بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_چهارم
منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ
منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟
-آره بابا چرا استرس داری ؟
منیره سادات:میترسم نیاد
-وا خل چل
مامان:دخترا بیاید مهمونا اومدنـ
-بفرما منیره سادات
سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟
-بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش
سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟
-وا مگهـ شما غریبه ای
سید:معلوم نیست باز چی تو سرته ؟
برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط
وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن
-معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست
ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه
داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن
ماهم درمورد شهید میردوستی
برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه
سید:😳😳بله
-تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن
سید:واقعا😳😳
بهار:بله
بنده معاون اطلاعات خواهران هستم
زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝
سید:تعریف شما خیلی شنیدم
ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید
بهار:ان شاالله
-منیره سادات بیا سفره بندازیم
تو آشپزخونه آروم گفتم
رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده
منیره سادات:من که از خدامه
ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه
-نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه
من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه
منیره سادات:خیلی ماهه سادات
من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم
-توکل به خدا
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
&&راوی سوم شخص&&
مهمونی خونه آقای موسوی به خوبی خوشی تمام شد
یک ربعی بیشتر نبود مهمون ها رفته بودن که زینب سادات به منیره پیام داد :منیره به آقامحسن گفتی ؟
+زینب خوبی؟
-وا
+والا
روانی بذار ما برسیم خونهبگم
-تو ماشین نمیتونی بگی؟
+نه خواهرجان صبر کن
بریم خونه میگم
فعلا یاعلی
بعداز ۴۵دقیقه سیدمحسن و منیره سادات به خونه رسیدن
بعداز سلام علیک بامادر پدرشون به اتاقهاشون رفتن
منیره سادات بعداز تعویض لباس هاش پیش مادرش (اعظم خانم )رفت
+مامان امروز زینب سادات بدجنس بهار و آقامهدی و لیلا هم گفته بود
اعظم خانم:خب
+بعدچندین بار طی مهمونی حرف انداخت که داداشی بهار ببینه
الانم میخام برم با داداش حرف بزنم ببینم نظرش چیه
اعظم خانم :خیر از جوانیت ببینی مادر
منیره سادات به سمت اتاق برادرش حرکت کرد
تق تق
سیدمحسن :بفرمایید
+سلام داداش میشه بیام تو
سیدمحسن :تو که داخل اتاقی کجا میخای بیای؟دقیقا
+میخام باهت حرف بزنم
سیدمحسن :بفرمایید
+داداش نظرت درمورد بهار چیه ؟
سیدمحسن :چرا باید درمورد دختر مردم نظر بدم ؟😠😠
+اوه اوه قیافشو
خب اگه برای ازدواج باشه مجازه
سید از روی تخت بلند میشه و پشتش به خواهرش میکنه تا ناراحتی چهرش نبینه
امشب بعد از ۳۲سال یه دختر دیگه که مثل خودش جان برکف جهادهست
منیره سادات من نمیخام ازدواج مانع جهادم بشه
منیره :بهار همفکر خودته
پس مبارکه
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
&راوی منیره سادات &
با ذوق شوق به زینب پیام دادم که
-زینب ازاین طرف حله
تو با بهار و آقامهدی حرف بزن
زینب:ان شاالله خیره فردا با داداش حرف میزنمـ
نگران نباش دخترمـ
-دقیقا چندسال قبل تولدت منو به دنیا آوردی ؟😒😒
زینب :کوفت مرگ خجالت بکش بچه
-کی بهم خبر میدی زینب؟
زینب:فردا با داداش حرف بزنم بعد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
&راوی زینب السادات&
بابا:دختر بابا بیا برسونمت
-چشم
وارد موسسه شدم
به سمت اتاق داداش رفتم
درزدم تق تق
داداش: بفرمایید
وارد اتاقش شدم :سلام
داداش:سلام خواهرخوبم بیا داخل
-داداش اگه شما اجازه بدی
از عصرامروز شروع کنیم به تحقیق درمورد #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی شروع کنیم
داداش:اجازه ماهم دست شماست
-بزرگوارید شما
فقط یه چی
داداش:جانم
-اگه اجازه میدید آقاسیدمحسن هم باما بیان
داداش:باشه ایرادی نداره خواهرم
-خیلی ممنونم
داداش:ساعت ۵بیاید موسسه همگی باهم بریم
-باشه چشم
وارد اتاقم شدم پرونده که مربوط به شهید میردوستی بود برداشتم
اولین شهید مدافع حرم دهه هفتادی
به بهار پیام دادم تایم دیدار گفتمـ
به منیره ساداتم هم گفتم به محسن بگه ساعت ۵بیاد موسسه بریم دیدار
به سمت خونه حرکت کردم
خخخ سه تامون باهم رسیدیم
-مامان
مامان :جانم
-بعدازظهر با داداش اینا میریم دیدار از خانواده شهید
مامان :خب به سلامتی
به گل پسرمنم سلام برسون
-مامان باید منو بیشتر دوست داشته باشیا
مامان:حسودی اونم به برادر نچ نچ
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
من دیگه ماشین نبردم مگه شهرته سه چهارتا ماشین راه بیفتیم بریم خونه شهید
من و بهار ولیلا و داداش یه ماشین
آقاسیدمحسن هم با ماشین خودش اومد
یه دست گل خوشگل برای مادر شهید خریدیم
وارد خونه پدر شهید میردوستی شدیم
خانواده که با شهادت خوی گرفته بودن
مادر شهید،خواهران شهید ،خانم شهید همگی با خوشرویی ازمون استقبال کردن
دایی و عموی آقاسیدمحمدحسین جزو شهدای جنگ تحملی بودن
و برادر بزرگ آقاسید جزو جانبازان یگان صابرین بود
مادر شهید میر دوستی(خانم میرشاهی )شروع میکنن به تعریف از فرزندی که شاید حضور مادی نداشته باشه اما حضور معنویش عیان است
محمدحسین ارادت و علاقه خاصی به حضرت ابوالفضل داشت
و مخلصانه روز تاسوعا همانند حضرت عباس به شهادت رسید
ادامه میدهد
محمدحسین و خواهراش تقریبا پشت سرهم بودن
وقتی کوچک بودن
با این سم سوسک ها دورشون خط میکشیدم اسباب بازی هاشون میرختم وسط
محمدحسین ساکت میشست و با خواهرش بازی میکرد
#ادامه_دارد
عصرساعت 18❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_پنجم
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
داشتم به حرفای مادر فکر میکردم که یه پسربچه کوچلوی درحالیکه دستش تو دست مادرش بود وارد پذیرایی شد
به تعبیت از سایرین بلند شدم
همسر شهید مدافع حرم آقاسیدمحمدحسین میردوستی
شروع میکنه به تعریف خاطرات مشترک :
دوره های ماموریت آقاسید گاهی خیلی طولانی میشد
نبودهای آقاسید اذیتم میکرد
یه روزکه از ماموریت برگشتن بهشون گلایه کردم
فرداش به من گفتن شمابرو تو اتاق تا ظهر بیرون نیا لطفا
واسه ناهار که صدام کردن
دیدم زحمت ناهار کشیدن و گوشه سفره با گل یه قلب کوچک درست کردن
الان هرزمان میرم مزارشون به تلافی اون قلب یه قلب با گل درست میکنم 😭😍
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
به علت اینکه نزدیک نوروز بود ادامه مصاحبه موکول به بعداز عید
عمه زنگ زدن خونه حاج یوسف بهار رسما خواستگاری کرد
عمه زنگ زد خونمون و گفت چه روزی بریم خونه بهار اینا
دینگ دینگ
دینگ دینگ
منیره السادات :دینگ دینگ مرگ
دینگ دینگ کوفت
دستش گذاشته رو زنگ
-بله ممنون منو شستی انداختی رو زنگ
داماد کجاست ؟
منیره :رفتی گل بخره
-أه اومد منیر خدا وکیلی داداشت زن ذلیلی بشه کپیش در طایفه موسوی پیدا نشه
منیره :بگو نیاد بالا ما میایم پایین
-چشم
ده دقیقه طول کشید تا عمه اینا بیان پایین
منیره: داداش 😳😳😳😳
این گل کجا میخای جا بدی؟
-باید بذاریم باربند خخخ
آقاسیدمحسن موسوی زن ذلیل🙈🙈
بابا:بچه ها بیاید سوار بشید بریم
سادات دخترم کم سر به سر محسن بذار
گلم بیار اینجا پیش خودت جاش بده
تو جلسه خواستگاری بچه ها باهم قرار گذاشتن الان فقط یه صیغه محرمیت بخونن
عقد محضری تو شلمچه روز دوم سال نو
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بیست هشت اسفند ما ،عمه، حاج یوسف ،لیلاهمسرگرامی 😝😝 و دوتا کبوتر عاشق راهی جنوب شدیم
برای محل سکونت قرار بود بریم منزل یکی از همرزم های دوره جنگ پدر
آقا صادق غفوری
خانواده ما و آقای غفوری خیلی باهم رفت آمد داشتن
هرزمان میرفتیم جنوب مزاحم آقای غفوری میشدیم
تو شهر همدان بودیم ماشین ها ایستادن
من دست مهدیه پشت سرم کشیدم و نزدیک محسن و بهار شدم
-اوهوم اوهوم
سیدمحسن :😒😒😒سادات میشه شیطنت نکنی ؟
-بله ولی شرط داره
سید محسن :چه شرطی ؟
-من بیام تو ماشینتون
بهار و مهدیه ترکیدن از خنده
سیدمحسن :ماشین ما با ماشین خودتون چه فرقی داره
ژشت متفکرانه به خودم گرفتم 🤔🤔:اووم ماشین شما رنگش سیاه مدلش ۹۲هست
بهار ریز ریز میخندید
پدر: دختر بابا بیا میخایم راه بیفتیم
-پدر لطفا سوئیچ بدید کمی از مسیر من پشت فرمان بشینم
بابا:خدمت دختر گلم
یه مسیری من نشستم یه مسیری مهدیه تا بالاخره دو ساعت قبل تحویل سال رسیدیم منزل آقای غفوری
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است