eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق تو اتاق کارم بود تق تق -بفرمایید بهار :سلام آجی گلم از پشت میزم بلند شدم تو آغوشش رفتم بهار:خوبی؟آجی جان -تا تودارم خوبم بهار:😍😍 مهدی پرونده شهید جدید بهت داده ؟ -نه بهار:ای بابا این لیلا برای برادرمن هوش حواس نگذاشته -چیکارشون داری؟ عاشقن دیگه بهار :من دارم میرم دوره مواظب خودت باش -چشم آجی جان توهمینطور منو به خودش فشار داد و گفت دوست دارم یاعلی چنددقیقه بود بهار رفته بود که دوباره در زدن -بله بفرمایید آقای احمدی وارد اتاق شدن آقای احمدی :سلام خسته نباشید -ممنون همچنین آقای احمدی:این پرونده شهید جدید باید یه دوره یکی ،دوماه کار کنیم روی این شهید، عصری مادر بزرگوار این شهید بهشت زهرا هستن ما هم باید بریم تا شما آشنایی اولیه کسب کنید -بله ان شاالله با پدرم میام پدرم خیلی مشتاق زیارتتون هستن آقای احمدی:نفرمایید ان شاالله لایق زیارتشون باشم به سمت خونه حرکت کردم پدرداشت نماز میخوند کنارش نشستم سلامش که گفت رو ب من گفت :سادات بابا چی میخاد بگه به باباش؟ -عصری بامن میاید بریم مزارشهدا آقای احمدی ببنید پدر:بله عزیزدل بابا . . . . . . سادات جان حاضری دخترم بریم ؟ -بله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بابا ماشین پارک کرد -بابا بابا:جان دلم -با آقا محسن صحبت کردید؟ بابا:نه شما نمیخای اول به بهار خانم بگی -بااااابااااا بابا:جان دلم داد نزنی هم من جواب میدم -من مطمئنم بهار سیدمحسن قبول میکنه سیدمحسن هم که نمیخاد که بترشه بابا:کم شیطونی کن فعلا ک محسن ماموریته بذار بیاد چشم وارد قعطه ‌پنجاه شدیم لیلا از دور دیدم -سلام لیلاجان پدر آقای احمدی و خانمش آقای احمدی پدرم آقای احمدی:سلام حاج آقا شک کرده بودم شما پدر خانم موسوی باشید ولی مطمئن نبودم پدر:سلامت باشی پسرم دیگه خیالم راحته که سادات پیش یه شیرپاک خورده است آقای احمدی:پدرجان شما لطف دارید نسبت به بنده -شما همدیگه میشناسید ؟ پدر:بله هم آقامهدی هم دختر گلم بهار خانم -😳😳😳😳 آقای احمدی :آبجی خانم چی شده بعدا براتون تعریف میکنم الان مادرجان میان بریم دیدارشون -چشم حاج خانم میردوستی خیلی مهربون بودن هم مادر شهید هم الهه سادات میردوستی اونروز خیلی عالی بود اما حالم بد شد چون یه دختر خانمی اومده بود دیدن باباش به مامانش میگفت چرا بابایی نیومد تو خوابم برام عروسک بیاره مامانش هم میگفت:عزیزدلم میاد برات عروسکم میاره نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق بالاخره به خونه رسیدیم واردخونه شدیم مامان :سلام خسته نباشید بابا:سلامت باشی خانمم مامان :حاجی جان این آقامهدی دیدی؟ بابا:بله حدس بزن این بچه ها کین؟ مامان:نمیدونم بابا:بچه های حاج یوسف هستن مامان :ای جانم دیگه خیالمون از بابت سادات راحته میگم حاجی جان میخاستی دعوتشون کنی خونه مثل گربه ای که دنبال کاموا هست پریدم تو پذیرایی مامان 😐😡سادات بابا:😐😍جیگر بابا من میگم سه روز دیگه دعوتشون کنیم که محسن و بهارم باشن مامان :محسن چرا -این دوتا دیوانه شهادت زوج شهدایی خوبی میشن مامان :عالیه پس خودت به آقامهدی ،منیره سادات بگو نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق دوسه روزی بود دختر خاله ام از قزوین اومده بود خونه ما نشد برم موسسه فقط با منیره السادات تو تلگرام حرف زدم نقشه ام که بهش گفتم چقدر استقبال کرد بالاخره بعداز سه روز رفتم موسسه تو پله های ورودی مهدیه دیدم -سلام مهدیه :سلام خانم پارسال دوست امسال همسایه -وا 😐😐😐 مهدیه :والا خجالت نکشیا سادات به این پروی هم نوبرها -خخخ تو کجا داری میری؟ مهدیه:خونه مامانم زنگ زده مهمون داریم بیا خونه -اوهوم سلام برسون مهدیه:سادات داری میری بالا تابلو اعلانات یه نگاه کن -چه خبره ؟ مهدیه : برای راهیان نور هست آقا مهدی میگفت حتما یه کاروان میبریم اسم بنویس بیا دیگه -آره حتما فعلا یاعلی مهدیه :یاعلی از پله ها که رفتم بالا مستقیم رفتم سمت اتاق آقامهدی در زدم بفرمایید -سلام داداش خوبی؟خسته نباشی داداش:سلام خواهر خودم خوبی؟ مامان و بابا خوبنـ؟ -ممنون سلام دارن خدمتون داداش‌:سلامت باشن -داداش مامان برای فرداشب دعوتتون کرده خونمون حتما بیاید بهار هم بیارید حتما داداش:شرمنده کردید چرا زحمت کشیدید -إه این چهـ حرفیه منتظرتون هستیم فعلا یاعلی فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟ -آره بابا چرا استرس داری ؟ منیره سادات:میترسم نیاد -وا خل چل مامان:‌دخترا بیاید مهمونا اومدنـ -بفرما منیره سادات سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟ -بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟ -وا مگهـ شما غریبه ای سید:‌معلوم نیست باز چی تو سرته ؟ برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن -معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن ماهم درمورد شهید میردوستی برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه سید:😳😳بله -تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن سید:واقعا😳😳 بهار:بله بنده معاون اطلاعات خواهران هستم زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝 سید:تعریف شما خیلی شنیدم ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید بهار:ان شاالله -منیره سادات بیا سفره بندازیم تو آشپزخونه آروم گفتم رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده منیره سادات:من که از خدامه ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه -نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه منیره سادات:خیلی ماهه سادات من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم -توکل به خدا نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
&&راوی سوم شخص&& مهمونی خونه آقای موسوی به خوبی خوشی تمام شد یک ربعی بیشتر نبود مهمون ها رفته بودن که زینب سادات به منیره پیام داد :منیره به آقامحسن گفتی ؟ +زینب خوبی؟ -وا +والا روانی بذار ما برسیم خونهبگم -تو ماشین نمیتونی بگی؟ +نه خواهرجان صبر کن بریم خونه میگم فعلا یاعلی بعداز ۴۵دقیقه سیدمحسن و منیره سادات به خونه رسیدن بعداز سلام علیک بامادر پدرشون به اتاقهاشون رفتن منیره سادات بعداز تعویض لباس هاش پیش مادرش (اعظم خانم )رفت +مامان امروز زینب سادات بدجنس بهار و آقامهدی و لیلا هم گفته بود اعظم خانم:خب +بعدچندین بار طی مهمونی حرف انداخت که داداشی بهار ببینه الانم میخام برم با داداش حرف بزنم ببینم نظرش چیه اعظم خانم :خیر از جوانیت ببینی مادر منیره سادات به سمت اتاق برادرش حرکت کرد تق تق سیدمحسن :بفرمایید +سلام داداش میشه بیام تو سیدمحسن :تو که داخل اتاقی کجا میخای بیای؟دقیقا +میخام باهت حرف بزنم سیدمحسن :بفرمایید +داداش نظرت درمورد بهار چیه ؟ سیدمحسن :چرا باید درمورد دختر مردم نظر بدم ؟😠😠 +اوه اوه قیافشو خب اگه برای ازدواج باشه مجازه سید از روی تخت بلند میشه و پشتش به خواهرش میکنه تا ناراحتی چهرش نبینه امشب بعد از ۳۲سال یه دختر دیگه که مثل خودش جان برکف جهادهست منیره سادات من نمیخام ازدواج مانع جهادم بشه منیره :بهار همفکر خودته پس مبارکه نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti