یادگاران ۱۰
👤 خاطراتی از #شهید_مهدی_زینالدین
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت مهدی زینالدین، فرمانده دلاور دفاع مقدس
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش
🔻 وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیداش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیداش که میکردی، میدیدی #کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش. گاهی که کاری فوری پیش میآمد، کتاب همانطور باز میماند تا برگردد.
📚 از کتاب #یادگاران ۱۰
📖 صفحه ۵۲
👤 خاطراتی از #شهید_مهدی_زینالدین
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت مهدی زینالدین، فرمانده دلاور دفاع مقدس
🙏 ارسالی یکی از اعضای محترم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4f
✳️ بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه!
🔻 زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید، گفتم «برادر احمد پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.» گفت «هیچی نمیشه.» رفت توی حمام و لباس همهی بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتم الان تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت «مال #بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
📚 #یادگاران۹ | کتاب #متوسلیان
📖 ص ۳۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #بیت_المال #دفاع_مقدس
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ ذکر شهادت
🔻 ما مصطفی را با حاج آقا خوشوقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایۀ مجلس حاج آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یه ذکر بده شهید شیم.» حاج آقا گفت «شما اول کارِتون رو تموم کنید، بیاید بهتون میگم چیکار کنید که شهید شید.» نمیدانم، شاید همان جملهای که حاج آقا گفت، ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.
📚 کتاب #یادگاران ۲۲ | خاطرات #شهید_مصطفی_احمدی_روشن
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f