#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_هفتم
رواے فاطمه
داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم
یهو از جیغ های یسنا رفتم پیشش
بچم تو شوک رفت
بعداز ۵ساعت به هوش اومد
اما ساکت
کلامی با کسی حرف نمیزد
تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود
دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت
هرروز با مادرش بهش سر میزدیم
آلبوم عروسیم یا عروسیش
اما یسنا ساکت
انگار لال به دنیا اومده
روزها به ماه ها تبدیل شد
اما یسنا همچنان ساکت بود
تو همین حین پدرش سکته کرد
😞😞
نام نویسنده:بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
@zoje_beheshti
خداشکر پدر یسنا سکته رو رد کرد
یسنا رو چندین بار بردم دیدنش اما یسنا همچنان در شوک بود
سه ماه گذشته بود
از بیمارستان که خارج شدم به سمت خونه مادر شوهرم رفتم
راستی یادم رفت بگم پسرمن محمد ۳ماهشه به دنیا اومده
بیاد محمد اسمش گذاشتیم محمد
الان گذاشتمش پیش مادرشوهرم تا بیام به یسنا سر بزنم
کلید انداختم رفتم تو
مادر
مادر
یه یاداشت دیدم روش نوشته بود
سلام فاطمه جان من و محمد رفتیم خونه آقای ستوده اینا
اومدم من برم که صدای جیغ گوشی بلند شد
-الو
&&الو سلام زنداداش
کجایید؟
دوساعته دارم زنگ میزنم
-آقا مرتضی نبودیم
بیرون بودیم
مرتضی:دلم برای مادر تنگ شده
بهش سلام برسونید
-آقامرتضی عمو شدی نیستی
که
داداش
مرتضی:ای جانم
از طرف عمو ببوسیدش به داداش هم تبریک بگید یاعلی
-چشم
دیگه نرفتم خونه خانم ستوده اینا
ساعت ۳ بود مادر و علی هردو قرمه سبزی دوست داشتن
قصد درست کردنش کردم
نام نویسنده: بانو...ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫
@zoje_beheshti
بسم رب العشاق
ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن
-سلام مادر
مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش
-چشم
محمد گذاشتم تو تختش
ای جانم
پسرم چقدر بزرگ شده
پسرقشنگم
بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها
اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود
یهو یاد یسنا افتادم
خواهرش بمیره براش
یسنای من عاشق واقعی بود
شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت
با صدای در سرم برگردونم به سمت در
علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده
-علی
علی:جانم
-فردا میری سوریه ؟
علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم
پس چرا گریه کردی؟
-خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم
علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه
پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟
-برای یسنا و محمد
علی:فدات بشم خدا مصلحت
هر کس بهتر میدونه
-اوهوم
علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟
علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی
-دقیقا تو از کجا فهمیدی
علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی
فاطمه یادته اومدیم خواستگاری
همش ۱۶سالت بود
من ۲۱
بهت گفتم من پاسدارم
شغلم سخته
توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده
به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟
-الان میگم علی جان
علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه
خیلی میترسم
دیگه نیای
یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه
اما علی قسم خوردم
نباشم مثل زنان اهل کوفه
رفتی سلام من به خانم برسون
علی شما مدافعین حرم مصداق بارز
این جمله زیارت عاشورایید
""بابی أنت و امی """
علی:فاطمه بهت حسودیم میشه
-😂😂😂😂چرا آقاجان
علی:خیلی خاصی
-خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست
علی:بریمـ پیش مادر؟
-بریم
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجاز است 🚫
ادامه دارد 🚶
@zoje_beheshti
با علی رفتیم تو حال
ساعت ۷-۸بود
بچه ها بیاید شام
-مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم
مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده
علی آقا: خب چه خبر
-آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد
علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟
-نه
مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟
مادر:هیچی مادرجان
خونه که نیست ماتم کده است
از یه طرف داغ بچه جوانشون
از یه طرف یسنا
شام که خوردیم
مادر گفت بچه ها من خستم
میرم بخوابم
من و علی:خسته نباشید
درهمین حال صدای پشمک از اتاق
اومد
رفتم محمد آوردم
-این آقای پشمک
علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله
اوهوم
تی وی روشن کردم
علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟
-علی توروخدا بس کن
من همه چیز میدونم
تورو امام حسین تو زجرم نده
در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد
علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن
-علی من همه چیز میدونم
روی اعصاب من چت اسکی نرو
علی:باشه باشه
گریه نکن
فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم
-نمیخاد من آماده هستم
تو عذابم میدی
علی:باشه دیگه نمیگم
بیا بریم ساکم ببنند
رفتن سخت بود
اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم
ساعت ۲نصف شب بود که
بامن خداحافظی کرد
محمد بوسید رفت
صبح باید میرفتم حوزه
علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم
اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه
منم موافقت علی گرفتم برم حوزه
بجاش بهش قول دادم بعداز حوزه حتما پزشکی یا شاخه هاش بخونم
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
ادامه دارد.... عصر ساعت 18💙
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
@zoje_beheshti
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_هشتم
بعد از رفتن علی
پلک رو هم نذاشتم
فکرم درگیره یسنا و علی بود.
دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔
آخه چه شوکی!!
یهو با صدای اذان به خودم اومدم
اذان شد
نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم
بعد از نماز یه ساعت خوابیدم
ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم
محمد فنقلی حاضر کردم
رفتیم حوزه
اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا
اسم مسئول اتاق کودک مریم بود
از دوستای منو یسنا
مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم
-باشه عزیزم
کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان
مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟
-برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟
مریم :اوهوم
-مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره
همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون
اما تا این زمان باید صبور باشی
ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده
مریم الان مرد کمه
مریم :اوهوم
راستی یسنا چطوریه ؟
-مثل قبل
من دیگه کلاس ندارم
برم دیدن یسنا
مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم
باهم بریم
-باشه
اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه
موج انفجار گرفته ایشونو،
میخای زنگ بزنم به خانمش
باهاش صحبت کنی؟
مریم :وای
چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳
مریم :بعد مونده؟
-آره میگه عباس الان واقعا عباس شده
بیشتر از قبل دوسش دارم
مریم :باشه میشه زنگ بزنی
شماره خانم فلاح گرفتم
الو سلام مرضیه جان خوبی؟
عباس آقا خوبه ؟
مرضیه:..........
-مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت
البته یکی از دوستامم هست
مرضیه :...........
_باشه عزیزم
یاعلی
مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم
مریم :اوهوم پس بریم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
ادامه دارد 📝
@zoje_beheshti
تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید
ما که رسیدیم مرضیه اومده بود
رفتیم سمتش
-سلام مرضیه جان
مریم :سلام خانم فلاح
مرضیه : سلام خواهرای عزیزم
-حال عباس آقا چطوره ؟
مرضیه: الحمدالله
فردا مرخصه
-خوب خداروشکر
مرضیه :فاطمه ماشاءالله پسرت چه بزرگ شده
-نوکر خالشه😉
من برم پیش یسنا
فهلا دخملا
مرضیه :خخخخخخ
برو شیطون
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
-سلام من میتونم برم پیش یسنا؟
پرستار:بله بفرمایید
برای یسنا گل نرگس خریده بودم
یسنا عاشق گل نرگس بود
نشستم کنارش
یسنا خواهری سه ماه گذشت نمیخای حرف بزنی😔😔
ببین محمد آوردم دیدنت😊
یسنا یادته میگفتی
بچه ها تو سوریه پیروز بشن
میخام شیرینی پخش کنم
یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره
محمد گذاشتم تو بغلش
دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد😍
دکترشو صدا کردم
میگفت عالیه
نشونه خیلی خوبیه☺️
نام نویسنده: بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
ادامه دارد📝
@zoje_beheshti
بسم رب العشاق
روای علی
دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت
ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم
دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم
یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا
یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم
نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری
مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد
کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشاق
روای علی
دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت
ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم
دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم
یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا
یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم
نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری
مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد
کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است
@zoje_beheshti
روای مرتضی
منطقه حمص
درگیری ما با داعش بالا گرفته
تلفات ما بالا رفته بود
شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی
دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده
خداکنه منطقه ما هم بیان
دلم برای برادرم تنگ شده
سه هفته است منطقه حمص هستیم
منطقه نیمه دردست
بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ
ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم
فرمانده داد زد
یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده
فعلا بریم سراغ خولی و حرمله
یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم💪💪💪همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن
۱۲ساعت بکوب جنگیدن
داعش به عقب زد
عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود
بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد
به گروهای ۱۰نفره تقسیم بشیم
و بزنیم به دل دشمن
گرفتن حمص و حلب همزمانـ
یعنی فلج کردن کامل دشمن
بعد از نیم ساعت
با ذکر یا أمیرالمومنین مددی
به دل دشمن زدیم
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد..... فردا ظهر💙
@zoje_beheshti
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6445
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_نهم
دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید
با علی جان حرف میزدیم
-علی جان قدم نو رسیده مبارک
علی:داداش دیگه نورسیده نیست
ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه
و منتظر عمو
-علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ
علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده
شما بیخبری
-چی ؟
علی:شوهر یسنا فوت کرده
یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه
داداش به کمکت احتیاج داره
-شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟
علی:شما از کجا میدونی
-یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش
منم دنبال ماموریت خارجی افتادم
اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه
حالا چرا فوت کرد؟
علی: تو سرش تومور داشت
داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد
-بذار این دوره تمام بشه
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط با آیدی و اسم مجاز است 🚫
@zoje_beheshti
سلام خدمت همه بزرگواران
یک توضیح تا اینجا داستان
حق الناس
شخصیتهای اصلی داستان
علی، محمد ، مرتضی
یسنا و فاطمه هستن
سه شخصیت مرد داستان هرسه مدافع حرمن
مرتضی و علی برادرن
و هردو دوست محمد
اما رابطه علی ومحمد در رفاقت مثل برادر است
محمد به علت تومور مغزی فوت
و مرتضی در گذشته خواستگار یسنا
منتظر ادامه داستان باشید
بانو.....ش
بسم رب العشاق
روای فاطمه
الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم
گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده
خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر
الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم
دلم برای علی تنگ شده
دیروز محمد بردم واکسن بزنه
ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد
فقط ونگ زد
کاش علی بود آرومش میکرد
علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست
خیلی عالیه
☺️☺️
مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟
-آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم
مادر:آره عزیزم
از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود
مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود
بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد
وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد
علی میگفت با داداش حرف زده برگرده
تا یسنا ببینه
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫
@zoje_beheshti
روای مرتضی
فردا باید برگردیم ایران
اما شک به برگشت دارم
دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است
الان برم درمان بشه
بعد دوباره بگه نه چی
بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم
اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه
من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید
بی بی جان
برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره
الان پسرش سه -چهارماهست
میترسم میترسم بازم ضایع بشم
بی بی جان خودت کمکم کن
با بچه ها خداحافظی کردم
بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست
از هواپیما که خارج شدیم
مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم
زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش
حرف میزد
-سلام مادر
خم شدم پایین چادرش بوسیدم
فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر
-سلام زن داداش ممنونم
ببینم این آقامحمد رو
زن داداش: نوکر عموشه
مادر:کپی برابر اصل عموشه
بچه ها بریم خونه
خسته اید عزیزای مادر
😊😊
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجازاست🚫
@zoje_beheshti
رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه
مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم
-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟
مامان: میام عزیزم
مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید
زنداداش:بله داداش من درخدمتم
-ازحال یسناخانم بهم میگید
زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز
مرتضی:میخام یسنا خانم رو ببینم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامهـ دارد عصر 18💙
🚫کپی با حفظ نام و آیدی مجاز است🚫
@zoje_beheshti
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6445
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6456
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝