eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان اگه به قلب ها❤️💙
از مسیر پارک تا خونه، دوتامون سکوت اختیار کرده بودیم...انگار می ترسیدیم که با حرفامون دوباره هم دیگه رو ناراحت کنیم... اما من...من با همه وجودم از پایان این شب هراس داشتم... نزدیک خونه که شدیم، با فاصله ی بیشتری از خونه نسبت به قبل، ماشین رو پارک کرد... بازم سکوت بود و سکوت... نمی دونستم چی بگم، چی کار کنم؟!... یعنی واقعا تموم شد؟!... سهم من عشقم همین قدر بود!!!... حسرت یک دوستت دارم برای همیشه... _یه بار رفیقم بهم گفت ، بعضی آدما یه روزی تو شرایطی قرار می گیرن که احساس می کنن هیچ راهی رو بروشون نیست... زمان ایستاده و حرکت نمی کنه... تکلیف مشخص نیست... اون موقع است که می فهمن همه چی دست اون بالایه... من اون موقع خندیدم... بهش گفتم، برای من پیش نمیاد...چون من با همه وجودم می دونم همه چی دست خداست... اما الان فهمیدن اون فقط یه حرف بود... اما چقدر دیر فهمیدم... _ولی من خیلی وقته زندگیم با همین باور پیش می ره... ما آدما همیشه فکر می کنیم می تونیم همه چی رو اون طور که می خواییم انتخاب کنیم...اما اون بالایی، یه جوری همه معادلات آدمو بهم می زنه، که فکر شم نمی کردیم...من خیلی وقته که دو دو تا هام، چهار تا نمی شه آقا امیر... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_آدمای زیادی کنار ما زندگی می کنن... اما خیلی هاشون رو نمی شناسیم... خیلی هاشون رو دیر می شناسیم... خیلی دیر... " تو این لحظه های آخر چه تکلیف سنگینی ست بلا تکلیفی، وقتی که نمی دانم...دارمت یا ندارمت...!!! " فکر این که وقتی از این ماشین پیاده بشم، دیگه همه چی تموم میشه و اون برای من نخواهد بود، داغونم می کرد... پس وجودشو نفس می کشیدم تا برای همه عمرم نفس کم نیارم... شاید سهم من از این عشق چندساله همین یه شب بود... باز یاد یه شعر افتادم و با بغضی سنگین و همه احساسم، زیر لب برای خودم نجوا کردم... پر از یادتم...پر از خاطره... چشمام هر شب از، نبودت پره... اگه قلب من، برات می زنه... اگه این دلم، بی تو می شکنه... خدا، حافظ تو... با این که هنوزم می میرم برات خدا، حافظ تو... می سوزونتم آتیش خاطرات خدا، حافظ تو... تا قلبم به تنهایی عادت کنه تا اشکم به چشمام خیانت کنه خدا، حافظ تو... خدا، حافظ تو... "...دنیای من تارک و غمگینه... بار جدایی خیلی سنگینه... هر کس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره..." . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چیزی نمی گفت...شاید نمی دوست چی بگه...منم نمی دونستم چی باید بگم... اما گفتم... _راز امشب رو به هیچ کس نگو...حتی حنانه...اون منتظرته... در پناه خدا خوشبخت شو!... همه چیر رو بسپر به خودش...و...قولت یادت نره... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم: خدا همیشه پشت و پناهت... و انقدر با سرعت از ماشین پیاده شدم که خودمم نفهمیدم...و چه کسی می تونه برای اون ،حرفای گنگ و بودار و شما های تو شده ی لحظه ی وداعم رو معنی کنه! ...تورا از دور می بوسم به چشمی تر، خداحافظ... مرا باور نکردی، می روم دیگر، خداحافظ... مرا لایق ندیدی تا بمانم در کنارت، آه... برو ای نازنین دلبر، برو دیگر، خداحافظ... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
"بازگشت زمان:حال" _الو... _الو...سلام مامان جان... _سلام عزیزم...خوبی؟ چه عجب شما به ما زنگ زدی؟!؟! _اِ... مامان!... _شوخی کردم... خوب چه کنم، یه دونه دختر که بیشتر ندارم!... _همینه دیگه، اگه زود تر دست به کار شده بودید، یه جقله دیگه ام بود که بهش گیر بدید!... _ای مادر...حرفا می زنی مامان جان!...قسمت ما همین یه دونه دختر بود...که اونم بی معرفت از آب در مد... _یعنی من انقدر بدم؟! _نه مامان جان...خب!...دلم برات تنگ میشه...۱۸سال ور دل خودم بودی...به بودنت تو خونه عادت کردم... _الهی که من قربون اون دل تنگت بشم...حالا چه خبر؟! اهل همدان چه می کنن؟! _خبر که، سلامتی مامان جان...اینجا همه سراغت رو می گیرن!...تو، تو اون شهر دود و دم چه می کنی؟! _سرم به کارم گرمه مامان...به قول شما، آدم همین جوری تو این دود و دم دلش می گیره، چه برسه به این که بی کار باشه... _الهی همیشه دلت خون باشه عزیزم...این طرفا نمیای؟ _چرا مامان، نیتش رو دارم... _راست میگی؟!؟ کی میای؟ _آره قربونت برم...معلوم نیست دقیق، باید ببینم کی بهم مرخصی می دن... _چه قدر خوشحالم کردی مامان...پس هروقت معلوم شد بهم خبر بدیا...! _به روی چشم...امیر دیگه؟! _نه عزیزم...به بشری و شوهرش سلام برسون... _اونم چشم...شماهم سلام برسون...دوست دارم مامان...یاعلی _علی یارت عزیزم... . . . _آبجی!...بشری... خونه ای! _جانم سلما...بیاتو، بهنام نیست... _نه، باید برم...بیا یه دقیقه...! _جانم...! سلام... _سلام آبجی... _کجا ایشالا...شال و کلاه کردی؟! _کجا دارم برم!؟...سر کار...می خواستم بگم دیر میام که مثل دیروز نگران نشی، کاری نداری!؟ _نه عزیزم...ممنون که گفتی...حالا راستش رو بگو، واسه چی دیر میای؟! _می خوام یه ذره خرت و پرت بخرم... اگه بتونم می خوام مرخصی بگیرم یه سر برم همدان... _اِ...چقدر خوب...عمه حسابی خوش حال میشه... _برای همینم می خوام برم...و اِلّا تو که می دونی من همین جوری مرخصی نمی گیرم... _بله...می دونم خااانم... _کاری نداری آبجی؟! داره دیرم میشه؟ _نه عزیزم...بروبه سلامت، آروم برونی هااا...! _چشم...خداحافظ... گونه اش رو بوسیدم و از خونه امدم بیرون... سوار ماشینم شدم... ماشینم یه ۲۰۶ مشکی رنگه که وقتی امدم تهران با پول مهریه و فروش زمین کشاورزی کوچکی که تو همدان داشتم و بعد فوت بابا بهم ارث رسیده بود خریدم... ... _الو...داداش! _به به...سلام سلما خانم...خوبی جقله؟! _علیک سلام...تو خوب باشی منم خوبم... _چه می کنی؟! _هیچی...همچنان منم و زندگیِ تنها و دوخت و دوزم... _به دلم موند که یه بار زنگ بزنی و من دلم خوش شه که دلت خوشه... _بی خیال سجاد...زندگی من همینه...پس خوش باش تا منم خوش باشم...آخه می دونی که... _چی رو؟ _خاطرتون خیلی عزیزه... . ... ادامه دارد ...عصر ساعت 18❤️💙 🌸یاعلی🌸 . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان اگه به قلب ها❤️💙
. _می گم جقله ی منی بدت میاد...جقله ای که با این حرفات می خوای سر منو شیره بمالی...من که می دونم کارت گیره زنگ زدی به من...و الا تو که همین جوری یاد ما نمی کنی! _اِاِاِاِ...سجاد!...خیلی بی معرفتی! _ههههههه...خب نامربوط می گم، بگو... _روآب بخندی سجاد خان! دارم برات آقا داداش... _منو نترسون جقله...خُب، حالا چی کار داری؟! _بله...می خواستم بگم می خوام بهت افتخار بدم و عصری باهام بیای خرید و شب هم بهت شام سلما پز بدم... _اوممم...چون امروز زیادی پررو شدی، نمی تونم بهت قول بدم... _سجااااد!...دلم خوشه داداش دارم... _باشه بابا...حرص نخور... ساعت چند؟! _ساعت ۵...میام خونت دنبالت... با ماشین من بریم... _اونم چشم...ولی جون آبجی خیلی دارم بهت رو می دم...می ترسم بعدا دیگه نتونم کنترلت کنم! _دلتم بخواد با یه خانم باشیخصیت و محترم بگردی... _بله...فعلا که دلم مجبوره بخواد... _نوکر اون دل بامرامتم داداش، کاری نداری؟ _نه قربونت...چاکریم.. _ما بیشترآقا...فعلا...خداحافظ _خدانگهدارت... ... الان حدود دوساله که سجاد رو پیدا کردم... شایدم اون منو پیدا کرده... اوایل باهاش راحت نبودم... تیریپ و ظاهرش با خانواده من فرق داشت... ولی سعی کردم مثل همیشه زود قضاوت نکنم و مدت زیادی نگذشت که فهمیدم بامرام تر و پاک تر از خیلی از مردایی که تو زندگیم دیدم... الانم تنها همدمم تو زندگیمه... بودن یه برادر همیشه همراه خیلی خوبه... فعلا هم قصد دارم براش آستین بالا بزنم... اما زیر بار نمی ره... ولی مگه دست خودشه... می گیرم براش :)... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_خانم هنگامه خانم! _بله، کاری داری؟! _چند وقتیه که مامان رو ندیدم...می خواستم بگم امکانش هست یه چند رو بهم مرخصی بدین؟! _الان که وسط هفته است و کلی کار داریم...چهار شنبه می تونی بری، اما تا دوشنبه دیگه برگرد...به کارت نیاز دارم... _خیلی ممنون...لطف کردین... یکی از اون لبخند های نادرش رو زد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت: مامانت باید دلش واسه دختر هنرمندش زیادی تنگ بشه...نه...! _شما لطف دارین... _نه! البته...تو حالا حالا باید کار کنی تا راه بیوفتی! نخیر...این زن کلا مهربونی بلد نیست...اما من که دوسش دارم و ممنونشم... ... _سجاد...من پایین منتظرم... _من هنوز یه ذره کار دارم...بیا بالا... _از دست تو!.. باشه... این پسر هیچ وقت سر وقت حاضر نمیشه... اسم ما دخترا بد در رفته... در آپارتمان که باز شد، با آسانسور خودم رو به واحد سجاد واقع درطبقه بیستم رسوندم... خدا رحم کرد آپارتمان آقا بهنام دوطبقه است... و الا هر چقدر هم که بشری اصرار می کرد من حاضر نبودم تو این برج های بلند زندگی کنم... دلم می گیره... سجاد هم چندبار ازم خواهش کرد که بیام با اون زندگی کنم... اما خوب!...خودش می دونه که با امدنم به خونش، راز وجودش برای بقیه فاش میشه که اون اینو نمی خواد... و... موقع دادن این پیشنهاد شاید به این فکر نکرده بود که خیلی پسندیده نیست دوتا جوون باهم تنهایی زندگی کنن... حتی اگه خواهر و برادر باشن... زنگ در رو زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه... با باز شدن در نگام به تیریپ مکش مرگ مای بشر روبروم افتاد و فوری چشام رو بستم... _سلام...چشمات رو بستی چرا ...بیا تو! _علیک سلام...یعنی من دیوونه ی این آن تایم بودنتم جون داداش...این چه وضعیه! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
با شنیدن این حرفم تازه یادش افتاد من رو این چیزا حساسم... برا همین هم تندی به سمت اتاقش رفت و قبل از این که در اتاق رو ببنده به میز چیده شده با آجیل و میوه اشاره کرد...و به اون چشم های نیمه باز من مثلا با جدیت خیره شد... _از خودت پذیرایی کن و حرف اضافه هم نزن تا پشیمون نشم و این افتخار رو بهت بدم تا بایه آقای خوش تیپ بری بیرون خرید... فقط برای این که این آقا خوش تیپ بشه باید صبر کنی!!! می دونی که... _بعله...می دونم...فقط یادم باشه از این به بعد یه هفته قبل ترش بهت خبر بدم که مثل امروز نشه... _هههه...دیگه مشکل خودته آبجی... _برو...برو که مارو امروز سرکار گذاشتی...بعید می دونم دیگه خریدی در کار باشه... _تا منو داری غمت نباشه آبجی خوشگله... بعدش هم چشمکی زد و در اتاق رو بست... نیم ساعتی بود که داشتم از خودم پذیرایی می کردم و دیگه داشت حوصله ام سر می رفت...از بس هم که تو خونه اش فضولی کرده بودم، دیگه جایی برای فضولی نمونده بود... خونه اش حدود ۱۵۰متر بود و واسه یه پسر مجرد زیادی بزرگ بود... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
می دونستم اوضاع مالیش خوبه، اما خونه اش اصلا تجملاتی نبود و من کشته مرده ی همین کاراش بودم... همه چیز شیک، اما ساده... از سر بی کاری رفتم سمت اتاقش و در رو زدم... _سجاد!!! _جانم آبجی... _تموم نشد!!! _ چرا جقله...الان تموم میشه... _وای...سجاد!...تورو خدا دیگه نگو... می ترسم بیرونم می ریم همین طوری صدام کنی! _ههههه...خیالت تخت...حواس داداشت جمه... در اتاق رو باز کرد... _آقای حواس جمع، تو که هنوز آماده نشدی! _دیگه آخرشه...فقط بی زحمت! _بگو! _من که می دونم تو خیلی خانمی، میشه این جلیقه رو اتو کنی؟... می دونی که من همه کارامو خودم انجام می دم...ولی این یکی اتوش سخته! یه نگاه وحشتناک بهش کردم... _کو جلیقه !!! _اینا هاش!...قربون دستت...فقط تورو خدا با اون چشات اینجوری نگاه نکن...آدم خودشو خیس می کنه... بدون حرف رفتم پشت میز اتوی اتاقش و شروع کردم به اتو زدن...بی چاره حق داشت... واقعا اتو زدنش سخت بود... اونم مشغول به مرتب کردن اتاقش شد... _بیا...اینم جلیقت! _می گم تو کارت درسته!... یه شلوار کتون سرمه ای پوشیده بود... یه بلیز مردونه آبی روشن نتش بود و جلیقه ای که براش اتو کردم و داشت می پوشید هم سرمه ای بود... الحق که این پسر همیشه خوش پوش بود... تو دلم قربون صدقه داداشم رفتم، اما برای این که مثلا باهاش قهر بودم، چیزی به زبون نیاوردم... اونم بعد از دوساعت ور رفتم باموها و ریش هاش جلو آیینه و بستن ساعتش، برگشت طرفم و دستاش رو باز کرد... _خوب...مادمازل بنده درخدمتم... پاشو بریم... نگاه ازش گرفتم و از اتاق امدم بیرون...رفتم سمت مبلا و کیفم رو برداشتم و انداختم روی دوشم و چادرمم برداشتم تا برم جلو آیینه قدی کنار در ورودی سرم کنم...وقتی برگشتم، سجاد پشت سرم و بود... نگاهش نکردم و به سمت ایینه امدم و چادرم رو بادقت سر کردم... _چادر خیلی با وقارت می کنه... چقدر خوبه که سرت می کنی... _این رو مدیون تربیت مادرمم... ادامه دارد.....پ فردا ظهر❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
جواب این حرفم تنها لبخندی غمگین بود... به سمت در امد...اما انگار که یه چیزی یادش امده باشه، یهو برگشت سمت منو گفت: _راستی!... چرا باید انقدر بهت رو بدم که جرئت کنی باهم قهر کنی؟!؟! اصلا از این به بعد یه قانون می ذاریم... هیچ آبجی کوچیکه ای حق نداره با آقا داداشش قهر کنه...فهمیدی سلما خانم!؟ چقدر خوبه که ما هم دیگه رو پیدا کردیم... چقدر خوبه هست... چقدر این زور گویی هاش خوبه... چقدر خوبه که انقدر دوستم داره... چقدر خوبه که انقدر دوستش دارم... واسه منه پی پناه، اینا خیلییییی خوبه... چقدر داداش داشتن خوبه... _جواب ندادی خوشگله! وقتی اینجوری خیره می شه تو چشام، دیگه نمی تونم ممانعت کنم... _فهمیدم... سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید... _چقدر خوبه که هستی سلما...بودن باتو واسه منه بی کس، یعنی زندگی...قبلا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه خواهر بتونه انقدر برام مهم باشه... اما تو...خدانیاره اون روزی رو که تو از من ببری...باورکن دیوونه میشم اون روز... _نمیاد اون روز... یه لبخند زدم که باعث شد لبهای اون هم به خنده باز بشه... _خوب...بریم؟ شب شد سجاد! _بریم آبجی...بریم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوار ماشین شدیم و ازش خواسته بودم که اون برونه... _خب، جقله...کجا ببرمت که از ما راضی بشی!؟ _مرکز خرید__ می خوام یکمی برای خودم و مامان خرید کنم... _به روی چشم... _چشمت بی بلا... _امروز چه خبر...؟ تو که ما رو کشتی با اون چرخت! ولی یه بارم برا من سر و لباس ندوختیاااا...یادت باشه! تو که کلی پول خرج اون لباس های مارک دارت می کنی...حالا من برات بدوزم، می گی اله و بله... _تو بدوز...منم غلط کنم چیزی بگم...راستی، واسه مامانتم می خوای خرید کنی!؟ مگه به این زودیا می ری همدان! _آره...اگه بشه پنجشنبه می رم... _یعنی سه روز دیگه؟! _آره...چطور مگه! _هیچی...زود بر می گردی دیگه! _دلت برام تنگ میشه؟! با مشتش یه دونه آروم زد به بازوم... _پررو نشو...ولی آره... _به خاطر تو سعی می کنم زود تر برگردم...راستی...شام چی می خوری برات درست کنم...بگو که اگه وسایلش رو خونه نداری تا بیرونیم بخریم... _خرید که بکنیم خسته می شی...از دستپختت نمی شه گذشت؛ اما امشب شام مهمونی بنده ای...ولی تا قبل این که بری باید یه شب بیای و برام غذای سلما پز درست کنی... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_حتما آقا داداش... _مخلصیم آبجی خانم...بیا...رسیدیم... سجاد منو کنار مرکز خرید پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو کمی جلو تر پارک کنه و تایید کرد تا از جام تکون نخورم... _خوب سلما خانم...بزن بریم! دستش رو طرفم دراز کرد و منم با کمال میل دستم رو تو دستش گذاشتم... همیشه سعی می کردم با سجاد بیام خرید... دوست نداشتم تنها بیام... می خواستم یه مرد همراهم باشه... سجاد قبلا بهم گفته بود که حتی باچادر هم چشمام تو چشه و نمی خواد کسی فکر کنه به قول خودش این چشم خوشگله صاحب نداره... حتی یک دفعه بهم گفت نمی شه پوشیه بزنی که چشمات معلوم نشه؟!... و منم قبلا به این غیرت دوست داشتنیش لبخند زده بودم... و حالا باهم وارد مرکز خرید شدیم... _سجاد... _جونم!؟ _جانت بی بلا...هیچ وقت نشد ازت بپرسم...این همه وقت که هم دیگه رو پیدا کردیم، سختت نیست که با یه خانم چادری بیای بیرون!؟ _تو چی؟!...توی خانم چادری سختت نیست بایه پسر سوسول بیای بیرون؟! از اصطلاح سوسول لبخند به لبم امد که اونم به خنده ی من خندید... _نخیر آقای سوسول... ولی اگه همه ی پسر های سوسول مثل داداش من آقا و متین بودن، که عالی می شد... _پس این سوال رو از من هم نپرس!... برای من مهم تویی...تویی که خواهر منی...و به نظر من انتخابت از بهترین انتخاب های ممکنه... که تورو در برابر هر دیده ای محفوظ می کنه... پس من هم به انتخاب و عقیدت احترام می ذارم...به بقیه چه مربوط!... وقتی انسان به درست بودن تصمیمش ایمان داره، دیگه کاری به بقیه نداره... _با این حرفات بیشتر از قبل عزیز شدی برام... اصلا شما یه چیز دیگه ای داداش من! _خودت یه چیز دیگه ای... ءءء...سلما...اون مانتو یشمی رو ببین! _کدوم...!؟ _بابا...همون که بلنده و کمرش سنگ کار شده! _آهان...دیدمش...دیگه توام فهمیدی سلیقه من چه! _اگه من نفهمم که به درد جرز دیوارم نمی خورم! _بعله...یادم نبود شما در این زمینه متخصصی... _بیا...بیا بریم تو مغازه...کم منو دست بنداز... _بریم... اون شب یه دست مانتو شلوار و یه شال و یه جفت کفش برای خودم خریدم... برای مامان و عزیز و اقاجون هم هر کدوم یه دست لباس گرفتم...اصلا خسیس نیستم... ولی از اصراف بدم میاد و تا نیاز نباشه چیزی نمی خرم... _سلما... _جانم داداش! _بیا بریم تو این مغازه... _واسه چی...من که دیگه چیزی نیاز ندارم... _تو بیا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
مشکوک می زد این سجاد!... باهم رفتیم تو مغازه و منو به زور فرستاد تو اتاق پرو گفت تو کاریت نباشه و در اتاقک رو بس... چند لحظه بعد در اتاق پرو باز کرد و دستش رو به همراه یه لباس از لای در آورد تو... _اینو می پوشی، حرف اضافه هم نمی زنی! در رو که بست، از پشت قفلش کردم و به لباس نگاه کردم... یه پیرهن مغز پسته ای حریرِ آستین بلند که زیرش آستر می خورد و تا روی زانوم بود و در نهایت زیبایی خیلی پوشیده بود... و وقتی تنم کردم متوجه شدم که خیلی ام بهم میاد... صدای سجاد رو از پشت در شنیدم... _آبجی جان، لباس رو پرو که کردی بیا بیرون... من هم زودی لباسم رو عوض کردم و امدم بیرون... من رو که دید امد سمتم... _پسندیدی؟ _آره...خیلی قشنگ بود...فقط من نه نیاز دارم و نه... نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و رفت طرف فروشنده و هزینه لباس رو حساب کرد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
از مغازه که امدیم بیرون نالیون لباس رو داد دستم و گفت: تو مغازه های قبلی که خودت رو جر دادی نذاشتی من حساب کنم...نمیشه که با من بیای بیرون و منم برگ چغندر!... دوست داشتم واسه خواهرم یه هدیه بگیرم...به توام ربطی نداره... _می ذاری منم حرف بزم؟ _بله...بفرمایید؟ _دست داداشم درد نکنه...خیلی ممنون بابت هدیه... ولی من!... _تو چی؟ مظلوم نگاهش کردم... _روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد... _اوه...ببخشید...یادم رفت...منم خیلی گرسنم شده... دستم رو گرفت... _بریم به داد این شکما برسیم... وقت گذروندن با سجاد خیلی خوبه...به قول خودش، خود زندگیه... می دونم اونم کم دغدغه نداره، اما وقتی با منه به روی خودش نمیاره...منم وقتی با اونم همه چی یادم میره... _خب جقله، امر می فرمایید کجا بریم؟ یه خم بهش کردم و گفتم... _مگه از جقله ها هم نظر می پرسن؟! دست بین ابرو هام و برد اخمم رو باز کرد... _اگه اون جقله سلما نامی باشه، که عزیز دل داداشش باشه، نظر که هیچی، صاحب اختیار هم هست... _هِییییی...حیف که تو این دوساله هنوز یه جای درست حسابی تو تهران پیدا نکردم...و الا از فرصت استفاده می کردم و می بردمت یه جای خفن و حسابی تیغت می زدم...ناچاراً بریم همون جای قبلی...غذاش خوب بود... _به روی چشم خانم خانما... . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_یه چیز دیگه...میشه غذا رو بگیری بریم خونه بخوریم؟! خودم و خودت دوتایی؟! _خودم و خودت رو عشقه جقله... به این همه خوبیش لبخند زدم و... _پس یه فیلم هم بگیریم...دوتایی ببینیم... _اونم چشم...بریم حالا؟! _بریم آقا داداش... _خاطرت خیلی عزیزه آبجی خانم... با سجاد دلم خوش بود... همه کار می کرد تا منو خوشحال کنه... اما فقط یه چیز کم بود...یه قلب! یه قلب زنده به عشق... که نه اون داشت و نه من... از بعد از رفتن به رستوران و گرفتن شام و خریدن یه فیلم سینمایی به انتخاب من، برگشتیم خونه و حالا رو مبل های راحتی خونش رو بروی تی وی نشسته بودیم و آخرای فیلم بود و شام نوش جان می کردیم... اونم چه شامی...! ماهی دودی با باقالی پلو... _سلما... _جانم؟! _اگه یه روز، دوباره ازدواج کنی، همه چی تموم میشه! _منظورت چیه؟ _یعنی... من رو... _این چه حرفیه که می زنی!؟ اولا که فکر نکنم دیگه ازدواج کنم...اون یه بارم به خاطر مامان بابا بود... ولی اگه هم خواستم ازدواج کنم... مطمئن باش هرقدر هم که برام سخت باشه، همون اول اون رو از وجود تو باخبر می کنم...به هر قیمتی... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti