eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق شب قبل از حرکت آقاسید محسن (پسرعمه) به سفارش عمه زحمت کشیدن و ۵-۶تا اسپری برام خریدن صبح ساعت ۸ به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم سرراهمون دوست منیره السادات سوار کردیم وقتی پیدا شدیم منیره السادات به سمت من گفت :دوستم مهدیه و ایشان دخترداییم زینب السادات داشتم با مهدیه صحبت میکردیم که چندسالمونه و چه رشته ای هستیم که گوشی منیره السادات زنگ خورد وقتی برگشت گفت :ای بمیری مهدیه مهدیه :چرا منیره السادات‌:آقای احمدی بود گفت کارا تا کجا پیش رفته و من گفتم کمی انجام دادیم بنده خدا مونده بود چی بگه مهدیه :خوب زینب سادات نگه دار تا آخر یه ذره کمک کنه -من 😐😐😐😐 مهدیه :نکن قیافتو اونجوری قبل حرکت بابا زنگ زد و سفارشای لازم کرد اون چندروزخیلی بود با حضور دوست جدید مهدیه یه دختر کاملا شیطون و شهدایی یادمان کربلای ۴ خیلی دوست دارم شهدای غواص راهیان نور تموم شد و من ۱۱‌فرودین تهران بودم بعداز سیزده بدر رفتم پایگاه و یه شوک عظیمی بهم وارد شد خانم بابایی یکی از خواهران جایگزین من جانشین فرمانده کرده بودن و یه دیگه مسئول آموزش پایگاه و در دوره عدم حضورم تحقیق کرده بود و متوجه شده من دختر سیدعلی موسوی هستم بهم گفت میخواستن به خاطر شیمیایی بودن پدرتسمت فرمانده پایگاهی بهت بدن تمام توراه گریه کردم و وقتی پدر و مادر متوجه شدن مشکل چیه گفتن خونه میفروشیم میریم تهران 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق دلم شکسته بود رفتم مزار شهدا با گریه و خس خس گفتم به زور تمام این سالها تحملم میکردید😭😭 هه چونـ پدرم همرزمتون بود و من جنگ ندیدم یه یادگاری تلخ ازش دارم تحملم کردید😭😭😭 ترحم کردید😭😭😭 باهاتون قهـــــــــــرم 😭😭😭 تا وقتی هم نیاید دنبالم پام سمت مزارشهدا هیچ جا نمیذارم رفتم تهران خونه عمه الان دوهفته است تهران ساکنم به خودم لج کردم و داروهام مصرف نمیکنم امروز پنجشنبه است منیره السادات در اتاقم زد و گفت :‌زینب خواهرجان ما دارم میرم مزار شهدا میایی بریم ؟ ازروی تخت بلند شدم پشتم کردم بهش و با گریه بهش گفتم من هیچ جا نمیام تا خودشون نیان دنبالم 😭😭😭 اومدم در اتاق ببندم که پسرعمه ام صدام کرد :دختردایی یه لحظه -بله 😭😭 سیدمحسن : ماهمه درکت میکنیم اما حداقل بیا و داروهات مصروف کن -من تا خودشون نیان دنبالم هیچ داروی نمیخورم 😭😭 صدای خس خس نفس هام پیش از حد نرمال بلند شد روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد وسط مزارشهدا توپ ،بمب ،نارنجک بود و دشمن با تانکش به سمتم حرکت میکرد صدای فریادم همراه گریه ام بلند شد: مــــــــــامـــــــــان 😭😭😭 یهو یه آقایی نزدیکم شد داد زدم :تروخدا بامن کاری نداشته باش نترس نترس خواهرم من ابوالفضل ململی هستم دوست پدرت فقط پاشو پاشو تا بهت نرسیدن اومدم دنبالت تا بگم ما بهت تحرم نکردیم شهدا حواسشون به تو هست صلاحت نبود تو پایگاه بمونی گوشه چادرم گرفت و از اون منطقه دورم کرد اینجا مزارمنه منتطرتم یادت باشه شهید ابوالفضل ململی از خواب پریدم فقط گریه میکردم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق صبح بعداز خوردن صبحونه به سمت قزوین حرکت کردیم به مامان اینا گفته بودیم وارد مزار شهدا شدیم از منیره سادات و سید محسن جدا شدم به سمت مزار شهید رفتم دقیقا جای که نشانم داده بود مزارش بود شهید ابوالفضل ململی 😭😭😭 سید محسن خیلی پیگیری کرد تا متوجه شدیم این شهید دقیقا مثل آقایی که هم اسمش هست شهید شده . . . . . . . یه زندگی تازه تو تهران شروع شد با کمک شهدا عضو کانون فدائیان حضرت زینب شدم منیره السادات خیلی از آقای احمدی و خواهر و خانمش تعریف میکرد وارد کانون شدم منیره السادات:بهار بهار:أه دختر تو کجایی؟ کارهاتو انجام دادی؟ منیره سادات :یه دقیقه نفس بکش دختر داییم زینب سادات اینم که معلوم شد بهاره است خیلی مهربونه بیا بریم اتاق آقای احمدی در ادامه برای بهار زبون درآورد😝😝 وارد اتاق آقای احمدی شدیم منیره السادات:سلام جناب احمدی خسته نباشید آقای احمدی:ممنون منیره السادات:دخترداییم که خدمتون عرض کردم آقای احمدی:بله خانم موسوی بفرمایید در خدمتونم با آقای احمدی صحبت کردیم قرار شد من مسئولیت قسمت خواهران به عهده بگیرم چون خواهرشون هم پاسدارن و نمیرسین به کانون فعالیتم تو کانون آغاز کردم ...عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
💐💐💐💐
💙❤️شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق تو اتاق کارم بود تق تق -بفرمایید بهار :سلام آجی گلم از پشت میزم بلند شدم تو آغوشش رفتم بهار:خوبی؟آجی جان -تا تودارم خوبم بهار:😍😍 مهدی پرونده شهید جدید بهت داده ؟ -نه بهار:ای بابا این لیلا برای برادرمن هوش حواس نگذاشته -چیکارشون داری؟ عاشقن دیگه بهار :من دارم میرم دوره مواظب خودت باش -چشم آجی جان توهمینطور منو به خودش فشار داد و گفت دوست دارم یاعلی چنددقیقه بود بهار رفته بود که دوباره در زدن -بله بفرمایید آقای احمدی وارد اتاق شدن آقای احمدی :سلام خسته نباشید -ممنون همچنین آقای احمدی:این پرونده شهید جدید باید یه دوره یکی ،دوماه کار کنیم روی این شهید، عصری مادر بزرگوار این شهید بهشت زهرا هستن ما هم باید بریم تا شما آشنایی اولیه کسب کنید -بله ان شاالله با پدرم میام پدرم خیلی مشتاق زیارتتون هستن آقای احمدی:نفرمایید ان شاالله لایق زیارتشون باشم به سمت خونه حرکت کردم پدرداشت نماز میخوند کنارش نشستم سلامش که گفت رو ب من گفت :سادات بابا چی میخاد بگه به باباش؟ -عصری بامن میاید بریم مزارشهدا آقای احمدی ببنید پدر:بله عزیزدل بابا . . . . . . سادات جان حاضری دخترم بریم ؟ -بله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بابا ماشین پارک کرد -بابا بابا:جان دلم -با آقا محسن صحبت کردید؟ بابا:نه شما نمیخای اول به بهار خانم بگی -بااااابااااا بابا:جان دلم داد نزنی هم من جواب میدم -من مطمئنم بهار سیدمحسن قبول میکنه سیدمحسن هم که نمیخاد که بترشه بابا:کم شیطونی کن فعلا ک محسن ماموریته بذار بیاد چشم وارد قعطه ‌پنجاه شدیم لیلا از دور دیدم -سلام لیلاجان پدر آقای احمدی و خانمش آقای احمدی پدرم آقای احمدی:سلام حاج آقا شک کرده بودم شما پدر خانم موسوی باشید ولی مطمئن نبودم پدر:سلامت باشی پسرم دیگه خیالم راحته که سادات پیش یه شیرپاک خورده است آقای احمدی:پدرجان شما لطف دارید نسبت به بنده -شما همدیگه میشناسید ؟ پدر:بله هم آقامهدی هم دختر گلم بهار خانم -😳😳😳😳 آقای احمدی :آبجی خانم چی شده بعدا براتون تعریف میکنم الان مادرجان میان بریم دیدارشون -چشم حاج خانم میردوستی خیلی مهربون بودن هم مادر شهید هم الهه سادات میردوستی اونروز خیلی عالی بود اما حالم بد شد چون یه دختر خانمی اومده بود دیدن باباش به مامانش میگفت چرا بابایی نیومد تو خوابم برام عروسک بیاره مامانش هم میگفت:عزیزدلم میاد برات عروسکم میاره نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق بالاخره به خونه رسیدیم واردخونه شدیم مامان :سلام خسته نباشید بابا:سلامت باشی خانمم مامان :حاجی جان این آقامهدی دیدی؟ بابا:بله حدس بزن این بچه ها کین؟ مامان:نمیدونم بابا:بچه های حاج یوسف هستن مامان :ای جانم دیگه خیالمون از بابت سادات راحته میگم حاجی جان میخاستی دعوتشون کنی خونه مثل گربه ای که دنبال کاموا هست پریدم تو پذیرایی مامان 😐😡سادات بابا:😐😍جیگر بابا من میگم سه روز دیگه دعوتشون کنیم که محسن و بهارم باشن مامان :محسن چرا -این دوتا دیوانه شهادت زوج شهدایی خوبی میشن مامان :عالیه پس خودت به آقامهدی ،منیره سادات بگو نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق دوسه روزی بود دختر خاله ام از قزوین اومده بود خونه ما نشد برم موسسه فقط با منیره السادات تو تلگرام حرف زدم نقشه ام که بهش گفتم چقدر استقبال کرد بالاخره بعداز سه روز رفتم موسسه تو پله های ورودی مهدیه دیدم -سلام مهدیه :سلام خانم پارسال دوست امسال همسایه -وا 😐😐😐 مهدیه :والا خجالت نکشیا سادات به این پروی هم نوبرها -خخخ تو کجا داری میری؟ مهدیه:خونه مامانم زنگ زده مهمون داریم بیا خونه -اوهوم سلام برسون مهدیه:سادات داری میری بالا تابلو اعلانات یه نگاه کن -چه خبره ؟ مهدیه : برای راهیان نور هست آقا مهدی میگفت حتما یه کاروان میبریم اسم بنویس بیا دیگه -آره حتما فعلا یاعلی مهدیه :یاعلی از پله ها که رفتم بالا مستقیم رفتم سمت اتاق آقامهدی در زدم بفرمایید -سلام داداش خوبی؟خسته نباشی داداش:سلام خواهر خودم خوبی؟ مامان و بابا خوبنـ؟ -ممنون سلام دارن خدمتون داداش‌:سلامت باشن -داداش مامان برای فرداشب دعوتتون کرده خونمون حتما بیاید بهار هم بیارید حتما داداش:شرمنده کردید چرا زحمت کشیدید -إه این چهـ حرفیه منتظرتون هستیم فعلا یاعلی فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙