eitaa logo
حریم حیات
168 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
335 ویدیو
93 فایل
🍃مطالب کانال تولیدی هست و برای تهیه آن وقت صرف شده ،لطفا با ارسال مطالب؛ما را در نشر آموزه های دینی یاری فرمایید.🍃 _______________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋خاشع چه کسی هست؟ 🕋 الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ (سوره بقره آیه ۴۶) 💠 آنها کسانی هستند که می‌دانند دیدارکننده پروردگار خویشند، و به سوی او بازمی‌گردند. 🌹در اين آيه خاشعان را چنين معرفى مى‌كند: «همان‌ها كه مى‌دانند پروردگار خود را ملاقات خواهند كرد و به سوى او باز مى‌گردند» (الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ) . 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب تجليل از مقام ايمان، تقوا، علم، ادب، شجاعت، ايثار، جهاد، شهادت و در يك كلمه مكارم اخلاق است كه پدر بزرگوارش براى آن مبعوث شد، و آن گاه كه رسول اكرم ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ را پاره تن خويش معرفى مى كند، به جهانيان مى آموزد كه جلوه والاى كرامت انسان و اخلاق اسلام را در اين چهره مقدس جست و جو كنند و مادران جهان، شعاعى از اين خورشيد درخشان برگيرند و كانون حيات انسانها را گرم و روشن سازند. ۱۳۵۹/۱۱/۲ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
animation.gif
419.3K
🍁🍂در ظلمت شب شهاب را می شستند 🍁🍂آیینه افتاب را می شستند 🍁🍂در چشمه خون چکان چشمان علی پیمانه نور ناب را می شستند . . .🕯🕯 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
Ayam Fatemhei 4 (320).mp3
5.01M
🌴ای با وفا یار حیدر مرو زهرا 🌴ای دار وندار حیدر مرو زهرا 🎙حاج میثم مطیعی 🏴شهادت یار با وفای حیدر تسلیت باد 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🕯🖤🕯🖤 🕯🖤🕯🖤 🖤🕯🖤 🌺حضرت زهرا سلام‌الله علیها در آخرین روزهای عمر پر برکتش ضمن وصیتی به اسماء فرمود: من بسیار زشت و زننده می‌دانم که جنازه زنان را پس از مرگ با انداختن پارچه روی بدنش تشییع می‌کنند و افراد اندام و حجم بدن او را مشاهده کرده را برای دیگران تعریف می‌نماید مرا بر تختی که اطرافش پوشیده نیست و مانع مشاهده دیگران نباشد قرار مده بلکه مرا با پوشش کامل تشییع کن خداوند تو را از آتش جهنم 🔥مستور و محفوظ نماید .🌺 📚تهذیب الاحکام،ج ۱، ص ۴۲۹ 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🍂 عایشه و گریه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🍂 حضرت صادق( علیه‌السلام )می‌فرماید: روزی عایشه به طرف فاطمه زهرا (س) آمد و به آن حضرت عتاب کرد و بر سرش فریاد🗣 کشید: 🌟 ای دختر خدیجه برای چه انقدر به خود می‌بالی؟ و فخر می کنی ؟ مگر مادرت چه فضیلتی بر ما دارد؟ او هم زنی مانند ما خواهد بود چون حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها )صدای عایشه و آن زخم زبان‌ها را شنید گریان😭 شد و به نزد پدرش، رسول خدا (ص )حرکت کرد. در این هنگام حضرت رسول (ص) علت گریه دخترش را جویا شد؟ 💫 فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها )اظهار داشت: پدر جان، رسول خدا ! عایشه ،نام مادرم را به زشتی❌ یاد کرد و من از این موضوع اندوهناک 😔و گریان😭 شدم . حضرت رسول (ص) باشنیدن این سخن غضبناک😡 شد و به عایشه خطاب کرد: ای عایشه آرام و ساکت باش، چراکه خداوند متعال، زن پرمحبت و صاحب فرزند را میمون و مبارک گردانیده است و 🌺خدیجه🌺 نیز از همان جمله زنانی می باشد که رحمت و فیض خداوند متعال شامل حالش شد و تاکنون برای من چند فرزند آورده است. 🥀ولی ای عایشه! تو از جمله کسانی هستی که خداوند او را عقیم و ناتوان از زایمان قرار داده است.🥀 📚 بحارالانوار،ج۱۶ 👈لطفا با ارسال مطالب، همراه لینک در معرفی کانال، به دیگران ما را یاری دهید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋بردگى دختران در آن روز و امروز 🕋 وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَىٰ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (سوره بقره آیه ۵۵) ♦️و (نیز به یاد آورید) هنگامی را که گفتید: «ای موسی! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد؛ مگر اینکه خدا را آشکارا (با چشم خود) ببینیم!» پس صاعقه شما را گرفت؛ در حالی که تماشا می‌کردید. 🌸قرآن زنده گذاردن دختران و سر بريدن پسران بنى اسرائيل را عذاب مى‌خواند، و آزادى از اين شكنجه را نعمت خويش مى‌شمارد. گويا مى‌خواهد هشدار دهد كه انسانها بايستی سعى كنند آزادى صحيح خويش را به هر قيمت كه هست به دست آورند و حفظ نمايند. چنانكه على عليه السّلام به اين مطلب در گفتار خود اشاره مى‌فرمايد: 🌸«زنده بودن و زير دست بودن براى شما مرگ است، و مرگ براى شما در راه به دست آوردن آزادى زندگى است» . دنياى امروز با گذشته اين فرق را دارد كه در آن زمان فرعون با استبداد مخصوص خود پسران و مردان را از جمعيّت مخالفش مى‌گرفت، و دختران آنها را آزاد مى‌گذارد، ولى در دنياى امروز تحت عناوين ديگرى روح مردانگى در افراد كشته مى‌شود و دختران به اسارت شهوات افراد آلوده در مى‌آيند. 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
🌼 فدایی دختر 🌼 💢هرگاه رسول الله( ص) بعد از سفری 🔆 بازمی‌گشتند مستقیم به خانه🏠 🔅 دخترشان می رفتند در بازگشت از 🔆 غزوه⚔ تبوک ✨حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) ✨ 🔅 خود و فرزندانشان را با گوشواره و گردن‌بند زینت داده بودند روسری خود 🔆 را با زعفران رنگ کرده بودند و پرده ای رنگی به اتاق آویخته بودند پیامبر با 🔅 دیدن این صحنه ناراحت😔 راهی مسجد🕌 شدند حضرت زهرا متوجه 🔆 علت ناراحتی شدند و بلافاصله تمام آن زینت های ساده را خدمت پیغمبر 🔅 رساندم و پیغام 📝دادند در هر راهی که صلاح می‌دانند هزینه 💶کنند. رسول اکرم(ص) نتوانستند خوشحالی خود را پنهان سازند با خرسندی تمام☺️ سه مرتبه فرمودند: 🌞🌸🌞🌸🌞 ❤️فداها ابوها❤️ 🌷پدرش به فدایش باد 🌷 📚احقاق الحق ،ج۲۵ 👈لطفا با ارسال مطالب، همراه لینک در معرفی کانال، به دیگران ما را یاری دهید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜دخت آفتاب در كلام رهبر انقلاب دخت گرامی رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله) معمای ناشناخته ذهن و معارف بشری است. 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋تقاضاى عجيب! 🕋 وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَىٰ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ( سوره بقره آیه ۵۵) ♦️و (نیز به یاد آورید) هنگامی را که گفتید: «ای موسی! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد؛ مگر اینکه خدا را آشکارا (با چشم خود) ببینیم!» پس صاعقه شما را گرفت؛ در حالی که تماشا می‌کردید. 🔸اين آيه نشان مى‌دهد چگونه بنى اسرائيل مردمى لجوج و بهانه‌گير بودند و چگونه مجازات سخت الهى دامانشان را گرفت. 🍃 نخست مى‌گويد، «به خاطر بياوريد هنگامى را كه گفتيد، اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه خدا را آشكارا با چشم خود ببينيم» ! (وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً) . اين درخواست ممكن است به خاطر جهل آنها بوده، چرا كه درك افراد نادان فراتر از محسوساتشان نيست، حتّى مى‌خواهند خدا را با چشم خود ببينند. و يا به خاطر لجاجت و بهانه جويى بوده است كه يكى از ويژگيهاى اين قوم بوده! به هر حال در اينجا چاره‌اى جز اين نبود كه يكى از مخلوقات خدا كه آنها تاب مشاهدۀ آن را ندارند ببينند، و بدانند چشم ظاهر ناتوانتر از اين است كه حتّى بسيارى از مخلوقات خدا را ببيند، تا چه رسد به ذات پاك پروردگار، صاعقه‌اى فرود آمد و بر كوه خورد، برق خيره كننده و صداى رعب انگيز و زلزله‌اى كه همراه داشت آن چنان همه را در وحشت فرو برد كه بى‌جان به روى زمين افتادند. چنانكه قرآن به دنبال جملۀ فوق مى‌گويد: «سپس در همين حال صاعقه شما را گرفت در حالى كه نگاه مى‌كرديد» (فَأَخَذَتْكُمُ الصّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ) . 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
✍امام حسن عسکری علیه السلام: تا جایی كه مى‌توانى تحمّل كنى دست نياز دراز مكن؛ زيرا هر روز، روزىِ تازه‌اى دارد. بدان كه پافشاری در درخواست، هيبت آدمی را مى‌بَرد، و رنج و سختی به بار می‌آورد؛ پس، صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشاید كه به راحتی از آن وارد شوى؛ كه چه نزدیک است احسان، به آدم اندوهناک، و امنيت، به آدم فراری وحشت‌زده؛ چه بسا كه دگرگونی و گرفتاری‌ها، نوعى تنبيه خداوند باشد و بهره‌ها مرحله دارند؛ پس، برای چیدن ميوه‌هاى نارس شتاب مكن، كه به موقع آنها را خواهی چید. 👈 بدان، آن كه تو را تدبير می‌كند، بهتر می‌داند كه چه وقت، بیشتر مناسب حال توست، پس در همه كارهایت به انتخاب او اعتماد كن، تا حال و روزت سامان گیرد. 📚 بحار الانوار جلد ۷۵ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦♦️♦️♦️♦️♦️ 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
سخنان امام خمینی(ره)در رابطه با ✅از دیدگاه امام خمینی(ره)یکی از مسائل در شرایط کردن آن است که: 💢اگر یا دهد که امر یا نهی او در صورت شدن ‏‎ ‎‏می گذارد، آن، است.‏ 📚(ترجمه ی تحریر الوسیله، ج ۱، ص ۵۳۱ ) 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋همواره در راه مصلحان مشكلات بوده! 🕋قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ ۖ فَإِنَّهُمْ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآيَاتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ(سوره انعام ــ آیه ۳۳) 🕊آنچه را كافران و مشركان [بر ضدّ قرآن و تو] می‌گویند می‌دانیم كه تو را غمگین می‌كند. آنان تو را تكذیب نمی‌كنند، بلكه ستمكاران آیات خدا را تكذیب می‌نمایند. 💠 شکّ نيست كه پيامبر «صلّى الله عليه و آله» در گفتگوهاى منطقى و مبارزات فكرى كه با مشركان لجوج و سرسخت داشت گاهى از شدّت لجاجت آنها و عدم تأثير سخن در روح آنان و گاهى از نسبتهاى ناروايى كه به او مى‌دادند غمگين و اندوهناك مى‌شد، خداوند بارها در قرآن مجيد پيامبرش را در اين مواقع دلدارى مى‌داد، تا با دلگرمى و استقامت بيشتر، برنامۀ خويش را تعقيب كند. 💠 در اين آيه مى‌فرمايد: «ما مى‌دانيم كه سخنان آنها تو را محزون و اندوهگين مى‌كند». «ولى بدان كه آنها تو را تكذيب نمى‌كنند و در حقيقت آيات ما را انكار مى‌كنند و بنابراين طرف آنها در حقيقت ما هستيم نه تو». 💠 و نظير اين سخن در گفتگوهاى رايج ميان ما نيز ديده مى‌شود كه گاهى شخص «برتر» به هنگام ناراحت شدن نماينده‌اش به او مى‌گويد: غمگين مباش طرف آنها در واقع منم و اگر مشكلى ايجاد شود براى من است نه براى تو، و به اين وسيله مايۀ تسلّى خاطر او را فراهم مى‌سازد. 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜خانواده سلام کردن مسلمین به یکدیگر،ایجاد و می کند، کینه ها و کدورتها را می زداید، اخم پیشانی را باز می کند، بنابراین زن و شوهری که نیاز به انس و الفت و و بیشتری دارند،این دستور را باید بیشتر رعایت کنند...با سلام کردن به اعضای خانواده پر از و و و می شود. 📚بهشت خانواده،ص۱۹. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
📕 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید. 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
⚜راهکارهای برای کاهش لجبازی کودک 🔸🔹توصیه بیش از حد و تکرار آن کودک را لجباز می کند.❌ 🔸🔹پاسخ دادن به خواسته های مثبت کودک💟 🔸🔹از سرزنش کردن زیاد کودک بپرهیزید،چون باعث لجبازتر شدن او می شود.❌ 🔸🔹به کودک خود حق انتخاب بدهید. این کار هم باعث افزایش اعتماد به نفس او می شود، هم باعث کاهش لجبازی در او می شود.☘ 🔸🔹یک نکته مهم که باید به آن باید توجه داشت ✅این است که سعی کنید به جای توصیه های دستوری از توصیه های خبری استفاده کنید.👌 امری ودستوری صحبت کردن کودکان را لجبازتر می کند.🦋🦋 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜هر روز با کلام خدا 🦋 مبارزه با فكرطبقاتى 🕋وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ۖ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ(سوره‌انعام ــ‌آیه ‌۵۲) 🕊و آنان كه بامدادان و شامگاهان پروردگارشان را می‌خوانند [و با این خواندن‌] خشنودی او را می‌خواهند، از نزد خود مران. نه چیزی از حساب [عمل‌] آنان بر عهده توست، و نه چیزی از حساب [كار] تو بر عهده آنان است كه آنان را برانی و [به سبب راندنشان‌] از ستمكاران باشی 🍃در اين آيه به يكى از بهانه‌جويي‌هاى مشركان اشاره شده و آن اين كه آنها انتظار داشتند پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» براى ثروتمندان نسبت به طبقۀ فقير قائل شود، بى‌خبر از اين كه اسلام آمده تا به اين گونه امتيازات پوچ و بى‌اساس پايان دهد، لذا آنها روى اين پيشنهاد اصرار داشتند كه پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» اين دسته را از خود براند، امّا قرآن صريحاً و با ذكر دلايل زنده پيشنهاد آنها را نفى مى‌كند. 🍃 نخست مى‌گويد: «كسانى را كه صبح و شام پروردگار خود را مى‌خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند، هرگز از خود دور مكن». در حقيقت آنها روى يك سنّت ديرين غلط امتياز افراد را به ثروت آنها مى‌دانستند، و معتقد بودند بايد طبقات اجتماع كه بر اساس ثروت به وجود آمده همواره محفوظ بماند، و هر آيين و دعوتى بخواهد زندگى طبقاتى را بر هم زند، و اين امتياز را ناديده بگيرد، در نظر آنها مطرود و غير قابل قبول است. 🍃 در جملۀ بعد مى‌فرمايد: «دليلى ندارد كه اين گونه اشخاص با ايمان را از خود دور سازى، براى اين كه نه حساب آنها بر توست و نه حساب تو بر آنها». «با اين حال اگر آنها را از خود برانى از ستمگران خواهى بود». 🍃قرآن پاسخ مى‌دهد به فرض اين كه آنها چنين بوده باشند، ولى حسابشان با خداست، همين اندازه كه ايمان آورده‌اند و در صف مسلمين قرار گرفته‌اند، به هيچ قيمتى نبايد رانده شود، و به اين ترتيب جلو بهانه‌جويي‌هاى اشراف قريش را مى‌گيرد. 📚نمونه 👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
هوای دلم بارانی 🌧است آقا نگاهم غبار غم گرفته😢 چشمان منتظرم را به در میدوزم.... آقا قلب گناه آلود مرا هم مهمان می شوی؟ 💞یا مهدی عجل الله.. 👈لطفا با ارسال مطالب همراه لینک در معرفی کانال به دیگران ما را یاری دهید.🙏🌹 🆔 @harimehayat 🌐 https://eitaa.com/harimehayat
💞💞💞💞💞💞 ❣❣❣❣❣ 💞💞💞💞 ❣❣❣ 💞💞 ❣ ✨در پرتو مهر مهدوی✨ 🌺ابوعلی بغدادی می گوید: در بخارا بودم. کسی به من ده عدد شمش طلا داد و گفت: وقتی که به بغداد رسیدی، به حسین بن روح تسلیم کن تا خدمت حضرت تقدیم دارد. 🌟من به سفر پرداختم و از رود آمویه که می گذشتم، شمشی از آنها گم شد و من نفهمیدم. به بغداد که رسیدم، شمشها را شمردم و یکی را گمشده دیدم. شمشی خریدم و آن را کشیدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب حسین بن روح نایب خاص امام زمان علیه السلام رسیدم و همه طلاها را تحویل دادم. 🌼حسین گفت: شمشی که خودت خریده ای بردار و بدان اشاره کرد. سپس گفت: شمشی که گم کرده بودی به ما رسید و آن را به من نشان داد. 💐من نگاه کردم، دیدم درست همان شمشی است که هنگام گذشتن از رود آمویه گم شد. 📚 امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان 💞شاید در زندگی شما نیز اتفاق افتاده باشد که گاهی به مطلبی یا امری توجه نداشتید و اتفاقی برای شما رخ داده است اما از آن‌جا که امام زمان به تمام احوالات ما آگاهی دارند؛ حتی اگر خود ما متوجه آن مطلب نباشیم حضرت با واسطه ما را مطلع خواهند ساخت و گره از کارمان بازخواهند کرد.   👈 لطفا با ارسال مطالب همراه لینک؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat 🌐https://eitaa.com/harimehayat