eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم. چشمانش را ریزتر کرد و پرسید : _ تو اسم بابات چی بوده؟ _ چطور مگه؟ _ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی. _ شبیه کی ؟ _ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم. با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت : _ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم. سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت : _ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون. پرسیدم : _ این پول بابت چیه؟ _ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم. _ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون. _ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟ سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت : _ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم. این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد. بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد... ادامه دارد...
بعد از آنکه خریدها تمام شد و تقریبا همه وسایل مورد نظر را خریدیم با دستانی پر به خانه برگشتیم. آن روز در خانه ی ما جلسه ی زنانه بود. وقتی من و سیدجواد داخل حیاط رسیدیم دوستان مادرم درحال خارج شدن بودند. سیدجواد میخواست برگردد و در ماشین منتظر بماند تا بعد از خروج مهمان ها وارد خانه شود اما مادرم که دلش میخواست داماد روحانی اش را به همه ی خانم جلسه ای ها نشان بدهد اصرار کرد که من و سیدجواد در گوشه ای از حیاط منتظر بمانیم تا خانم ها ضمن خروج از منزل چشمشان به جمال داماد حاج خانم هم روشن شود. با لبخند زورکی و تصنعی چند تن از آخرین باقی مانده های جلسه هم خارج شدند و بالاخره ما به داخل خانه رفتیم. با هیجان به مادرم گفتم : _ بالاخره خریدامون تموم شد. همه چیز رو خریدیم. مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _ مبارکه. سیدجواد رفت و وسایل را از داخل ماشین آورد. وقتی یکی یکی بازشان کردم و به مادرم نشان دادم، از تغییر حالت چهره اش فهمیدم که در دلش بد و بیراه نثارم می کند. چون با سیدجواد رودربایستی داشت جلوی او تظاهر به خوشحالی کرد و تبریک گفت. اما وقتی برای آماده کردن شام با مادرم در آشپزخانه تنها شدم دق و دلی اش را سرم بیرون آورد و همانطور که خودش را مشغول درست کردن سالاد نشان می داد زیرگوشم گفت : _ این آت و آشغالا چیه خریدی؟ ببین یه روز تنهات گذاشتم. کار خودتو کردی! هان! _ خوبن که. بدیشون چیه؟ _ اون حلقه ی لاغرمردنی و بیریخت چیه؟ اون آینه و شمعدون زشت و مسخره چیه؟ یعنی دختر من لایق اینجور خرید عروسی بود؟ اگه ما الان بخوایم در حد این چیزی که تو خریدی بهت جهاز بدیم که کار اونا زاره. همه چی رو باید خودشون تهیه کنن دوباره! _ مامان چی میگین؟ چه ربطی داره؟ مگه من حلقه و آینه شمعدون و وسایلم رو ارزون خریدم؟! من فقط هر چیزی که خوشم میومد رو انتخاب کردم. همین! _ غلط کردی! حیف که اگه تو جهازت کم و کاست باشه بین فامیل و آشنا برامون حرف در میارن و تف سربالا میشه. وگرنه منم میدونستم چه جوری خرید کنم که مثلا ارزون نباشه و مورد پسند خودم باشه! خوب گوشاتو وا کن. قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره. با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقی که سیدجواد در آن مستقر بود رفتم. پشت به در نیمه باز اتاق، رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. به ساعت نگاه کردم، هنوز وقت اذان نرسیده بود. فهمیدم نماز مستحبی میخواند. پشت سرش ایستادم و تماشایش کردم. قسمتی از عمامه اش باز بود. عینکش هم کنار سجاده روی زمین قرار داشت. وقتی نمازش تمام شد سرفه ای کردم تا متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند و لبخند زد. گفتم : _ قبول باشه. _ ممنون. _ آخرش بهم یاد ندادی چطوری عمامه رو میبندن ها. عینکش را روی چشمانش گذاشت و گفت : _ بیا بشین بهت یاد بدم. عمامه اش را از سرش بیرون آورد. تا آن روز قیافه اش را بدون عمامه ندیده بودم. کمی خنده ام گرفت. پرسید : _ چرا میخندی؟ _ تا بحال این شکلی ندیدمت. قیافت برام جدیده. خندید و پارچه ی عمامه اش را باز کرد. پارچه ی زیادی برده بود، گفتم : _ چقدر پارچش زیاده. سنگینی نمیکنه روی سرت؟ _ چرا اوایل سنگین بود، ولی واسم خوب بود. یه چیزهایی رو مدام یادآوری می کرد که لازم بود فراموششون نکنم. البته الان دیگه عادت کردم، اذیتم نمی کنه. _ چی رو یادآوری می کرد؟ _ سنگینی لباسی که توی تنمه. سنگینی وظیفه ای که به گردنمه. ولش کن، بگذریم... سپس طی یک دوره ی آموزشی مرا با تکنیک ها و زیر و بم بستن عمامه آشنا کرد و یک بار پارچه را روی سرش و یک بار هم روی زانویش بست. آن روز هرچقدر تلاش کردم اما نتوانستم به خوبی او ببندم. خلاصه با صدای اذان مراسم عمامه بستن جمع شد و کلاسمان تعطیل شد... ادامه دارد...
دو روز بعد سیدجواد برخلاف تمام اصرارهای من برای ماندنش، ساکش را بست و به شهرشان برگشت. البته من و ملیحه هم یک هفته ی دیگر باید برای درس و دانشگاه برمیگشتم. این آخرین ترمی بود که من و ملیحه می توانستیم کنار هم باشیم. از ترم آینده ملیحه انتقالی می گرفت و بعد از مراسم عروسی به شهری می رفت که فرید در آن بود. من هم که بعد از مراسم عقد و جشنی ساده باید از آن خانه ی دانشجویی می رفتم و زندگی جدیدم را آغاز می کردم. باید حسابی از این آخرین فرصت های باهم بودنمان استفاده می کردیم. فرید من و ملیحه را به مقصد رساند و بخاطر کارش بلافاصله برگشت. بعد از نامزدی من و سیدجواد، حساسیت فرید هم نسبت به رابطه ی من و ملیحه کمتر شده بود. البته ما هم سرمان گرم کارهای خودمان بود و به اندازه ی قبل باهم ارتباط نداشتیم. این فرصت چند ماهه بعنوان آخرین روزهای کنار هم بودنمان یک فرصت استثنایی و طلایی بود. ملیحه از همان ترمی که بدلیل فوت عمو کمال درسهایش را حذف کرد، از واحدهای دانشگاه عقب افتاد. به همین دلیل کلاسها و درس های مشترکمان زیاد نبود. روزها و ساعاتی که من کلاس داشتم او در خانه تنها بود. زمانی هم که نوبت کلاسهای او می رسید من بیکار و تنها می شدم. با این حال سعی می کردیم در اوقات بیکاری مشترکمان، بیشتر درکنارهم باشیم و باهم خوش بگذرانیم. ماه رمضان رسیده بود و روزهای مشخصی از هفته نماز جماعت دانشگاه به امامت سیدجواد خوانده می شد. آن روزها اگر کلاس هم نداشتم بخاطر سیدجواد خودم را به دانشگاه می رساندم و پشت سرش نماز می خواندم. یک روز باهم قرار گذاشتیم که بعد از پایان کلاس برای اولین افطار دو نفره به رستوران برویم. کلاس من زودتر از او تمام شده بود و بالاخره بعد از یک ساعت انتظار وقتی که از کلاسش بیرون آمد همراه دانشجویی که دست از سوال پرسیدن برنمیداشت به سمت دفتر اساتید حرکت کرد. از انتظار کشیدن خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. سیدجواد از من خواست در اتاق اساتید بنشینم تا بعد از رفع مشکلات دانشجوی سمجش همراه هم برویم. مرا به اتاق برد و بعد از سلام کردن به بقیه ی اساتید، روی صندلی خودش نشاند. همه یکی یکی تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. حدود نیم ساعت بعد با عذرخواهی فراوان دستم را گرفت و از پله های دانشگاه پایین آمدیم. گفتم : _ نمی شد یه روز دیگه مشکلاتش رو حل می کردی؟ لبخندی زد و گفت : _ باور کن خیلی شرمنده ام. ببخشید. با بی تفاوتی گفتم : _ مهم نیست. _ پس چرا با اخم گفتی؟ _ اخم نکردم که. _ چرا دیگه. ابروهایش را درهم کشید و باخنده گفت : _ ما به این قیافه میگیم اخم کردن. شما چی میگین؟ با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت و خندیدم. همینکه سرم را از روی صورت سیدجواد برگرداندم سینا را دیدم که در مقابلمان به در ورودی دانشکده تکیه داده و دست به سینه به ما خیره شده. نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد. فقط با استرس زیادی از خدا میخواستم که همه چیز ختم بخیر شود. سیدجواد تازه با دیدن قیافه ی مستاصل من میخواست درباره ی دلیل نگرانی ام سوال کند که سینا جلو آمد و به او گفت : _ ببخشید حاج آقا. یه سوالی داشتم. عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود. نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. با ترس خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و آن طرف را نگاه کردم. سیدجواد قبلا هم یک بار سینا را دیده بود. همان زمانی که جلوی پله ها سد راهم شده بود. برخلاف همیشه که با روی خوش از سوال پرسیدن دانشجوها استقبال می کرد با چهره ای مصمم و جدی گفت : _ بله؟ سینا چند ثانیه به چهره ی من خیره شد. سیدجواد جلوی من آمد و به او گفت : _ سوالتون چیه آقا؟ _ توی دین شما دست دزد هارو قطع می کنن، نه؟ سیدجواد همانطور که با اخم نگاهش می کرد گفت : _ بله. که چی؟ _ فرقی نمی کنه دزد مال باشه یا ناموس؟ از پشت سیدجواد بیرون آمدم، دستش را گرفتم و گفتم : _ بیا بریم، ولش کن. این دیوونه ست. سیدجواد رو به من کرد و گفت : _ شما برو بیرون در تا من بیام. از ترس قالب تهی کرده بودم. میترسیدم که سینا چیزی از دوستی گذشته ام با خودش را لو بدهد یا کارشان به دعوا بکشد. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم می لرزید. برخلاف تصوری که داشتم و فکر می کردم آن روز حتما به جر و بحث و کتک کاری ختم می شود، دقایقی بعد بدون اینکه صدایشان بلند شود از در دانشکده بیرون آمدند. البته از عصبانیت سیدجواد می شد به عمق ناراحتی اش پی برد اما خدارا شکر درگیری بینشان رخ نداده بود... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 https://eitaa.com/havase/5304 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️معجزه❤️💙
هیچ کدام از ما تا زمانی که سوار ماشین شدیم حرفی از آن ماجرا نزدیم. نمیدانستم سینا چه چیزی به او گفته بود، می ترسیدم حرفی بزنم که به ضررم تمام شود. وقتی حرکت کردیم پرسیدم : _ چی میگفت؟ چی میخواست؟ بدون اینکه جوابم را بدهد با قیافه ای ناراحت پرسید : _ برای افطار کجا بریم؟ _ هرجا دوست داری. فرقی نمی کنه. آن شب لام تا کام از درگیری لفظی بین خودش و سینا حرفی نزد اما از حال و روزش مشخص بود که حسابی بهم ریخته. بعد از اقامه ی نماز در مسجد سر راهمان به یک رستوران رفتیم و به محض تمام شدن غذایمان مرا به خانه ام رساند. موقع پیاده شدن هم تاکید کرد در صورتی که کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد شد به او خبر بدهم. نمیدانستم به سینا چه گفته و چه شنیده اما حالم بد بود. یکی دو روز بعد از آن ماجرا سیدجواد از من پرسید که آیا سینا همان مزاحمی است که بخاطرش شماره ی تلفن همراهم را عوض کردم و همان کسی است که شیشه ی خانه ام را شکسته بود؟ گفتم : "بله" و او دیگر چیزی از جزییات ماجرا نپرسید. هردوی ما در برابر این موضوع سکوت کرده بودیم. اما از رفتار سیدجواد مشخص بود که هنوز ذهنیتش نسبت به من خراب نشده و فقط از دست سینا عصبانی است. از رفتارش همینقدر فهمیده بودم که فعلا چیزی از رابطه ی گذشته ی ما نمیداند و احتمالا در برابر اراجیف سینا به حمایت از من برخواسته. چند روز گذشت تا به تولد سیدجواد نزدیک شدیم. دلم میخواست برای اولین تولدش سنگ تمام بگذارم. دوست داشتم جشنش را در خانه ی دانشجویی خودم بگیرم اما بدلیل اینکه پدرش نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند منصرف شدم. درنتیجه با خاله زهرا برنامه ریزی کردیم که سیدجواد را غافلگیر کنیم و تولدش را در خانه ی حاج آقا موحد بگیریم. به ملیحه هم سپردم غذاهایی را که از قبل پخته بودم و آماده کرده بودم درساعت مشخصی با تاکسی به خانه ی آنها ببرد تا همگی درکنار هم جشن مختصری بگیریم. آن شب از فرزانه هم خواستم که همراه برادرش در مراسم ما شرکت کنند. بعد از پایان دانشگاه همراه سیدجواد به سمت خانه شان حرکت کردیم. آن شب تمام تلاشم را می کردم که او بویی از ماجرای تولد نبرد تا حسابی غافلگیر شود. دلم میخواست اولین جشن تولدش را باشکوه برگزار کنم. وقتی وارد خانه شدیم از دیدن ملیحه و فرزانه و برادرش حسابی جا خورد و ابراز خوشحالی کرد. اما حال مهمان ها انگار روبراه نبود. ملیحه و فرزانه که بیشتر سعی می کردند وانمود به خوشحالی و شاد کردن فضا کنند، خاله زهرا هم مثل طلبکارها با من رفتار می کرد. از بین همه ی حاضرین فقط حاج آقا موحد رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به بهانه ی عوض کردن چادرم، ملیحه و فرزانه را در اتاق کشیدم و گفتم : _ چرا همتون یه جوری هستین؟ چیزی شده؟ به یکدیگر نگاه کردند و ملیحه با ناراحتی گفت : _ امروز چندتا عکس فرستادن اینجا که متاسفانه رسیده به دست خاله زهرا. شک نکن کار اون پسره ی الدنگه. شوکه شدم، با ترس گفتم : _ عکس چی؟؟ _ چه میدونم. عکسایی که باهاش توی پارک و کافی شاپ و اینور و اونور داشتی دیگه. خاله زهرا که حسابی شاکی شده بود! حاج آقا کلی باهاش حرف زد تا راضی شد درباره ی این مساله چیزی نگه. سرم را زمین انداختم و دستانم را روی سرم گذاشتم. فرزانه دستش را روی شانه ام کشید و گفت : _ حالا خودتو ناراحت نکن. امشب مثلا تولد شوهرته. گذشته ها گذشته دیگه. اشکالی نداره. فقط امیدوارم این قائله همینجا ختم به خیر بشه. من که برات ختم صلوات گرفتم. همان لحظه خاله زهرا فرزانه را صدا زد و گفت: _ فرزانه خانم، اگه زحمتت نمیشه میای دو دقه اینجا کمکم کنی؟ ملیحه و فرزانه از اتاق خارج شدند و به کمک خاله زهرا رفتند. نمیدانستم با چه رویی باید با آنها مواجه شوم. دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا هرگز تصمیم اشتباهی که آن موقع از سر تنهایی و لجبازی با خودم گرفته بودم را تکرار نکنم. بخاطر فرار از تنهایی با آنکه میدانستم تصمیمم اشتباه است اما خودم را در دام کسی انداخته بودم که حالا داشت زندگی ام را تباه می کرد. سیدجواد که متوجه تاخیر حضور من شد به اتاق آمد و گفت : _ چرا نمیای بیرون؟ نکنه از جشنی که گرفتی پشیمون شدی؟ گیج و گنگ بودم. نمیدانستم چگونه باید ماجرای سینا را ماست مالی کنم که دلخوری خاله زهرا هم رفع و رجوع شود. بلند شدم و همراه سیدجواد سر سفره نشستم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور دو لقمه خوردم و تا پایان مراسم خودم را کنترل کردم. شب بعد از رفتن فرزانه و برادرش، سیدجواد آماده شد تا من و ملیحه را به خانه برساند. وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد... ادامه دارد...
وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد و گفت : _ ببین دخترجون امشب فقط به حرمت حاجی موحد زبون به دهن گرفتم. الله وکیلی اگه هنوز توبه نکردی و سر کارای قدیمت هستی خودت از زندگی بچم برو بیرون. نذار این ذره ذره آبرویی که جمع کرده دو روزه به باد بره. سیدجواد دورتر از ما ایستاده بود و حرف های خاله زهرا را نمی شنید. آنقدر از شنیدن این جملات ناراحت شده بودم و احساس حقارت می کردم که برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا جملاتی درخور حرفهایش پیدا کنم و تحویلش بدهم. یاد مادرم افتادم که گفته بود : " قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره..." از موضع قدرت وارد شدم و گفتم : _ ببخشید ولی من هرکی بودم و هرکاری کردم به خودم مربوطه. الانم اون آدم روانی که این عکسارو داره پخش میکنه خوب میدونسته باید برای چه کسی بفرسته. با عصبانیت و بدون خداحافظی از در خانه خارج شدم و ملیحه و سیدجواد هم چند دقیقه ی بعد پشت سرم آمدند. سیدجواد هنوز از ماجرای عکس ها بی خبر بود. فقط فهمیده بود که بین من و خاله زهرا مشکلی پیش آمده. سعی کرد به صورت غیرمستقیم مرا متوجه این مساله کند که خاله زهرا گاهی از سر خیرخواهی حرف هایی می زند که شاید مناسب شرایط نباشد. از من خواست چیزی از حرفهایش به دل نگیرم و ناراحت نباشم. اما در دل من انگار سیر و سرکه می جوشید. مطمئن بودم وقتی به خانه برگردد خاله زهرا همه چیز را کف دستش خواهد گذاشت. احساس می کردم این آخرین لحظاتی است که می توانم او را در کنار خودم ببینم. بعد از آنکه پیاده شدم از شیشه ی ماشین به او نگاه کردم. دلم میخواست جزییات چهره اش را برای همیشه در ذهنم ذخیره کنم. حس می کردم این دیدار آخر و پایانی من با اوست. به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ من هیچوقت برات نقش بازی نکردم. با لبخند گفت : _ میدونم عزیز من. اشک در چشمانم می لرزید. با صدای گرفته ای گفتم : _ قول بده فراموشم نکنی. حتی اگه پیشت نبودم. _ این حرفا یعنی چی. امشب زیادی کیک خوردی ها! چشمانم را بستم و اشکهایم سرازیر شد. همان لحظه خاله زهرا به موبایل سیدجواد زنگ زد تا از اسم قرصی که حاج آقا موحد باید در آن ساعت می خورد اطمینان پیدا کند. تلفن را قطع کرد و گفت : _ میخوای باهم بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه؟ همانطور که بغضم را در گلویم کنترل می کردم که تبدیل به اشک نشود سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم : _ مواظب خودت باش. دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت : "به روی چشم". بعد هم منتظر ماند تا وارد خانه بشوم. وقتی در را بستم، همانجا روی زمین نشستم و اشک ریختم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ماست اما احساس می کردم آن شب برای همیشه با او وداع کرده ام. از آن ساعت به بعد دیگر منتظر پیام ها و احوال پرسی هایش نبودم. میدانستم ممکن است بینمان جدایی بیافتد. خاطرات خوب و دلنشینی که با او داشتم مدام از جلوی چشمانم عبور می کرد و داغ دلم تازه تر می شد. اگر خاله زهرا عکس هایی که در کنار سینا گرفته بودم را به او نشان می داد حتما ذهنیتی که نسبت به من داشت خراب می شد. حتما فکر می کرد او را به بازی گرفتم. آن شب پشت در حیاط آنقدر اشک ریختم که دیگر توانی برای بلند شدن نداشتم. کمی بعد ملیحه به سراغم آمد و مرا به داخل خانه برد. ملیحه هیچوقت نصیحتم نمی کرد، همیشه زمانی که حالم بد بود دستم را می گرفت و سعی می کرد با من همدردی کند. آن شب هم تمام تلاشش را کرد اما دردم تسکین نمی یافت. روز بعد با آنکه خودش کلاس نداشت اما همراه من به دانشگاه آمد تا اگر سینا برایم مشکلی ایجاد کرد یا اگر با سیدجواد مواجه شدم هوای مرا داشته باشد. سر تمام کلاس ها نشستم اما چیزی از درس نمی فهمیدم. در دلم آشوب بود. از شدت استرس و ناراحتی دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم. از ترس اصلا سمت دفتر اساتید آفتابی نشدم که مبادا با سیدجواد مواجه شوم. بعد از پایان آخرین کلاسم، ستایش که از ترم اول با ما همکلاسی بود کنارم آمد و با شک و تردید گفت : _ مروارید جون، یه چیزی شده، اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟ ناگهان دلپیچه ام شدیدتر شد. نمیدانستم درباره ی چه چیزی حرف میزند اما با وجود اتفاقات نحسِ روزهای اخیر، قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود... ادامه دارد...
قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود. ملیحه کنارم ایستاد و به ستایش گفت : _ مروارید امروز حالش خوش نیست. بذار بعدا صحبت کنیم. وسط حرف ملیحه پریدم و با تاکید گفتم : _ لطفا هرچی شده بگو. من حالم خوبه. هرچقدر ستایش سعی کرد موضوع را عوض کند اما حریفم نشد و درنهایت با ناراحتی و من و من کردن ماجرا را برایم تعریف کرد: _ راستش... راستش از دیروز یه فیلمی توی دانشگاه بین بچه ها داره دست به دست میشه. _ چه فیلمی؟ موبایلش را بیرون آورد و نشانم داد. آن فیلم مربوط به تولد سال گذشته ی من بود که از دوربین مداربسته ی کافی شاپ سینا ضبط شده بود. همان روزی که کافی شاپ را بخاطر من قرق کرد و بعد هم یک گردنبد طلا به من هدیه داد. هرچند چیز واضحی در فیلم مشخص نبود اما حضور من که حالا همسر سیدجواد شده بودم، در جمع مختلط آن همه دختر و پسری که سر و وضع مناسبی نداشتند برای ریختن آبروی ما و بعنوان تیر خلاصی برای پایان رابطه ی من و سیدجواد کافی بود. با دیدن آن فیلم ناگهان فشارم افتاد و از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم کله ی ملیحه و ستایش و فرزانه را دیدم که دورم جمع شده بودند و با نگرانی روی صورتم آب می پاشیدند. به زور دستانم را گرفتند و با ماشین فرزانه مرا به درمانگاه بردند تا سرم بزنم. به قطرات سرم که دانه دانه می چکید و از داخل لوله وارد رگهایم می شد خیره بودم. احساس می کردم عمر کوتاه خوشبختی من در کنار سیدجواد تمام شده و دنیای من برای همیشه به پایان رسیده. نمیدانستم از فردا چگونه باید در آن شهر زندگی کنم. شاید از درس و دانشگاه انصراف بدهم و برای همیشه اینجا را ترک کنم. شاید باید مقاوم باشم و از خودم دفاع کنم. ناگهان یاد مجید افتادم که تاکید می کرد باید درباره ی سینا با من حرف بزند. حالا که اطرافیانم همه چیز را فهمیده بودند دیگر قرار گذاشتن یا نگذاشتن با مجید فرق چندانی نداشت. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و قرار ملاقات بگذارم. اما هرچقدر به شماره اش زنگ زدم در دسترس نبود. با ناامیدی موبایلم را رها کردم و صبح روز بعد با همان حال زارم برای پیدا کردن مجید راهی کافی شاپ شدم. با دقت نگاه کردم تا از حضور نداشتن سینا مطمئن شوم. سپس وارد شدم و به پسر جوانی که بجای مجید پشت میز نشسته بود گفتم : _ سلام. ببخشید آقا مجید نیستن؟ کمی به من و چادرم نگاه کرد و سپس گفت : _ سلام. شما؟ _ یکی از آشنایان ایشون هستم. تشریف دارن؟ _ نخیر. چند روزی میشه از ایران رفتن. _ کی برمیگردن؟ _ نمیدونم. ولی هروقتم برگردن دیگه اینجا نمیان. _ چرا؟! _ سهمشون رو به شریکشون فروختن و از اینجا رفتن. _ آخه چرا؟؟؟ _ من چه میدونم خانم. اگه آشناشی خودت برو ازش بپرس. سرم را زمین انداختم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. دو روز از تولد سیدجواد می گذشت و همانطور که حدس زده بودم دیگر از او هم خبری نبود. نمیدانستم دربرابر زندگی و آینده ی مان چه تصمیمی می گیرد. شاید میخواست مدتی در غار تنهایی اش پنهان شود، شاید هم محبت من از دلش بیرون رفته بود و سعی می کرد فراموشم کند. بی خبری از او اذیتم می کرد اما روی برگشتن هم نداشتم. با چه رویی میخواستم در چشمان او نگاه کنم؟ عذابِ آن روزها، مثل لحظات قبل از مرگ نفس گیر بود. ملیحه سعی می کرد مراقبم باشد اما آنقدر تحت فشار بودم که مدام از خودم بیخود میشدم و با کوچکترین تلنگری می شکستم. هنوز پدر و مادرم از ماجرا خبر نداشتند. تازه با آشکار شدن حقیقت برای آنها دردهایم بیشتر هم میشد. چند روزی گذشت تا به شب قدر رسیدیم. از فرزانه تقاضا کردم برایم جستجو کند و بفهمد که سیدجواد در شب های قدر به کدام مسجد می رود و سخنرانی می کند. مسجد موردنظر را پیدا کردم و همراه ملیحه به آنجا رفتم. تمام مدت حواسم پرت این بود که مبادا خاله زهرا هم آنجا حضور داشته باشد و مرا ببیند. نمیخواستم با او روبرو شوم. بعد از اتمام دعا، سیدجواد پای منبر رفت و سخنرانی اش را آغاز کرد. دلم برای شنیدن صدایش لک زده بود. آنقدر دلتنگ بودم که با همان بسم الله الرحمن الرحیم اولش اشکهایم جاری شد. این بغض لعنتی هم که هرچه می بارید باز خالی نمی شد. با آنکه مطمئن بودم سیدجواد از حضور من در آن مسجد بی اطلاع است اما بازهم مثل همیشه همان حرف ها و احساسات مشترکمان در میان بود... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 https://eitaa.com/havase/5304 https://eitaa.com/havase/5311 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝