کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیستم وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گر
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_یکم
زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین...
محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود ....
من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم ....
و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین...
زینب ـ ممنون نظر لطفتونه.
زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ...
یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ...
زینب با کمی ترس پرسید چی مطلبی؟؟
ببخشید که بدونه مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب ...
نه خواهش میکنم بفرمایید من گوشم با شماست...
زینب خانم من تو سوریه همیشه کنار عباس بودم ...
اکثرن تو خلوتی که باهم داشتیم از زندگیش با فرزانه خانم حرف میزد ...
عباس انگار میدونست که قراره شهید بشه به همین خیلی نگران همسرش بود ...
زینب بله درسته عباس خیلی فرزانه رو دوست داشت ...
عباس یه شب قبل شهادتش ازم درخواستی کرد در واقع یه جور وصیت بود اما به صورت شفاهی با حرف ....
زینب هول شد و پرسید تورو خدا ادامه بدین عباس ازتون چی میخواست 😢😢😢
محسن سرسشو بالا گرفت و گفت عباس ازم خواست تا بعد شهادتش از فرزانه خانم خاستگاری کنم و هواشو داشته باشم ....
و حالا ازتون کمک میخوام زینب خانم ...
زینب یه خورده از حرفای محسن گیج شده بود، خب حالا چه کمکی ازم میخواین ؟؟
میخوام بهم کمکم کنین تا وصیت عباس و انجام بدم ...
زینب خانم شاید به نظرتون مسخره بیاد که روز خاستگاری شما دارم از کس دیگه ای حرف میزنم خدا شاهده من از جریان خاستگاری بی خبر بودم همه چی یه دفعه ای شد ...
منم که داشتم نگاهشون میکردم خیلی کنجکاو بودم که در مورد چی حرف میزنن....
زینب بدونه اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد...
یه قطره اشک از چشاش سرازیر شد
محسن که متوجه این حال زینب شد
با ناراحتی گفت تورو خدا منو ببخشید که ناراحتتون کردم من فقط خواستم وصیت عباس و عملی کنم خیلی شرمندم ... خیلی...خدا ازم نگذره که باعث ناراحتی شما شدم
😔😔😔😔😔
زینب درحالی که چشماش پراز اشک بود برگشت و یه لبخند به محسن زد
وگفت: اقا محسن من به برادرم افتخار میکنم که همچین دوستایی داره
که حتی بعد شهادتشم دست رفاقشون ول نکردن ....
کاش زودتر به من میگفتین ...
یعنی شما دلخور نشدین زینب خانم؟؟؟
نه چرا دلخور بشم خیلیم خوشحالم همیشه برای فرزانه برای تنهاییش نگران بودم اماحالا از ته دلم خوشحالم
اقا محسن اگه اجازه بدین منم میخوام تو انجام وصیت داداش عباسم باهاتون سهیم باشم ...
زینب خانم حقا که شما شیرزنین با این کارتون نشون دادین که دست پرورده ی عباسین ...
زن عمو ازم خواست زینب و محسن و صدا کنم بیان تا بقیه مراسم انجام بشه...
منم رفتم کنار در و گفتم زینب جان بزرگترا صداتون میکنم میخوان مراسم و شروع کنن خواستن که بیاید...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
من برگشتم سرجام نشستم پشت سرم زینب اینا اومدن و هردو روبه مهمونا ایستادن ...
زن عمو ـ به به اینم از عروس و داماد .... ماشاالله چقدر بهم میان ...
معصومه خانم ـ خب بچه ها چرا ایستادین بیاین بشینین
زینب یه نگاهی به محسن انداخت و بعد رو به همه گفت
منو اقا محسن حرفامونو زدیم
دوست داریم شما هم حرفای مارو بدونین ...
معصومه خانم یه لبخندی زدو
گفت دخترم نیازی به دونستن ما نیست که اون حرفا یه چیزی بین خودتونه که رد و بدل شده...
نه مامان جان اتفاقا حرفای ما طوری بود که حتما شماها باید در جریان باشین ...
اقا محسن میشه شما ادامه بدین...
بله حتما...
همگی شما از دوستی منو عباس خبر داشتین ... ما مثل برادر بودیم ...نمیخوام زیاد موضوع رو کشش بدم سریع میرم سر اصل مطلب راستش عباس قبل شهادت ،کلامی به من وصیتی کرد و منم بهش قول دادم که حتما بهش عمل کنم ....
همه با تعجب پرسیدن چه وصیتی؟؟
احمد اقا ـ پسرم پس چرا تاحالا بهمون چیزی نگفتی؟؟
راستش عموجان منتظر بودم تا وقتش برسه که امشب یه بهونه ای شد تا همتون رو در جریان بزارم ..
عباس خیلی نگران همسرش بود و ازم خواست که با فرزانه خانم ازدواج کنم و مراقبشون باشن...
با این حرف محسن همه خشکشون زد...
منم سرمو انداخته بودم پایین...
زن عمو ـ چی میگی پسرم حالت خوبه...
بله مادر جان خیلی خوبم الان که همه جریان و میدونن سبک شدم ...
من همین جا از پدرو مادر عباس معذرت میخوام که شب خاستگاری دخترشون این حرف و زدم راستش چاره ای نداشتم من اصلا قصدمسخره کردن شمارو نداشتم فقط مراسم امشب یه دفعه ای شد و من قبلش بی خبر بودم...
زینب حرف محسن و قطع کرد
اقا محسن ما کاملا روی مردانگی و غیرت شما شناخت داریم و خوشحالیم که به وصیت برادرم عمل میکنین ...
بابا... مامان... ازتون خواهش میکنم بیاین همگی این شب عباس و خوشحال کنیم ...
احمداقاـ پسرم این وصیت فقط کلامی بود یعنی روی کاغذ نوشته نشده...
عموجان به من به صورت کلامی گفته شده اما اصل وصیت دست فرزانه خانمه...
زینب ـ اقا محسن راست میگن
مامان همون نامه ای که دست من بود وصیت داداشم به فرزانه بود... زینب رو به فرزانه کردو گفت:
ابجی چرا ساکتی توهم یه چیزی بگوو .... بگوو که همه چی راسته...
من در حالی که سرم پایین بود اروم گفتم بله همه چی درسته
رفتم تو اتاق و از داخل کیفم وصیت و اوردم و دادم دست احمد اقا....
احمد اقا عینکشو به چشمش زدو با صدای بلند شروع کرد به خوندن....
همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد
احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش واجبه....
عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ...
معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم...
همه از ته دل راضی بودن
اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن
بازم همه متعجب شدن ...
عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم...
من ... من راستش باردارم ...
الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم...
معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟.
مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ...
معصومه خانم و زینب اومدن
سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده...
نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین ....
شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین ....
بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین...
این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
کارامون تموم شده بود منتظر محسن بودیم تا بیاد ...
تقریبا ساعت نزدیکای ۵ بود که اومد ...
مامان رفت برای استقبال منم تو اتاق داشتم چادرمو سر میکردم ...
محسن نشسته بود مامانمم داشت چایی میریخت
منم از اتاق اومدم بیرون محسن با دیدن من از جاش بلند شدو سلام داد
منم جواب سلامشو دادم و بهش خوش امد گفتم و نشستم...
مامانمم برای اینکه ما راحت حرفامونو بزنیم بعد تعارف کردن چایی گفت: بچه ها شما مشغول باشین من یه خرده اشپزخونه کار دارم الان میام ...
باشه مامان ... بفرمایید اقا محسن چایی تون سرد نشه ...
ممنون میخورم ... فرزانه خانم من بازم ازتون معذرت میخوام دیشب تو شرایط سختی قرارتون دادم اما خدارو شکر بخیر گذشت ...
درسته برام غیر منتظره بود اما دیگه گذشته مشکلی نیست..
محسن ـ خوشحالم که دلخور نیستین ... دختر عمو خودتونم شاهد بودین که من به میل خودم نیومده بودم مامانم همه چیزو گفتن ... من یه باربه شما قول دادم تا اخرشم میمونم ...
دشبم به زینب خانم تو حیاط توضیح دادم من میخوام با شما ازدواج کنم از ایشون عذر خواهی کردم خوشبختانه زینب خانم درک بالایی داشتن و حرفای منو قبول کردن...
ببخشید که من همین جور دارم حرف میزنم راستش میترسم دوباره حرفام نصفه بمونه ....
نه خواهش میکنم راحت باشین ...
حالا منتظر جواب شما هستم ایا موافقین...
مامان از اشپزخونه داشت به حرفامون گوش میداد ...
راستش من فعلا نمیتونم جوابی بدم 😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم ازتون خواهش میکنم یه خورده منطقی باشین الان همه موافق این ازدواجن هیچ مانعی وجود نداره ...
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و کنار ما نشست محسن جان چاییت اگه سرد شده عوضش کنم ...
نه زن عمو اینجوری خوبه
محسن شروع کرد به خوردن چایی ...
مامانمم چپ چپ بهم نگاه میکرد با اشاره میگفت که قبول کن ...
محسن که چاییشو تموم کرد
روبه من گفت خب مشکل شما چیه ؟؟؟
من دیشب بهتون گفتم من باردارم و نمیخوام شما بخاطر من و قولی که به شوهرم دادین اینده خودتونو خراب کنین ...
محسن عرق پیشونیشو پاک کردو گفت یعنی فقط مشکل شما اینه؟؟؟!!
سرمو انداختم پایین و گفتم این یه قسمتشه اما در کل مخالفم... من با خودم فکر میکردم که محسن داره بخاطر ما فداکاری میکنه بخاطر همین مخالفت میکردم ...
محسن ـ ببینین فرزانه خانم من الان در حضور مادرتون دارم این حرفو میزنم شما هر شرطی که داشته باشین من قبول میکنم در ضمن بچه ی عباس مثل بچه ی خودم برام عزیزه و نهایت پدری رو در حقش میکنم به شرفم قسم قول میدم
مامان روبه من گفت فرزانه دیگه چی میخوای خواهش میکنم دیگه مخالفت نکن...
اما مامان میشه یه دقیقه اجازه بدین ...
نه دخترم دیگه بسته ، من تابحال هیچ دخالتی نکردم اما حال اروم نمیشم محسن همه جوره داره خودشو بهت ثابت میکنه خدارو خوش نمیاد ...
خواهش میکنم یه خرده منطقی باش دخترم ...
فرزانه خانم من جایی جلسه دارم شب منتظر جوابتونم امیدوارم که جوابتون مثبت باشه...
محسن از جاش بلند شد زن عمو اگه اجازه بدین من مرخص میشم ...
اخه پسرم تو که چیزی نخوردی
ممنون یه خرده عجله دارم باید برم پس من منتظرم جواب از شما
فعلا خدا نگهدار...
محسن همین که میخواست از در خارج بشه روشو برگردوندو گفت :
دختر عمو خواهش میکنم فقط به حرف عقلتون گوش کنید نه قلبتون
خدانگهدار ....
مامان برای بدرقه همراه محسن رفت منم نشستم رو مبل یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو فکر...
مامان اومد خونه چادرشو در اورد و با کمی لحن تند بهم گفت فرزانه اصلا درکت نمیکنم تو رسما داری پسره رو اذیت میکنی بنده خدا دیگه به چه زبونی قانعت کنه
بلند شدمو رفتم تو اتاقم ...
نشستم روبه رویه اینه و خودمو توش نگاه میکردم تو دلم شروع کردم با خودم به حرف زدن ....
اره شاید مامان راست میگه من دارم محسن و اذیت میکنم محسنم که گفت بچه رو قبولش میکنه از طرفیم همه موافقن دستمو گذاشتم رو صورتم وااای خداجونم خودت کمکم کن اصلا گیج شدم .بدجوری تو دو راهی گیر کردم ...
دستمو که از صورتم برداشتم چشمم به قران و تسبیحی که رو میز کنار اینه بود افتاد ...
اهاان فهمیدم استخاره میگیرم منم الانم تو دوراهی گیر کردم بهترین راه همینه اگه خوب در بیاد جواب مثبت میدم اگر هم بد باشه جواب منفی میدم و میگم استخاره بد در اومده ...
خدایا ازت ممنونم که بهم یه راه نشون دادی...
بلند شدم رفتم از اتاق بیرون
گوشی رو برداشتم یه زنگ به زینب زدم بعد حال و احوال پرسی از زینب شماره دفتر یه روحانی یا مجتهدو گرفتم .... زینب ازم پرسید که خیره واسه چی میخوای ... بهش چیزی نگفتم فقط گفتم که بعدا بهت میگم و خدا حافظی کردم ....
ادامه دارد....
عصر ساعت 18❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیست_یکم زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین... مح
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_دوم
مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟
مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم..
دخترم اخه نیازی نیست !!!
نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که
جواب استخاره چی میشه...
بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن
الووو سلام ...
سلام بفرمایید...
ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ...
بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه
بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم...
روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین
نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد.
حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟
بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد
ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار
گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه
اره مامان جواب استخاره مثبت بود
مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟
گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊
مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان
دخترم حالا کی میخوای خبر بدی
شب بهشون میگم
مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی
تازه شام خوردنمون تموم شده بود
قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت ....
ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته...
محسن خیلی خوشحال شده بود
کاملا از تن صداش مشخص بود
و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای
خاستگاری بیان خونمون...
شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم
خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن...
بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد
سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم ....
هیچی برای پذیرایی نداریم ...
تو چی دخترم نمیای باهم بریم ..
نه مامان من میخوام برم سر مزار
باشه دخترم فقط مراقب خودت باش
فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو...
چشم مامان شما نگران نباش مراقبم
راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن
دعوتشون کن برای امشب
هر چیه اوناهم باید باشن دخترم...
باشه مامان الان زنگ میزنم ...
دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم
از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...
شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ...
الووو سلام خوبی زینب
به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟
هیچی ماهم دعا گوتون هستیم
زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون ....
چه خبره ؟؟.
راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ...
عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ...
اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین
باشه حتما مزاحم میشیم ...
قدمتون رو چشم مراحمید...
خب کاری نداری ابجی ...
نه سلام برسون خدانگهدار...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم...
مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار...
نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ...
ناراحت نشی مامان جون..
نه دخترم برو به سلامت...
از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم
وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ...
بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ...
چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه ....
سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ...
روی سنگش خاک گرفته بود ...
گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔
بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ...
اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد
چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه...
عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد
عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج ....
😢😢😢😢
اینو که از عباس پرسیدم ...
باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ...
اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ...
کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت ..
خدایا ااا بازم این کبوتر !!!
کاش میتونستم بفهمم زبونش و
انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد ....
چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست ....
دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای
همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ...
دوییدم سمتش ببخشید اقا ...
میشه کمکم کنید ...
روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ...
اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ...
گریه کردم عباس اینجا کجاست ...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ...
عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو ..
عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ...
عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ...
با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی..
😭😭😭😭😭
با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد
چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش ....
یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین ....
با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭
یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ...
خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون ....
یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن ....
هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در ....
منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ...
حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده ....
مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل ....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ...
بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده...
اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟
یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ...
بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ...
اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی.
از جام بلند شدم
دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟
نه چیزیم نیست خودم میرم
همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت :
راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی
باید یه خرده به فکر باشی !!!
چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم،
زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود
یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟
از جام بلند شدم رفتم پذیرایی
عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟.
چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم
مامان ـ امام جمعههه؟؟!!
اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!!
نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم
اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت
قضیه رو میفهمی.
مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست
شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟
سلام بله بفرمایید؟؟؟
ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟.
بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم
میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟
روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه
از همسرتون باهاش صحبت میکردین
و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست
میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره
و کاملا خرسنده ...
ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟
شما میخواین بگین که من تونستم از
همسرم جواب بگیرم !!!
اخه مگه همچین چیزی میشه ...
همسر من شهید شده فوت کردن،
بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند
بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔
خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات
از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند
و کمکشون کنن
درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست...
ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔
گوشی رو قطع کردم ..
مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟
اره مامان😔😔
بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم ....
برای خیلی جالب بود که تونسته بودم
با عباس حرف بزنم ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
ادامه دارد....
فردا ساعت 12 ظهر❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/3573
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیست_دوم مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_سوم
برای بار دوم چایی اوردم
این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم
اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود
انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید
و بغلم کرد
فدای عروس گلم بشم ان شاالله
یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم ....
فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر .
خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن
ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ...
رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔
بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ...
محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ...
سلام دادیمو نشستیم
محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت :
اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین ..
چشم زن عمو
محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان
حدودا شاید ۳ماهشون باشه
میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟
حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره
محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن ....
ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره...
ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم
مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟
محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره...
هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم
دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!!
بله برای منم فرقی نداره...
محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم
بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم
معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم
نه حاج خانم مزاحم نمیشیم
عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید...
احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ...
بمونین توروخدا ماهم تنهاییم
فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟
امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت
اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄
ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم .
روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم
مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد...
خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم .
زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم
محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه
تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود
زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد
شدیدی منو گرفت
دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ...
زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم
وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟
خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه...
مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند
چی شده دخترم ؟؟
چرا زمین نشستی؟!!
منم از درد نمیتونستم جواب بدم
زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت
فرزانه مامان جان کجات درد میکنه
به زور گفتم مامان کمرو شکمم
مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده...
پاشید باید بریم ...
زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ...
منم فرزانه رو اماده میکنم ..
چشم خااله...
زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ...
زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ،
چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ
مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در..
وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم
هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود
مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در
طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر...
ادامه دارد....
نویسنده :انار گل
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ...
پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم
منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم
اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد
تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد
مامان اینا با عجله رفتن کنارش
خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟
پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه
سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش...
مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ...
پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم
مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم
زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍
تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان
همه برای استقبال اومده بودن
اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ...
احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه
من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت
بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن..
زینب کنارم نشست هردو به
بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم
زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس
برای من هستن
اره درسته
فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه
ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟
اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس ..
که یادش همیشه برامون زنده بمونه
اسم دخترمم میزارم فاطمه تا
تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه...
راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!!
نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ...
یه خرده ناراحت شدم
فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده
ان شاالله😔😔😔
فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جانم بگوو؟؟
تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟.
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/3573
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/3581
#قسمت_بیست_پنجم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/3588
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیست_سوم برای بار دوم چایی اوردم این بار محسن بهم لبخند
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_چهارم
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ...
اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده...
اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق
ما کرده
پس وقتشه منم جبران کنم
زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم
😊😊😊😊😊
فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔
ان شاالله توکلت بر خدا باشه...
حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت
اما خبری ازش نبود
همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن
همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم
مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست
مامان اخه حس بدی دارم
احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟
من خودمو نمیبخشم 😔😔
عه فرزانه این چه حرفیه دختر
جای دیگه نگی اینو ...
اخه چه ربطی به تو داره دخترم
اونجا جنگه هرکس که میره
پیه خطرشو به تنش میماله
برگشت هرکس با خداست
مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته...
اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن.
اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم
عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود
الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون ....
چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده.....
یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟
الان کجاست ؟؟!!
باشه باشه من الان میام ...
همه با ترس پرسیدیم که چی شده ..
عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ...
همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود
تا مارو دید اومد سمتمون .
مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی
تخت دراز کشیده بود
گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد
عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه...
همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم
محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه
عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش
پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔
محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود
عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟
خونسرد باشید پسر شما با برخورد ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم
و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti
از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده
حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن
زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!!
گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن
به خودشون زیاد فشار نیارن
دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ...
محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد
خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه
بعد اروم رفتم جلو
سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین
محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد
زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو
زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به
دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر...
محسن با تمام عشق نگاهشون
میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید
پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک
کنیم تا یه خرده استراحت کنه
عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم
فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه ....
خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ...
رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍
بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر
ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ...
جدی مامان ..
اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه
راستی حالا قضیه عقد چی میشه ...
نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن
حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ...
اون شب رفتیم خونه زینب اینا ...
اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ...
یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁
معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ...
ولی حرفش منو به فکر انداخت ...
منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی ....
ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ...
ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود...
عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ...
مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟
هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔
اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم
شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔
زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی
عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ...
مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه
ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti