#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_سیزدهم زینب ـ پاشو ابجی گلم فقط توکلت به خدا باشه برای
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_چهاردهم
پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن...
خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم
مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن
......
کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن ..
صدای صلوات و گریه بلند شد
عباس و اوردن ...
پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ...
همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن...
یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود...
مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ...
زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ...
که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون...
با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم
اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم
اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم
خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد
یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ...
شوهرش مرده سفید پوشیده...
این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار...
گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده
اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست...
عباسم خوش اومدی اقایی
صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ...
با لبخندی که به عباس میزدم گفتم
میدونید ارزوی عباس چی بود...
شهااااادت....
همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم
منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از
خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من
عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ...
دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش
مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ...
از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست
مردها تابوت و بلند کردن
از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ...
اصلا یه قطره اشکم از چشمام
نریخت
همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم
پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم
خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد
خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود
چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ...
گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ...
یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد
سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش
بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم
اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم
اونروز رفتم خونه عمو اینا
محسنم هنوز نرفته بود سوریه...
خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد
خوش اومدی فرزانه جان
ممنون زن عمو جون
زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟
هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم
سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد
منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر
نمیاد...
درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه
زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟
نه دخترم الانه که پیداش بشه
بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد
محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم
محسنم جواب داد و خوش امد گفت
زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره
بیا یه لحظه بشین ...
چشم مادر
اومد و نشست
در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ...
راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم
میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده
درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست
این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما.
تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم
تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن ..
لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن
ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم
اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود
عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش
گفت میرم از اونجا براشون اب میارم
گفتم نه خطرناکه نرو عباس
مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید
صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم
عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ...
محسن بین حرفاش سکوت کرد
منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین
محسنم که بغض گرفته بود گفت:
موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس
ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن
عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن
زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭
عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد
هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو
گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم
بلند شدو رفت بیرون
اشکام رو گونه هام سر میخورد
و میریخت رو چادرم
به زن عمو گفتم :
هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی
فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم
زن عمو اهی کشید و گفت
چی میگی دخترم
تو خیلی خوشانسی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه
حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ...
خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم
دیگه باید برم
کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم
ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ...
باشه عزیزم هر طور راحتی
بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ
باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار
بزرگیتو میرسونم دخترم
برو به سلامت...
قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ...
وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم
اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ...
نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ...
به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد
بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟
یه نگاه به پشته سرش انداخت
مامان دوتا خانم هستن ...
مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه ..
بالحن بچگونش گفت اسمم محمده...
با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد ..
کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده
یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ...
گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ...
پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟
من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢
مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن
من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد ....
فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن
چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده
خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭
تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم
حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ...
دو روز دیگه چهلم عباس بود
قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن
ما اونو به یه خیریه کمک کنیم
و همین کارو هم کردیم ...
شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ...
اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم ....
از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد
خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ...
به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم .
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر
قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ...
رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد
دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود
عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر
اینو من برای عباس خریدم
چقدر بوشو دوست داشت
یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم
هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭
بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم
دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم
نکنه بدت میاد...
اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄
وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم
فرزانهـ مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار
میخوام با عباس خداخافظی کنم
نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ...
بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم ....
رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم مشهد مامانم همراهم میاد
عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم ....
با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم
اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢
عوضش تو حرم همش یادت میکنم
عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته...
سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس
بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ ....
بلند شدمو رفتم ...
تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ...
چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه ....
تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد
تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ...
بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد....
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_چهاردهم پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... خون
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_پانزدهم
اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ...
سرش و چرخوند سمت من
کاملا از پشت شیشه عینک مشخص بود که به من خیره شده 😎😎😎😎
عینکشو در اورد و گفت فرزااانه توییییی؟؟
سلام بله خودم خوبی اعظم خانم ...
ممنون دخترم شما چطورین ؟؟
مامانت چیکار میکنه؟
شکر خدا ماهم خوبیم میگذرونیم ....
سحر چطوره خوبه ؟؟
اهی کشیدو سرشو اروم تکون داد نه اصلا خوب نیست روز به روز بدتر میشه اما خوب شدن نداره...
چرا؟؟؟ مگه چیزیش شده؟؟.
جاشو با بغل دستیه من عوض کردو گفت نپرس دخترم سحر بعد ازدواج با شاهین فکر میکرد
خوشبخت شده اما اینطور نبود
فرزانه ـ چطور ؟؟؟
اعظم خانم ـ اینجا نمیشه صحبت کرد الانه که ماشین به ایستگاه اخر برسه بهتره بریم یه جای مناسب
از اتوبوس پیاده شدیم رفتیم تو یه فضای سبز روی نیمکت نشستیم
اعظم خانم شروع کرد به تعریف کردن
فرزانه جان خودت که متوجه ازدواج ناگهانی سحرو شاهین شدی ...
بعد ازدواج مشکلات شروع شد
اخه اعظم خانم تو مراسم عروسی به نظر میومد که خیلی عاشق هم هستن و میشد خوشبختی رو تو چهره شون دید....
هییییییی دخترم کدوم خوشبختی
کدوم عشق همه ساختگی بود اون شب حتی شاهین بعد نامردیی که در حق سحر کرده بود
حاضر نبود تاوان اشتباهشو به گردن بگیره به زور حکم قاضی مجبور شد
روز عروسی فقط جلو مهمونا تظاهر به خوشبختی میکردن ...
دقیقا از فردای عروسی مشکلات شروع شد شاهین اصلا به سحر اهمیت نمیداد مدام بیرون از خونه بود
گاهی اصلا نمی یومد ... زمانیم که می یومد واویلا بود..
همش به سحر گیر الکی میداد به بهونه های مختلف با سحر دعوا و بحث میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری هم میکشید ...
یه روز اومد خونه به زور تمام طلاهای سحرو با یه خرده پولی که تو خونه بود با خودش برد
تا یه مدت طولانی غیبش زد اما دوباره سروکلش پیداشد ...
منم با تعجب و تأسف فقط گوش میدادم اعظم خانم با گریه گفت
خدا ازش نگذره وقتی که برگشت دست یه دختر تو دستش بود
با پرویی تمام گفت دوست دخترمه سحر ازمون پذیرایی کن
سحر دیگه طاقت نیاورد باهاشون درگیر شد دختره گذاشت رفت اما شاهین تا میتونست سحرو کتک زد
فرزانه جان این حالا کار خوبش بود یه روز اون بی غیرت چندتا از دوستاشو اورده بود خونه ...
دوستاش قصد اذیت کردن سحرو داشتن بخاطر مشروبی که خورده بودن تو حال خودشون نبودن
اگه من دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
خاله الان سحر کجاست؟؟ بعد چی شد؟؟
همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت بمیرم برای دخترم بعد اون همه اذیت و ازار الان دچار مشکل عصبی شدید شده و تحت درمانه
به هر زوری که بود از شاهین شکایت کردیم و با تأیید پزشک قانونی محکوم به چندسال حبس شده و قاضی با توجه به شرایط حکم طلاق و صادر کرد
این بود ماجرای بدبختی ما ببخش سرتو درد اوردم
خواهش میکنم امیدوارم سحر زودتر خوب بشه
خب دخترم تو چی ازدواج کردی ؟؟
بله . ۵ ماه بعد ازدواجم شوهرم شهید شد، به طور خلاصه ماجرایه خودمو بهش گفتم بعد تموم شدن حرفام گفت فرزانه تو سربلند شدی اما سحر من بدبخت و سر افکنده ....
دیگه داشت هوا تاریک میشد خاله اعظم ان شاالله که سحر خوب میشه منم خیلی دیرم شده باید برم به سحر سلام برسونید... چشم فرزانه جان توهم به مامان سلام برسون بزرگیتونو
میرسونم ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم .
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti