eitaa logo
369 دنبال‌کننده
123 عکس
40 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالشّاهد . بخش سوّم: . استادمان می گفت: «این آغاز راه است شب لکّه ای جامانده بر دامان ماه است افراسیاب است و سیاووش شهیدی هرجا حسینی بود، سر می زد یزیدی» القصّه جنگی بود و ننگی بود و نامی میراث ما خون است و شمشیر قیامی من تشنه هم باشم، نمی بازم برادر نان حلالم را سر آب حرامی بر جام دست فتنه ای مانده ست و من هم جامی به سنگی می زنم، سنگی به جامی «والسّابقون السّابقون» وقتی نمانده ست! خورشید را سر می بُرد شام تمامی ماییم اگر، غارت نخواهد کرد شمری حتّی نخ پیراهنی را از امامی حتّی اگر در مقتل ما صف ببندند در تف ببینیم از سواران ازدحامی حتّی اگر سرهای ما از پا بیفتند! فتح المبینی هست و دست انتقامی من نهروان در نهروان خونم برادر! من وارث گرز فریدونم برادر! هر اُشتری در فتنه آمد، نحر کردم بر گرده ی ضحّاک تیغ قهر کردم من آبم و آشوب بوشهر است در من من خاکم و خشم منوچهر است در من «القصّه جز نقل قیام از ما، فسانه ست این چامه را با من بخوان تا عاشقانه ست» .... . @hasankhosravivaghar
هوالشّاهد . بخش چهارم: . گیرم که خنجر می وزید از این حوالی من ایستادم همچنان با دست خالی گیرم که دستم خالی است، امّا بسازم من آمدم تا آرزوها را بسازم دیروز اگر مین بود و رؤیایی که جا ماند من مانده بودم در غم پایی که جا ماند_ _با شوق رفتن سوی فردایی که مانده ست می ایستم روی همان پایی که مانده ست پرواز خواهم داد امید کودکم را با دست خود می سازم آخر موشکم را در آسمان ها شادی ما را ببیند رقصیدن پهپادی ما را ببیند «دنیا بخواند از من و تو عاشقانه این چامه را با من بخوان! باقی فسانه» چون طرح نو در آسمان انداختیمش هر آرزویی بود، با هم ساختیمش ..... . @hasankhosravivaghar
هوالشّاهد . بخش پنجم: . امّا کماکان کاروان را درد کم نیست راه درازی مانده و هموار هم نیست ما را اگرچه مرکب فتح المبین است تا همچنان شب رهزن است و در کمین است القصّه دنیا هست و برق سکّه هایش در مکّه حاجی را فریب عکّه هایش تخم شغادند و هلاک خودزنی ها وای از _برادر جان!_ برادر ناتنی ها تا بوده چاقوی برادر تیز بوده هرجا که ایرج بوده، سلمی نیز بوده امّید یاری بود، امّا بیم هم بود در دست یاران پرچم تسلیم هم بود سوی نگاه ناخلف با خانه جنگی ست چشم برادرناتنی هامان فرنگی ست ارث پدر را بین خود تقسیم کردند ما را برادرهای ما تحریم کردند ما آرزو بودیم اگر، آزردگانیم ما را نمی بینند... شاید مردگانیم امّا برادر کاش با دنیا نمی ساخت از خاک گورم خشت کاخش را نمی ساخت یا از تنم با کشتنم حرفی نمی زد از خانه پیش دشمنم حرفی نمی زد دلتنگی ام را کاشکی آغوش می شد من شعر غربت بودم، او هم گوش می شد هرجا زمین خوردم، عصا می شد برایم در سوز سرما هم قبا می شد برایم امّا برادر گریه های هر شبم بود در بستر من پرسه می زد تب، تبم بود! القصّه ماییم و شب و راه درازی در جستجوی آرزوی دست سازی راه است اگر پُر بیم خنجر، طی کنیمش صعب است، امّا بی برادر طی کنیمش .... . @hasankhosravivaghar
هوالشّاهد . بخش پایانی: . می ایستد بر پایه ی من آسمانی در دست هایم می تپد نبض جهانی انگشت های من سلیمانی ست، بنگر! تا فرش زیر پایم ایرانی ست، بنگر! می بینم از هر جای هر شب جاده ها را صبح امیدم از نفس افتاده ها را من آفتابی تیز دارم در غلافم بنگر! دل هر ذرّه ای را می شکافم هر کهکشانی را که می گفتند، دیدم از مزرع سبز فلک هم خوشه چیدم۵ آمد به باغم تشنه ای، جویم برایش هر کس که دردی داشت، دارویم برایش دنیای عاشق آرزوی کودک من از نغمه ی جان است رقص موشک من دل سوختن در سرگذشت جنگی ام نیست جز ساختن در آتش هوشنگی ام نیست القصّه ماییم و شکوه آرمان ها تا قلّه یک شب مانده و اینک جوان ها_ _با ساز خود رؤیای ما را می نوازند این سازه ها _این آرزوها_ دست‌سازند اکنون که طی کردیم راهی را که باید از دور می بینیم ماهی را که باید صبح یشوعا پشت درهای اریحاست در کربلا هم صحبت از خورشید بطحاست در دشت ما موسیقی منجی وزیده رود من از آواز داوودی شنیده در خوف شب هم گفته و از ماه گفته القصّه استادم _جَزاهُ اللّه_ گفته: «این فصل را با من بخوان! باقی فسانه ست این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه ست» . الحمدالله . مهر و آبان ۱۴۰۱ . ۵) مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو حافظ . @hasankhosravivaghar
هوالشّاهد . در سینه ام سنگینی بغضی قدیمی ست داغ من از کوفه ست و زخمم اورشلیمی ست اشکی که می افشانَدم دامن به دامن از بغض صبرا و شتیلا مانده با من خون فلسطین است و يَجري مِن روءانا میراثُنا دَمعٌ وَ اِرثٌ مِن ءاَبانا... . از شعر . . @hasankhosravivaghar
هوالحق . . . . خدا؟ نه! مقصد این قوم حج شده ست، دریغا خدا خداست، ولی قبله کج شده ست، دریغا خدا خداست، ولی شیخ شهر اهل خدا نیست خدا خداست، ولی در جوار مسجد ما نیست! هزار مکر به زیر عبای خویش نهفتند دریغ و درد، بلدهای راه راست نگفتند... یکی شدند شبانان و قُطرُبان قبایل رسیده گرگ به دشت و رمه ست عاطل و باطل ولی دریغ که در خویش، خان ایل گرفتار چنان که صوفیه در ریش، در سبیل گرفتار به جز شهادتمان راه در نخیله نمانده ولی دریغ که یک مرد در قبیله نمانده به خطبه اش اگر از عدل اهل زاویه باشد امام جمعه هم _ای وای من_ معاویه باشد خمار و نشئه ی جیر و مواجب است، فقیه است؟ خدای بیع و شراع است _کاسب است_ فقیه است! فقیه نیست اگر دین به زور و زر بفروشد بگو به جای عبا شیخ ما زنانه بپوشد چنان جسور شود گاه منبرش که... بماند! بگو ریا نکند، کار دیگرش که... بماند! همان حکایت زهّاد و حافظان قدیمی پر است گوش من از پند واعظان قدیمی ۱ که سال هاست که از حرف خسته ام، پر مرگم که تکّه تکّه خودم را شکسته ام، پر مرگم از این تزاحم تزویر خسته باش، ولی باش! و کم نیاور و در خود شکسته باش، ولی باش! کسی به حرف به نزد قبیله منزلتش نیست به کدخدا برسان که دروغ مصلحتش نیست! بگو دروغ _دروغ_ است، در عباست اگرچه به مصلحت این ابلیس با خداست اگرچه بگو دروغ _دروغ_ است، هر کجاست که باشد شریک دزد که بود و رفیق ماست که باشد بگو دروغ _دروغ_ است و هرزه ای ست مبرّا که زیر چادر خود خفیه کرده چوزه ی شر را بگو دروغ _دروغ_ است و شیخ و شاه ندارد به مصلحت هم باشد، مگو گناه ندارد! بگو بگو دل بی تاب من! بگو دل غمگین تپنده باش و گریزان شو از شب دغل آگین تپنده باش، ولی نه! شبانه ماه گذشته ست گرفته باش دلم! موعد پگاه گذشته ست سرِ شمارش غم ها چه کوچکند عددها که در بزرگی خود گم شدند راه بلدها... ولی هنوز به راهیم و ردّ قافله پیداست خدا خداست که بود و خدا خداست که با ماست که هر چه شد، بشود! باز ردّپای پدر هست که هرچه شد، بشود جان من! خدای پدر هست که هرچه شد، بشود! ماندنی ست راه و پگاهم که همچنان هم باقی ست کوله وار و عصا هم...۲ در این زمانه اگر رعیتیم، برده نبودیم طلوع دیده اگر نه، غروب کرده نبودیم خدا گواه که میراث را تباه نکردیم اگرچه خسته، به دست کسی نگاه نکردیم به گاه عربده امّا اگر کمیم همیشه سپند آتش جنگیم، رستمیم همیشه درفش کاوه که از ما و ذوالفقار هم از ماست کیان طایفه از ما، مدافع حرم از ماست چنان که روشن راه از دمشق سر بفرازد پگاه قافله از شرق عشق سر بفرازد پگاه ایزدی ماست، از حجاز می آید به راه باش که ماه قبیله باز می آید . . اشاره ها: ۱) واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند «حافظ» ۲) مرهون کوله وار و عصا پشت و مشت ماست این جاده بازمانده ی هفتاد پشت ماست «علی معلم دامغانی» . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش نخست: من خواب بودم، آتش آمد مرتعم را... ارث پدر را، خانه ام را، مزرعم را... از سینه ی من داغ خود را کوه می ریخت بر دامن من آسمان اندوه می ریخت در ابری از خون پیکر خورشید می سوخت یا بر ستیغ شب سر خورشید می سوخت؟ در شرق حرف از کشتگان بی کفن شد تا کدخدا در غرب خوار خون من شد از گوشتم چشم و دهان هم ساخت، دیدم از استخوانم نردبان هم ساخت، دیدم بر بام و در شامم، زمان ها راه راهند زندانی ام، خون‌گریه هایم قاه قاهند صندوق گنجم عاقبت تابوت من شد نفرین به من! حتّی طلاهایم سیاهند چوپان خوبی هم نخواهم شد خدایا! تا در بیابان برّه هایم بی پناهند هرکس رسید، از پیکر من تکّه ای کند عمری ست فرزندان من بی تکیه گاهند.... شب بود... امّا من چراغی داشتم، کو؟ دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، کو؟ چیزی بگو از هفت بغض یونجه زارم از غربت همسایگان داغدارم از اشک، از حقّابه ی اجدادی من از مشک های تشنه ی آبادی من از باغ زیتون های آتش خورده اینک از داغ رعیت های مادر مرده اینک از قلعه های بی بزرگ و باره حتّی از خیمه های تا به کی آواره حتّی ‌از اسب ها _افتادگان خون نشانم_ از کرّه های شیر سوز مادیانم از شیشکم که شیشلیک سفره ها شد از برکتی که زیر دندانت هبا شد قُل عن فَعالُ الخائِنینَ في العیونِ الخائِفونَ مِنکَ وَاغلالِ السُّجونِ... ۱ . . ۱) بگو از کارهایی که خائنان در پیش چشم ها انجام می دهند! کسانی که از تو و بندهای زندان هایت می ترسند. . . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش دوم: حرفی بزن ای کدخدای بی خداها! تازه سر درد است، بنشین! ها! کجا؟ ها؟ از تولگی از خون‌خوران خاصه بودی مرگ مرا با گرگ ها همکاسه بودی مرغ سر خوان تو از بال و پرم گفت از جیک جیک خاطرات دخترم گفت با جان، پناه دخترم... امّا نبودم! حتّی نگهدار خودم حتّی! نبودم حتّی ندیدم در گلویم دشنه مانده هیهات... نشنیدم رفیقم تشنه مانده چشمم اگر، خوناب اخم و تخم خوردم من از خودم خوردم اگر هم زخم خوردم گفتم اگر هم؟ نه برادر! زخم خوردم چشمم، ولی خوناب اخم و تخم خوردم من خواب بودم، روزگارم رفت بر باد آتش که آمد، کشت و کارم رفت بر باد حتّی نفهمیدم چه شد در کربلا هم دیگر ندانستم غمی در کفریا هم... میراب رود خشک دشت بی بهارم من کام تلخ نی شکر در قندهارم رؤیای گندم در زمینم خاک می خورد من خواب بودم، درد من تریاک می خورد... . . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش سوّم: ای وارث تیغ پدر! ساکن چرایی؟ زخمی شدی؟ کاری بکن! مِن مِن چرایی؟ خير سرت میراث‌داری، مرتعت کو؟ خاک پدر کو؟ خانه ات کو؟ مزرعت کو؟ تا همچنان خون گریه کن داغ فدک را با جان ادا کن بعد از این حقّ نمک را تیغ علی شو بر سر خیبر نشینان جز زخم بستر نیست با منبر نشینان بیدار شو! مانده ست حقّی بر زمینی جان پدر بشتاب! تا اسب است و زینی من مرد جنگم! حصری افیون نمانم تا زیر آوار خودم مدفون نمانم بالا و پایین می پرم، پایین و بالا افتاده ام بر دامن باری تعالی... . . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش چهارم: ای شکر شامات از متاع کوفیانه! اصرار سفیانی به زهد صوفیانه! از باختر پرسیده ام، از خاوران هم از هر زمین داری در این دشت دران هم هند زمین خواری نبود، امّا تو بودی ای زاده ی میسون و افسون یهودی!۲ آمیختی خاک مرا با خون و مرگاب حقّی نداری باز هم از آب تا آب سهم حطب يا خانه ی حمّاله ات نیست بيت المقدّس آخور گوساله ات نیست از گرده ام بردار پای مادرت را پشت خودت بگذار پالان خرت را با خویش و میشت در گریز مرتعم باش چشم زنت شور است، دور از مزرعم باش... . . ۲) «میسون بنت بحدل» که مادر یزید (ل) که یهودی بود. . . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش پنجم: در سینه ام سنگینی بغضی قدیمی ست داغ من از کوفه ست و زخمم اورشلیمی ست اشکی که می افشانَدم دامن به دامن از بغض صبرا و شتیلا مانده با من خون فلسطین است و يَجري مِن روءانا میراثُنا دَمعٌ وَ اِرثٌ مِن ءاَبانا ۳ خون فلسطین است و عاشوراست در خون پس قدس من تشنه ست... پس سقّاست در خون گیرم که دور خنجر و سر گشته باشد یا اکبر من اصغر اصغر گشته باشد طوفان به قاسم خورد و بیش از یک نفر شد مثل گلی پر پر که پر پر گشته باشد از کربلا تا غزّه تکثیر حسین است آیینه را دیدی مکرّر گشته باشد؟ کم کم نگاه سنگ هم سویش می افتد خواهر اگر دور برادر گشته باشد... از کوفه تا بیروت صبح و...، شام مانده! ماه ابوزینب ولی بر بام مانده ۴ من مانده ام، خون مانده و شمشیر هم هست ماه کمان ابرو که باشد، تیر هم هست من آمدم تا حرفی از خنجر نماند بر آن سرم تا زیر پایی سر نماند حقّابه ام را _اشک خود را_ پس بگیرم من آمدم تا مشک خود را پس بگیرم از کربلا می آیم، امّا روی نیزه فکر حسینم باز، حتّی روی نیزه از دردهای امّت آکنده ست خود را از غزّه تا تهران پراکنده ست خود را... . . ۳)این اشک هایی که از دیدگان ما جاری ست،خون فلسطین است و این اشک خونین،میراثی ست که از پدران ما برای ما به ارث گذاشته شده است. ۴)شهید «عامر توفیق کلاکش»ملقّب به «ابوزینب». جوان ۱۸ ساله ای كه در عمليات استشهادی سال ١٩٨٥ میلادی در نزديكترين نقطه به مرز فلسطين اشغالی در منطقه ی مطلّة با انفجاری مهيب بيش از ۷۰ افسر صهيونيستی را به درک واصل كرد و خود از جام شهادت نوشيد. . . @hasankhosravivaghar
هوالمنتقم . . بخش پایانی: ای کدخدا خان ده بالا سر من! چیزی بگو از تکّه های پیکر من از برکتی که زیر دندانت هبا شد وقت غذایت شد، نمازت هم قضا شد با پیشکش های یهود احرام بستی دستار خود را بر سر خاخام بستی راه میان مکّه و عکّا؟ شگفتا سوزاندن بی پرده ی أسرا؟ شگفتا گیرم که بطحا دیده سفيان بارگی را بر دوش خود می برده این آوارگی را خاک پدر مهر سر سجّاده ات نیست خرمای باغ ما خمار باده ات نیست گیرم زمین هایم ترک خورد عطش هاست یا زخم دستانم نمک خورد عطش هاست گیرم که از قحط برادر، تشنه زاریم ما کربلایی ها هنوز عبّاس داریم گیرم عرب را خواب گندم های ری خورد گول یهودی را مسلمان دوبی خورد گیرم سر کشتار داری با قشونم دارد هوای کربلا صنعای خونم بیروت در آتش برقصد یا نرقصد عکّا و حیفا را بسوزاند جنونم در هر رگم آهنگی از قول یشوعاست من زخمه های پیش از این ها تا کنونم یک روز در غربت مناجاتی غریبم یک روز شمشیرم، مفاجات قرونم زیتون لبنان است و خرمای عراق است که ریشه دارد همچنان در خاک و خونم من آمدم تا مشک خود را پس بگیرم حقّابه ام را _اشک خود را_ پس بگیرم ارث پدر را، خانه ام را، مزرعم را از خان بگیرم انتقام مرتعم را! . . شهریور ۱۳۹۹ . @hasankhosravivaghar
بسم الله القاصم الجبّارین . . گیرم زمین هایم ترک خورد عطش هاست یا زخم دستانم نمک خورد عطش هاست گیرم که از قحط برادر، تشنه زاریم ما کربلایی ها هنوز عبّاس داریم گیرم عرب را خواب گندم های ری خورد گول یهودی را مسلمان دوبی خورد گیرم سر کشتار داری با قشونم دارد هوای کربلا صنعای خونم بیروت در آتش برقصد یا نرقصد عکّا و حیفا را بسوزاند جنونم در هر رگم آهنگی از قول یشوعاست من زخمه های پیش از این ها تا کنونم یک روز در غربت مناجاتی غریبم یک روز شمشیرم، مفاجات قرونم زیتون لبنان است و خرمای عراق است که ریشه دارد همچنان در خاک و خونم من آمدم تا مشک خود را پس بگیرم حقّابه ام را _اشک خود را_ پس بگیرم ارث پدر را، خانه ام را، مزرعم را از خان بگیرم انتقام مرتعم را! . . از . . @hasankhosravivaghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله القاصم الجبّارین . ای شکر شامات از متاع کوفیانه! اصرار سفیانی به زهد صوفیانه! از باختر پرسیده ام، از خاوران هم از هر زمین داری در این دشت دران هم هند زمین خواری نبود، امّا تو بودی ای زاده ی میسون و افسون یهودی! آمیختی خاک مرا با خون و مرگاب حقّی نداری باز هم از آب تا آب سهم حطب يا خانه ی حمّاله ات نیست بيت المقدّس آخور گوساله ات نیست از گرده ام بردار پای مادرت را پشت خودت بگذار پالان خرت را با خویش و میشت در گریز مرتعم باش چشم زنت شور است، دور از مزرعم باش . . از شعر . . @hasankhosravivaghar
47.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوالمنتقم . ماجدة الرومي خواننده ی لبنانی هشت سال پس از شکل گیری گروهک تروریستی اسرائیل (۱۹۵۶) در کفرشیما پای به دنیای دون گذاشت. از گرایشات سیاسی راستش که بگذریم، برخی از اجراهایش را می توان ستاره ای درخشان در آسمان بیشتر تاریک جهان عرب در قبال مسأله ی فلسطین دانست. آهنگ الهی را چونان خون دل غمزدگان غزّه می انگارم که سیل وار بر برخی از حاکمان بی غیرت غرب آسیا می تازد. بارها شعر جاودان این اثر را که ساخته ی حبیب یونس و هنري زغیب است را گریسته ام و صدای الهی ماجدة را فریاد شده ام. حتّی هم با الهام از این شاهکار محور مقاومتی رقم خورده است. امّید که روزی بیاید و با از میان رفتن آن گروهک عبری_غربی و آمدن منجی عربی و فراگیری دادگری در پهنه ی گیتی، این دست شعرها و آهنگ ها تنها گرامی داشت تاریخی بیابند. . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش نخست: . «شب بود، امّا من چراغی داشتم، حیف... دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، حیف...۱ رؤیای رودم را به تب نابود می کرد روی ذغال شب سحر را دود می کرد در بستر ما پرسه می زد تب، تب خوف روی سر ما خیمه می زد شب، شب خوف خوف هم از فریاد، حتّی از گلو هم خوف شب بی صبح، خوف از آرزو هم خوف رزان از شاخه ی همدست هیزم از باغبانِ چون زمستان مست هیزم در حشر خون خوف تن از برگشت سرها آیاتی از خوف پدرها از پسرها نامی هم از هول قیامت بود در دشت ما را ولی ننگ سلامت بود در دشت۲ القصّه رستم برخی سهراب می شد رودابه در این لابه نم نم آب می شد رودابه را گفتم، رباب آمد به چشمم از کربلا آزرم آب آمد به چشمم در مشک تشنه نوشدارو بود و خون شد ساقی شکست و جام سرمستان نگون شد در صحبت شمشیر، بازویی نمی ماند القصّه نیرویی به زانویی نمی ماند سر بود و خنجر بود و آتش بود و مویی در خیمه ها سوز عطش از هر گلویی...» استادمان می گفت: «عاشوراست امروز در مقتل مولای ما غوغاست امروز» دستش به روی سینه بود، از حال می رفت هرجا که حرف از شمر در گودال می رفت می گفت: «در تاریخ باطل هست و حقّی جز خون نمی آید به کار مستحقّی گیرم که جز بانگ عزا در نی نوا نیست این پرده خوانی جز دمی از نینوا نیست! گیرم بزرگی را ز صدر زين فکندند سرها به روی نیزه ها هم سربلندند» می گفت: «شب بود و چراغی داشتم، کو؟ دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، کو؟» می گفت و گفتم مستحقّم! خیز باید شمشیر را بر گردن شبدیز باید تا دور شاه است و قشون اکمه هایش روی گلویم مانده ردّ چکمه هایش! دشمن نمی دید و خوراک از دوست می کند در غرب وحشی گلّه ام را پوست می کند تاج است و راه کاسه لیسی در بر ما وای از کلاه انگلیسی بر سر ما القصّه بر خوان یهود افتاده می رفت تا که بنوشندنش، به شکل باده می رفت شاهی که از هر بند رعیت نرده می خواست ما را بر ارباب هایش برده می خواست در مرگ هم ما _وای بر ما_ برده بودیم از غرب گورستان کفن آورده بودیم... روزی ولی گفتیم ما را خیز باید شمشیر را بر گردن شبدیز باید لب های طغیان می شدیم و دوخت ما را طاغوت در آذر برادر! سوخت ما را نه سازی و نه فرصت رؤیا نوازی نه سازه ای، نه آرزوی دست سازی ......... . . ۱) وامی ست از میراث ۴. ۲) «چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر جام شفق . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش دوم: . استادمان می گفت: «شب بود و چراغم...» من نیز گفتم کو؟ کجا شد باغ و راغم؟ القصّه تا آنجا که شد، با خویش رفتیم شب بود و رهزن بود، امّا پیش رفتیم تا روشنی دادیم سیر کاروان را بی آسمان کردیم کاووس زمان را ما تن اگر، خون حسینی بود در ما ما جان اگر، روح خمینی بود در ما «با نام احمد سکّه مان را ضرب کردیم خود را تهی از خرده ریگ غرب کردیم» ۳ در این میان امّا برادر ناتنی ها تخم شغادند و هلاک خودزنی ها غرقاب را این اکمه ها پایاب دیدند ایران ما را پاره پاره؟ خواب دیدند! تورانی از خشمم در آتش بوده، هشدار! لالایی ما ذکر آرش بوده، هشدار! «القصّه جز نقل قیام از ما، فسانه ست این چامه را با من بخوانی، عاشقانه ست»۴ با ساز خود رؤیای خود را می نوازیم چون سازه هامان آرزویی دست سازیم ....... . . ۳) «باور كنیم ملك خدا را كه سرمد است باور كنیم سكّه به نام محمّد است» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر رجعت سرخ ستاره ۴) «این فصل را با من بخوان! باقی فسانه ست این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه ست» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر هجرت . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش سوّم: . استادمان می گفت: «این آغاز راه است شب لکّه ای جامانده بر دامان ماه است افراسیاب است و سیاووش شهیدی هرجا حسینی بود، سر می زد یزیدی» القصّه جنگی بود و ننگی بود و نامی میراث ما خون است و شمشیر قیامی من تشنه هم باشم، نمی بازم برادر نان حلالم را سر آب حرامی بر جام دست فتنه ای مانده ست و من هم جامی به سنگی می زنم، سنگی به جامی «والسّابقون السّابقون» وقتی نمانده ست! خورشید را سر می بُرد شام تمامی ماییم اگر، غارت نخواهد کرد شمری حتّی نخ پیراهنی را از امامی حتّی اگر در مقتل ما صف ببندند در تف ببینیم از سواران ازدحامی حتّی اگر سرهای ما از پا بیفتند! فتح المبینی هست و دست انتقامی من نهروان در نهروان خونم برادر! من وارث گرز فریدونم برادر! هر اُشتری در فتنه آمد، نحر کردم بر گرده ی ضحّاک تیغ قهر کردم من آبم و آشوب بوشهر است در من من خاکم و خشم منوچهر است در من «القصّه جز نقل قیام از ما، فسانه ست این چامه را با من بخوان تا عاشقانه ست» .... . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش چهارم: . گیرم که خنجر می وزید از این حوالی من ایستادم همچنان با دست خالی گیرم که دستم خالی است، امّا بسازم من آمدم تا آرزوها را بسازم دیروز اگر مین بود و رؤیایی که جا ماند من مانده بودم در غم پایی که جا ماند_ _با شوق رفتن سوی فردایی که مانده ست می ایستم روی همان پایی که مانده ست پرواز خواهم داد امید کودکم را با دست خود می سازم آخر موشکم را در آسمان ها شادی ما را ببیند رقصیدن پهپادی ما را ببیند «دنیا بخواند از من و تو عاشقانه این چامه را با من بخوان! باقی فسانه» چون طرح نو در آسمان انداختیمش هر آرزویی بود، با هم ساختیمش ..... . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش پنجم: . امّا کماکان کاروان را درد کم نیست راه درازی مانده و هموار هم نیست ما را اگرچه مرکب فتح المبین است تا همچنان شب رهزن است و در کمین است القصّه دنیا هست و برق سکّه هایش در مکّه حاجی را فریب عکّه هایش تخم شغادند و هلاک خودزنی ها وای از _برادر جان!_ برادر ناتنی ها تا بوده چاقوی برادر تیز بوده هرجا که ایرج بوده، سلمی نیز بوده امّید یاری بود، امّا بیم هم بود در دست یاران پرچم تسلیم هم بود سوی نگاه ناخلف با خانه جنگی ست چشم برادرناتنی هامان فرنگی ست ارث پدر را بین خود تقسیم کردند ما را برادرهای ما تحریم کردند ما آرزو بودیم اگر، آزردگانیم ما را نمی بینند... شاید مردگانیم امّا برادر کاش با دنیا نمی ساخت از خاک گورم خشت کاخش را نمی ساخت یا از تنم با کشتنم حرفی نمی زد از خانه پیش دشمنم حرفی نمی زد دلتنگی ام را کاشکی آغوش می شد من شعر غربت بودم، او هم گوش می شد هرجا زمین خوردم، عصا می شد برایم در سوز سرما هم قبا می شد برایم امّا برادر گریه های هر شبم بود در بستر من پرسه می زد تب، تبم بود! القصّه ماییم و شب و راه درازی در جستجوی آرزوی دست سازی راه است اگر پُر بیم خنجر، طی کنیمش صعب است، امّا بی برادر طی کنیمش .... . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالشّاهد . بخش پایانی: . می ایستد بر پایه ی من آسمانی در دست هایم می تپد نبض جهانی انگشت های من سلیمانی ست، بنگر! تا فرش زیر پایم ایرانی ست، بنگر! می بینم از هر جای هر شب جاده ها را صبح امیدم از نفس افتاده ها را من آفتابی تیز دارم در غلافم بنگر! دل هر ذرّه ای را می شکافم هر کهکشانی را که می گفتند، دیدم از مزرع سبز فلک هم خوشه چیدم۵ آمد به باغم تشنه ای، جویم برایش هر کس که دردی داشت، دارویم برایش دنیای عاشق آرزوی کودک من از نغمه ی جان است رقص موشک من دل سوختن در سرگذشت جنگی ام نیست جز ساختن در آتش هوشنگی ام نیست القصّه ماییم و شکوه آرمان ها تا قلّه یک شب مانده و اینک جوان ها_ _با ساز خود رؤیای ما را می نوازند این سازه ها _این آرزوها_ دست‌سازند اکنون که طی کردیم راهی را که باید از دور می بینیم ماهی را که باید صبح یشوعا پشت درهای اریحاست در کربلا هم صحبت از خورشید بطحاست در دشت ما موسیقی منجی وزیده رود من از آواز داوودی شنیده در خوف شب هم گفته و از ماه گفته القصّه استادم _جَزاهُ اللّه_ گفته: «این فصل را با من بخوان! باقی فسانه ست این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه ست» . الحمدالله . مهر و آبان ۱۴۰۱ . ۵) مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو حافظ . @hasankhosravivaghar
هدایت شده از میراث
هوالحق . . . . خدا؟ نه! مقصد این قوم حج شده ست، دریغا خدا خداست، ولی قبله کج شده ست، دریغا خدا خداست، ولی شیخ شهر اهل خدا نیست خدا خداست، ولی در جوار مسجد ما نیست! هزار مکر به زیر عبای خویش نهفتند دریغ و درد، بلدهای راه راست نگفتند... یکی شدند شبانان و قُطرُبان قبایل رسیده گرگ به دشت و رمه ست عاطل و باطل ولی دریغ که در خویش، خان ایل گرفتار چنان که صوفیه در ریش، در سبیل گرفتار به جز شهادتمان راه در نخیله نمانده ولی دریغ که یک مرد در قبیله نمانده به خطبه اش اگر از عدل اهل زاویه باشد امام جمعه هم _ای وای من_ معاویه باشد خمار و نشئه ی جیر و مواجب است، فقیه است؟ خدای بیع و شراع است _کاسب است_ فقیه است! فقیه نیست اگر دین به زور و زر بفروشد بگو به جای عبا شیخ ما زنانه بپوشد چنان جسور شود گاه منبرش که... بماند! بگو ریا نکند، کار دیگرش که... بماند! همان حکایت زهّاد و حافظان قدیمی پر است گوش من از پند واعظان قدیمی ۱ که سال هاست که از حرف خسته ام، پر مرگم که تکّه تکّه خودم را شکسته ام، پر مرگم از این تزاحم تزویر خسته باش، ولی باش! و کم نیاور و در خود شکسته باش، ولی باش! کسی به حرف به نزد قبیله منزلتش نیست به کدخدا برسان که دروغ مصلحتش نیست! بگو دروغ _دروغ_ است، در عباست اگرچه به مصلحت این ابلیس با خداست اگرچه بگو دروغ _دروغ_ است، هر کجاست که باشد شریک دزد که بود و رفیق ماست که باشد بگو دروغ _دروغ_ است و هرزه ای ست مبرّا که زیر چادر خود خفیه کرده چوزه ی شر را بگو دروغ _دروغ_ است و شیخ و شاه ندارد به مصلحت هم باشد، مگو گناه ندارد! بگو بگو دل بی تاب من! بگو دل غمگین تپنده باش و گریزان شو از شب دغل آگین تپنده باش، ولی نه! شبانه ماه گذشته ست گرفته باش دلم! موعد پگاه گذشته ست سرِ شمارش غم ها چه کوچکند عددها که در بزرگی خود گم شدند راه بلدها... ولی هنوز به راهیم و ردّ قافله پیداست خدا خداست که بود و خدا خداست که با ماست که هر چه شد، بشود! باز ردّپای پدر هست که هرچه شد، بشود جان من! خدای پدر هست که هرچه شد، بشود! ماندنی ست راه و پگاهم که همچنان هم باقی ست کوله وار و عصا هم...۲ در این زمانه اگر رعیتیم، برده نبودیم طلوع دیده اگر نه، غروب کرده نبودیم خدا گواه که میراث را تباه نکردیم اگرچه خسته، به دست کسی نگاه نکردیم به گاه عربده امّا اگر کمیم همیشه سپند آتش جنگیم، رستمیم همیشه درفش کاوه که از ما و ذوالفقار هم از ماست کیان طایفه از ما، مدافع حرم از ماست چنان که روشن راه از دمشق سر بفرازد پگاه قافله از شرق عشق سر بفرازد پگاه ایزدی ماست، از حجاز می آید به راه باش که ماه قبیله باز می آید . . اشاره ها: ۱) واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند «حافظ» ۲) مرهون کوله وار و عصا پشت و مشت ماست این جاده بازمانده ی هفتاد پشت ماست «علی معلم دامغانی» . @hasankhosravivaghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالمنتقم . در آسمان ها شادی ما را ببیند رقصیدن پهپادی ما را ببیند دنیا بخواند از من و تو عاشقانه «این چامه را با من بخوان، باقی فسانه» چون طرح نو در آسمان انداختیمش هر آرزویی بود، با هم ساختیمش... . خوانش برشی از شعر . @hasankhosravivaghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالمنتقم . خون فلسطین است و عاشوراست در خون پس قدس من تشنه ست... پس سقّاست در خون گیرم که دور خنجر و سر گشته باشد یا اکبر من اصغر اصغر گشته باشد طوفان به قاسم خورد و بیش از یک نفر شد مثل گلی پر پر که پر پر گشته باشد از کربلا تا غزّه تکثیر حسین است آیینه را دیدی مکرّر گشته باشد؟ کم کم نگاه سنگ هم سویش می افتد خواهر اگر دور برادر گشته باشد... گیرم که بعد از کوفه، داغ شام مانده ماه ابوزینب ولی بر بام مانده من مانده ام، خون مانده و شمشیر هم هست ماه کمان ابرو که باشد، تیر هم هست من آمدم تا حرفی از خنجر نماند بر آن سرم تا زیر پایی سر نماند حقّابه ام را _اشک خود را_ پس بگیرم من آمدم تا مشک خود را پس بگیرم از کربلا می آیم، امّا روی نیزه فکر حسینم باز، حتّی روی نیزه از دردهای امّت آکنده ست خود را از غزّه تا تهران پراکنده ست خود را... . از شعر . . @hasankhosravivaghar