eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم.دست خودم نیست.باپشت دست اشڪم را میگیرم..اما...یڪے دیگر صورتم را خیس میڪند. حالے عجیب دارم...حسے ڪھ در رگ هایم میدود... نمیفهمم.بس ڪن محیا!چت شده!عقب میروم...ازجا بلند مے شوم...و بھ طرف خانھ میدوم...از یحیے دور میشوم... ازیحیے!همانطور ڪھ میدوم اشک میریزم.راه گلویم بستھ شده.یک چیز در سینھ ام سنگینے میڪند... چرا میدوم.... ازچھ فرار میڪنم؟! از چھ میترسم؟....ان مرد چھ گفت؟! چھ ڪسے را صدا ڪنیم؟!.... را ! بغض نفسم را به بند میڪشد... بھ پشت سر نگاه میڪنم....ازچه فاصلھ گرفتم؟!... از ان خلوت عجیب!... یا...از خودم!؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان #قبلہ_ی_من #قسمت_بیست_پنجم اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم.دست خودم ن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید.... ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم. اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر! بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر... باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟! _ پنڪیڪ!...دوس دارے؟ _ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ! سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود. _ سلام! برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود.. اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟ یحیے_ شکر! زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.." یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟! اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہورزش... تو و محیا بخورید... داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد. _ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد.. هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟! از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ... چرا انطور زجہ میزد!؟... منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!... چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست! ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم... یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا! _ من؟!...نہ!... لبخند میزند: من تورو میشناسم... بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _ اینو صدبار جواب دادم! _ نہ!...منظورم اینڪہ...فازش چیہ!..ینے... _ محیا تروخدا دیگہ شروع نڪن!...میدونم خوشت نمیاد و بنظرت...یحیے خل و چلہ!... بیا بحث نڪنیم! _ نہ!..اینبار نمیخوام بحث ڪنم...میخوام بدونم جدا... متعجب نگاهم میڪند. _ چیو؟! _ توڪجا سیر میڪنہ؟!...میدونم میخواد شهید شہ و داره خودشو میڪشہ تا یذره ڪج نره!...ولے خب چرا!؟...ینے توڪجا سیرمیڪنہ ڪہ اینا شده فڪر و ذڪرش... _ چرا میپرسے؟!.... _ همینجورے! _ پس همینحورے یجوابے پیدا ڪن! _ باشہ باشہ! قهرنڪن!.. یلدا جدا برام مهم شده!! یحیے دیگہ خیلے عجیبہ! بلاخره هرمردے...یجا شل میگیره... مگہ چندسالشہ؟!..جوونہ.. مگہ میشہ یڪے اینقدرمحڪم باشہ!...نمیدونم چجورے بگم...خیلی مرموزه!...ڪاراش...حرڪاتش...همش میگم نڪنہ میترسہ!... _ وایسا وایسا! چے میگے؟! یہ ڪلمہ نفهمیدم!...اصلا براے چے میخواے بدونے... _ خودمم نمیفهمم چے میگم... ببین...میخوام رازشو بدونم؟!.... چه سریہ!؟ _ راز..؟!...والا منم نمیدونم چہ رازیہ...دختر خل شدیا! _ اه چرا نمیفهمے... من یمدتیہ ڪہ دوست دارم دلیل رفتاراے یحیے رو بدونم... برام مهمہ... خم مے شود و یڪ شاخہ گل زرد با گلبرگ هاے ڪوچڪ و یڪ دست میڪند و روے چمن میشیند... _ برام عجیبہ ڪہ چرا رفتاراش برات یهو مهم شده! یهو نیست... از...روز پاگشاے تو... حرفم را نیمہ رها میڪنم و لبخند دندان نمایےمیزنم... _ عب نداره...ناراحت نشدم... _ بازم شرمنده! ڪنارش میشینم.. _ خودت همبازے یحیے بودے!... یادت نمیاد چجورے بود؟! ازاولش یہ خط قرمزاے خاصے داشت...رفیقاے خوبے انتخاب میڪرد... سربہ راه بود...واسہ همین بابا راضے شد بره آلمان!...چون همیشہ میگفت سرو گوش این بچہ نمیجنبہ!..از رفقاے دوره ے دبیرستانش...همین سہ سال پیش شهید شد...یحیے یمدت افسردگے گرفت گوشہ گیر شده بود.. واسہ تشییع پیڪرش اومد تهران... میگفت دیگ دل و دماغ ندارم... ازونے ڪہ بود محڪم ترشد... الان سہ سالہ دائم الوضوعہ!.. میگہ اینجورے بہ شهادت نزدیڪ ترم!...میگہ دوستشم اینجورے بود... زد تو خط دیدن مستنداے شهدا.... ڪتابخونش پراز زندگینامہ ها....اززبون همسر شهید...مادر و رفیقا و... نمیگم اینجورے نبود..ولے...دیگہ ڪل زندگیش نبود..! ... الان رفیقش شده سید مرتضے... تمام فڪرش...میگہ همش پیشمہ...میگہ حاضرنیستم حتے با یہ ڪارڪوچیڪ یڪ دیقہ ازدستش بدم... میگہ ازوقتے باهاش عهد بستم... راحت تر بہ گناه نہ میگم...چون ڪمڪم میڪنہ! گیج و بادهان نیمہ باز بہ گل درون دست یلدا خیره میشوم. چہ میگوید؟!..مگر میشود....اصلا این مرتضے ڪیست!!! فڪرم را بہ زبان مے اورم _ مرتضے ڪیہ بابا!؟ میخندد _ عاشق عصاب نداشتتم!... آوینے..! _ پوف... خو این دیگہ ڪیہ! داداشن؟! غش غش میخندد. _ دیوونہ!...سیدمرتضے اوینے...یڪے از شهداے بزرگمون! _ عاهاا! بگو خو! ... الان یحیے بااین رفیقہ؟! _ اره! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ! _ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! _ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!! _ حتے اگر ایھ قران باشھ؟! _ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟! _ نھ...فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن. این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود... ❀✿ موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے : " شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایے و متوسطھ‌ی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مے‌نوشت و نقاشے می‌کرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورت‌های انقلاب بھ فیلم‌سازی پرداخت" دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید _ چیڪارمیڪنے؟! _ هیچے!! تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند _ بیا شام بخوریم.همه منتظرن. باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟... ❀✿ بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم. حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم. عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟! _ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین! اذر میپرد وسط حرفم _ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن! _ جدی؟!...چرا بخودم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/10183 https://eitaa.com/havase/10193 https://eitaa.com/havase/10206 https://eitaa.com/havase/10216 https://eitaa.com/havase/10232 https://eitaa.com/havase/10241 https://eitaa.com/havase/10252 https://eitaa.com/havase/10263 https://eitaa.com/havase/10290 https://eitaa.com/havase/10299 https://eitaa.com/havase/10316 https://eitaa.com/havase/10327 https://eitaa.com/havase/10344 https://eitaa.com/havase/10354 https://eitaa.com/havase/10371 https://eitaa.com/havase/10380 https://eitaa.com/havase/10395 https://eitaa.com/havase/10407 https://eitaa.com/havase/10427 https://eitaa.com/havase/10443 https://eitaa.com/havase/10462 https://eitaa.com/havase/10480 https://eitaa.com/havase/10493 https://eitaa.com/havase/10500 https://eitaa.com/havase/10517 https://eitaa.com/havase/10533 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده. _ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود... _ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟! باتعجب بھ بشقابش خیره میشود _ بامن؟! اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟! دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!! _ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ یحیـے _ راجبھ ؟ _ بعدا متوجھ میشید. یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده. یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم. _ بپرسید! _ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟! یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند _ چرا یلدا اینو گفتھ؟! _ مفصلھ . _ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ ! ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟! نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست. _ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین! یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس! و بھ سمت اتاقش مے رود... گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪده‌ے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مے‌دهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہ‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مے‌گویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مے‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہ‌ام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہ‌هاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستان‌هاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چہ ڪہ انسان مے‌نویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آن‌گاه این خداست ڪہ در آثار او جلوه‌گر مے‌شود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." . لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ! پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو! ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم! عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟! _ یه شهید. یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم! مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها! حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم... " سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!" منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است! نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے ایم و متوجہ بستنے اب شده ام میشوم... ابڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!... یحیے سرفہ اے مے ڪند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!... باتعجب نگاهش میڪنم _ الان؟! _ بلہ! ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے اورد و سمتم مے گیرد. نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم سید مرتضے است! ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟! _ ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت! _ چرا ڪمڪم میڪنے!؟ _ چون خودتون خواستید!! _ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟! لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند... _ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم! جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے ایم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.« »زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .« انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!! ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد! بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم! حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے! حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم! _ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم! _ نة... خودم باید بهش برسم... و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم. یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد... _ .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟ بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم. _ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے! _ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟ _ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست! _ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے! _ بہ تو هیچ ربطے نداره! از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم! زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/10183 https://eitaa.com/havase/10193 https://eitaa.com/havase/10206 https://eitaa.com/havase/10216 https://eitaa.com/havase/10232 https://eitaa.com/havase/10241 https://eitaa.com/havase/10252 https://eitaa.com/havase/10263 https://eitaa.com/havase/10290 https://eitaa.com/havase/10299 https://eitaa.com/havase/10316 https://eitaa.com/havase/10327 https://eitaa.com/havase/10344 https://eitaa.com/havase/10354 https://eitaa.com/havase/10371 https://eitaa.com/havase/10380 https://eitaa.com/havase/10395 https://eitaa.com/havase/10407 https://eitaa.com/havase/10427 https://eitaa.com/havase/10443 https://eitaa.com/havase/10462 https://eitaa.com/havase/10480 https://eitaa.com/havase/10493 https://eitaa.com/havase/10500 https://eitaa.com/havase/10517 https://eitaa.com/havase/10533 https://eitaa.com/havase/10549 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد ڪہ مثل قبل وقتم را ساعتها براے صحبت هاے بے سرو تهش تلف ڪنم؟ درحالیڪہ یڪ دنیا سوال درذهنم هرلحظہ متولد مے شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا ڪنم! بہ انتهاے راهرو ڪہ مے رسم بہ سمت در خروج مے پیچم ڪہ نگاهم بہ اینه ے قدے ڪنار در مےافتد. همچین بیراه هم نمیگفت... امروز ارایش نڪردم!... حتے یڪ ڪرم هم نزدم... دلم نمے امد دقیقہ اے بیشترڪتاب را براے نقاشے صورتم روے زمین بگذارم! ...دلیلش رادقیق نمیدانم... شایدهم ... یڪ ڪم عقب نشینے ڪرده ام!... دیگر ابسار لجاجت رادردستم بہ بازے نمیگیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم ڪنند!!! چہ حرف شنو!... شالم هم نسبت بہ قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده!! فقط ڪمے از ریشہ ے طلایے موهایم مشخص است... صداے قدمهاے ڪسے مرا وادار میڪند ڪہ برگردم. آراد سرش راباتاسف تڪان میدهد و میگوید: اره خودتو خوب نگا ڪن! شبیہ مریضا شدے! حرصم میگیرد و بدون جواب بہ محوطہ میدوم. دوست دارم فحشش بدهم..مردڪ مفت گو! ڪتاب را بہ سینہ ام میچسبانم ، درست بہ قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگےنیفتاده...فقط یڪ چیز در من هرروز رشد میڪند و پایہ هاے گذشتہ را میشڪند. ازدانشگاه بیرون ڪہمی ایم بادیدن صحنہ ے مقابلم شوڪہ میشوم. یحیے وسط پیاده رو ایستاده و بہ اسمان نگاه میڪند. مثل همیشه!! ڪاش میگفت چہ چیز در لابہ لاے ابرها میبیند.! چرااینجا پیدایش شده!!؟ ... اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهاے خشڪم را خیس میڪنم. بہ ارامے چندقدم بہ سمتش میروم ڪہ سرش راپایین مے اورد و بادیدنم لبخند مے زند.دیگر یحیے مثل چندماه قبل مثل ڪورها رفتار نمیکند. مراخوب میبیند... انگار بلاخره جز زندگے اش شده ام! جز خیلے ڪوچڪ! درست مثل یڪ همبازی! دستش را درجیب شلوارش فرو میبرد و یڪ قدم جلو مے اید. _ سلام ! خسته نباشید!... جوابے نمیدهم. ذهنم قفل ڪرده! بہ چشمهاے عسلے اش خیره میشوم. _ نمیدونستم ڪے ڪلاستون تموم میشہ، براے همین زودرسیدم و یڪ ساعتہ اینجام!.... بازهم حرفے پیدا نمیڪنم. عمیق ترلبخند مے زند. _ جواب سلام واجبہ! ارام سلام میڪنم و بانگاه ازامدنش سوال میڪنم. _ راستش...حس ڪردم بلاخره وقتشہ ببرمتون یجا! ... باچشمهاے گرد میپرسم: منو؟! _ بلہ!... قراربود یلدا هم بیاد ولے امروز بایڪے ازدوستاش رفت بیرون... _ ڪ...ڪجا بریم؟! یڪ تااز ابروهایش رابالا مے دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فڪر ڪنم امادگے نداشتید! _ اره!..اصن فڪرشو نمیڪردم بیاے اینجا! نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود _ خب حالا اومدم! بریم؟! پاے راستم رابلند میڪنم تایڪ قدم بردارم ڪہ بند ڪولہ ام از پشت ڪشیده مے شود و نگهم میدارد. سریع بہ پشت سرم نگاه میڪنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را بہ تپش میندازد. بند ڪولہ ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچہ میڪند. صداے خفہ اش تنم را میلرزاند... _ ڪجا برید؟! بااسترس بہ صورت یحیے نگاه میڪنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب ڪم ڪم درهم میرود و نگاهش جدے میشود. بغض بہ گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجب دوستے اجتماعے ام بااراد بہ یحیے نمیگویم؟! چرا داد نمیزنم: چتہ چرا زل زدے؟! دوستمہ! چرا خفه شده ام! یحیے بہ طرفمان مے اید و درچشمهاے اراد مستقیم نگاه میڪند. _ ببخشید شما!؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے من ڪیشم؟! من همھ ڪارشم!! یحیـے اخم غلیظے میڪند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندڪولشو ول ڪن! _ نڪنم؟! _ مجبوری!! یحیـے دست دراز میڪند و مچ دست آراد را محڪم میگیرد و میڪشد. بندکولھ ام ازاد میشود. بھ سرعت ازهردویشان فاصلھ میگیرم. یحیے دست اراد را رها میڪند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیڪاره ای!... من بھ فڪرم اعتماد دارم نھ بھ چشمام! حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمیشود ! یعنے نمیخواهد حتے ذره ای شڪ ڪند!!؟ پشتش را بھ اراد میڪند و روبھ من میگوید: ماشین یڪم بالاتر پارڪھ ؛ برید سوار شید. اراد بامشت ضربھ ای بھ شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چے چیو سوار شھ؟ میگم چرا خانوم دیگھ محل نمیده! یھ جوجھ رنگے پیدا ڪرده!!... لبم راباترس میگزم و میگویم: بس ڪن آراد! چهره ی یحیـے درهم میرود: میشناسیش محیا؟! محیا؟! اسمم را ...! چے شد!!؟اراد بند فڪرم را پاره میڪند: _ بله ڪھ میشناسھ ! هم ڪلاسیشم ، دوم رفیقشم ؛ سوم مابهم علاقه داریم. سرجایم خشڪ میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز میڪنم و بزور میگویم: یحیے...گوش نڪن! اراد ادامھ میدهد: اهااا ! الان یادم اومد؛ محیا میگفت یھ پسرعموی روانے دارم! فڪر ڪنم تویـے درستھ؟! هے میگفت اینگارڪوره... ازخود راضیھ! عقب موندس، دیوونم ڪرده!میخواست حالتو بگیره اقایحیے. نمیدونم چے شده ڪھ میخواد سوار ماشینت شھ . پس ڪورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟! یحیـے یا یڪ خیز نرم و سریع بر میگردد ، یقھ ی اراد را میگیرد و ڪمے بلندش میڪند. پیشانے آراد را تقریبا بھ پیشانے خودش میـچسباند . نگاهش خیره در مردمڪ های لغزان آراد مانده _ ببین اقااراد! تاصبح بشینـے داستان ببافـے برام اهمیت نداره!!... ڪاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری میدادم ڪھ دیگھ نتونـے دهنتو باز ڪنے ! یقھ اش را ول میڪند و بھ عقب هلش میدهد. نگاهم میڪند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!! سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشھ.. ولے یادت نره! این خانومے وقتے مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میڪنھ ها! تومیمونیو حوضت! یحیـے ڪوچولو..!! قلبم ازتپش مے ایستد.برمیگیردم و بلند میگویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگے!!...تو... یحیے دست میندازد و کولھ ام را بھ طرف خودش میڪشد. چشمهایش دودو میزند و فڪش میلرزد. _ تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نڪن!!!فهمیدی؟! شوڪھ بھ چشمهایش خیره میشوم. ڪوله ام رابھ دنبال خودش تاڪنارخیابان میڪشد. دستش را بلند میڪند و میگوید: یھ دربست براتون تاخونه میگیرم. انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میڪنه؟!.... هاج و واج بھ ماشینهایـے ڪھ ازجلویمان رد میشوند نگاه میڪنم.منظورش را نفهمیدم!.. باخشم میگوید: بعضیا از سڪوتت سو استفاده میڪنن!! مشڪل حزب اللهـے ها همینھ .تراژدی بدیھ! یڪ سمند نارنجـے مے ایستد. یحیے ادرس را بھ راننده میدهد پول راحساب میڪند. درماشین راباز میڪند تا بشینم. نگران میگویم: نزنتت! ابروهایش بالا میرود ! باتعجب به درماشین زل میزند. _ نھ!...خداحافظ.. سوار میشوم و دررا میبندد.هرچھ باشد همبازی ام بوده!..نباید بلایـے سرش بیاید! آراد یڪ احمق روانے است.دلم شور مے افتد. بھ ڪتاب دستم خیره میشوم ، جلدش تاشده. ازاسترس دردستم مچالھ اش ڪردم. ازپنجره ماشین به پشت سر نگاه میڪنم... نڪند اتفاق بدی درراه باشد. ❀✿ یحیـے لپ تابش را باز میڪند و مقابلم میگذارد. _ توی فایل شهید دات ڪام برید، دوجلد دیگھ از ڪتابای اوینے هست.... نگاهش میڪنم.. _ میشھ بگے امروز چے شد!؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند... _ مثلا چے؟!... _ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!... پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم! بھ فرش خیره میشود _ راجب امروز حرفے نزنید. _ نھ نمیزنم..یچیز دیگس. آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش راپایین انداختھ! مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده. بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟! _ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.ان شاءاللھ بعدا بایلدا!... _ دیگه خودت نمیای؟!.. _ میام! _ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟ _ راجب امروز حرف نزنید!! _ اخھ... _ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم. من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! .... این یھ مسئله دومے اینڪھ... امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن! شاید توبه ڪرده باشه!... اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.گرم و ارام نگاهش میڪنم. اشتباه میڪردم...او عقب مانده نیست... من بودم!! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.گرم و ارام نگاهش میکنم. اشتباه میڪردم.او عقب مانده نیست... من بودم!! دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی! بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!.فتح خون تموم شد؟! ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط. _ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ . _ اره!... راستش ڪارم همین بود... بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم. _ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من... _ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده . بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!.. رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟ به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟... _ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..میترسم فصل بعد رو بخونم.نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم. گیج شدم.میترسم.. بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا.... سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید.... بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید... ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم. بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم. آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟! _ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش! _ واقعا!؟ همین؟ _ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!! اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود _ نھ ! فقط پرسیدم... پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود. ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم. بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید! حتم دارم وضو گرفتھ... بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم. جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند. _ خب!... داشتید میگفتید!.. _ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!.. توی یھ چاه افتادم و سردرگمم . اصن نمیدونم ڪے هستم!... _ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟! _ معلومھ ! _ میخوام بھ زبون بیارید. _ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!! _ چرا؟ _ چون....چون خوبن. _ ازڪجا اینو میفهمید؟! _ چون پاڪن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و... جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!... چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟! سرم را تڪان میدهم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/10183 https://eitaa.com/havase/10193 https://eitaa.com/havase/10206 https://eitaa.com/havase/10216 https://eitaa.com/havase/10232 https://eitaa.com/havase/10241 https://eitaa.com/havase/10252 https://eitaa.com/havase/10263 https://eitaa.com/havase/10290 https://eitaa.com/havase/10299 https://eitaa.com/havase/10316 https://eitaa.com/havase/10327 https://eitaa.com/havase/10344 https://eitaa.com/havase/10354 https://eitaa.com/havase/10371 https://eitaa.com/havase/10380 https://eitaa.com/havase/10395 https://eitaa.com/havase/10407 https://eitaa.com/havase/10427 https://eitaa.com/havase/10443 https://eitaa.com/havase/10462 https://eitaa.com/havase/10480 https://eitaa.com/havase/10493 https://eitaa.com/havase/10500 https://eitaa.com/havase/10517 https://eitaa.com/havase/10533 https://eitaa.com/havase/10549 https://eitaa.com/havase/10567 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من💚❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ _ دخترعمو!...دوست دارید اسطوره باشید؟! گنگ بھ جلد ڪتاب زل میزنم: یعنے چی؟..چطوری؟ _ راحتھ . ولے اول باید بخواید!...گرچھ ممڪنھ اوایلش سخت باشھ . _ میخوام! تبسم گرمے لبهایش را میپوشاند: بهتره خوب فڪر ڪنید...یهو تصمیم نگیرید...چندروز فرصت میدم..ڪتاب رو تموم همراهش فڪر ڪنید! ... _ اخھ ... _ تصمیم عجولانھ پایھ های سستے داره!...زود میشڪنھ ... میخوام ازریشھ محڪم ڪارڪنید!.. _ خب... _ میدونم میخواید چے بگید! راجب بھ ترستون... بهتون اطمینان میدم ڪھ عمر نیستید!! ازجا بلند مے شود و نگاهم میکند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـے خشڪ و جدی باان نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم ! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و یڪ موجود ڪھ هرگاه تصویرم را در چشمانش مے بینم ، دلم اشوب میشود. ❀✿ "حسین دیگر هیچ نداشت ڪھ فدا ڪند، جز جان ڪھ میان او و ادای امانت ازلے فاصلھ بود" . . ده ها بار این جمله را تڪرار میڪنم... بغض میڪنم و اشک درچشمانم حلقھ میزند ڪتاب را مے بندم.. چقدر ممڪن است ڪھ یڪ جملھ ثقیل باشد!؟...بھ چھ حد!؟ با ماژیڪ مشڪے جملھ را روی یڪ برگھ ی آچهار مینویسم و ڪنارتخت، روی دیوار با چسب نواری میچسبانم و بھ ڪلماتش دخیل میبندم . مگر میشود امام باشے و هیچ نداشتھ باشے!؟... چقدر باید دنیا باتو ڪج خلقی ڪند ڪھ همھ هستے ات را ازدست بدهے!؟... دستم راروی ڪلمھ ی حسین میڪشم و بے اراده اشک مے ریزم.این ڪتاب چھ بود ڪھ واقعھ ی جانسوز ڪربلارا با دیدگاهی جدید روایت ڪرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرڪش عاجزم!!.. ڪسے باشے ڪھ ڪائنات بند حرڪت چشمان تو باشد، ڪسے باشے ڪھ بایڪ اشاره توان ڪن فیڪون داشته باشے ، آنوقت بھ برهھ ای اززمان برسے ڪھ با تمام عظمتت بالای بلندی بایستے و قطعھ قطعھ شدن رویایت را ببینے!بھ تماشای فریادهای وا اماه بایستے و لاحول ولا قوه الا باالله بگویے! تو ڪھ هستے حسین؟ ڪھ هستے ڪھ از یڪ ظهرتا غروب محاسنت بھ سپیدی نشست!!... ڪھ هستے که باان وجود اذلے ات بھ بالای بالین فرزند اڪبرت رسیدی و ندانستے چطور جسم رشیدش را بھ خیمھ برگردانے!! اینها روضه نیست...درداست .درڪے ندارم... گریھ ام شدید مے شود و بھ هق هق مے افتم! چقدر مغرور بودم... چطور فڪر میڪردم هرچھ میگویم درست است.بھ چھ چیزخودم مینازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن ڪشے ڪردم و مثل اسبے وحشی تاختم؟ ! بادست گلویم رافشار میدهم و چشمانم را میبندم... _ باڪے لج میڪنے محیا!! باخدا؟!یا باخودت؟! بس ڪن ... چشم باز میڪنم و دوباره بھ برگه نگاه میڪنم.چقدر عجیب ڪھ تنها فاصله میان خدا و حسین ، جانش بوده.یعنے ڪھ او جان را مزاحم تلقے میڪرده در مقابل رسیدن بھ معشوقھ اش!!.. دیگر هضم این جملھ برایم جز ناشدنے هاست!!ازروی تخت بلند مے شوم و درحالیڪھ بھ هق هق افتاده ام،ازاتاق بیرون میروم. هیچ ڪس نیست. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ نیست... ".... گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟ سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند. امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید. مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود.... " صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم. دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم. نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti