eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
جواب این حرفم تنها لبخندی غمگین بود... به سمت در امد...اما انگار که یه چیزی یادش امده باشه، یهو برگشت سمت منو گفت: _راستی!... چرا باید انقدر بهت رو بدم که جرئت کنی باهم قهر کنی؟!؟! اصلا از این به بعد یه قانون می ذاریم... هیچ آبجی کوچیکه ای حق نداره با آقا داداشش قهر کنه...فهمیدی سلما خانم!؟ چقدر خوبه که ما هم دیگه رو پیدا کردیم... چقدر خوبه هست... چقدر این زور گویی هاش خوبه... چقدر خوبه که انقدر دوستم داره... چقدر خوبه که انقدر دوستش دارم... واسه منه پی پناه، اینا خیلییییی خوبه... چقدر داداش داشتن خوبه... _جواب ندادی خوشگله! وقتی اینجوری خیره می شه تو چشام، دیگه نمی تونم ممانعت کنم... _فهمیدم... سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید... _چقدر خوبه که هستی سلما...بودن باتو واسه منه بی کس، یعنی زندگی...قبلا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه خواهر بتونه انقدر برام مهم باشه... اما تو...خدانیاره اون روزی رو که تو از من ببری...باورکن دیوونه میشم اون روز... _نمیاد اون روز... یه لبخند زدم که باعث شد لبهای اون هم به خنده باز بشه... _خوب...بریم؟ شب شد سجاد! _بریم آبجی...بریم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوار ماشین شدیم و ازش خواسته بودم که اون برونه... _خب، جقله...کجا ببرمت که از ما راضی بشی!؟ _مرکز خرید__ می خوام یکمی برای خودم و مامان خرید کنم... _به روی چشم... _چشمت بی بلا... _امروز چه خبر...؟ تو که ما رو کشتی با اون چرخت! ولی یه بارم برا من سر و لباس ندوختیاااا...یادت باشه! تو که کلی پول خرج اون لباس های مارک دارت می کنی...حالا من برات بدوزم، می گی اله و بله... _تو بدوز...منم غلط کنم چیزی بگم...راستی، واسه مامانتم می خوای خرید کنی!؟ مگه به این زودیا می ری همدان! _آره...اگه بشه پنجشنبه می رم... _یعنی سه روز دیگه؟! _آره...چطور مگه! _هیچی...زود بر می گردی دیگه! _دلت برام تنگ میشه؟! با مشتش یه دونه آروم زد به بازوم... _پررو نشو...ولی آره... _به خاطر تو سعی می کنم زود تر برگردم...راستی...شام چی می خوری برات درست کنم...بگو که اگه وسایلش رو خونه نداری تا بیرونیم بخریم... _خرید که بکنیم خسته می شی...از دستپختت نمی شه گذشت؛ اما امشب شام مهمونی بنده ای...ولی تا قبل این که بری باید یه شب بیای و برام غذای سلما پز درست کنی... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_حتما آقا داداش... _مخلصیم آبجی خانم...بیا...رسیدیم... سجاد منو کنار مرکز خرید پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو کمی جلو تر پارک کنه و تایید کرد تا از جام تکون نخورم... _خوب سلما خانم...بزن بریم! دستش رو طرفم دراز کرد و منم با کمال میل دستم رو تو دستش گذاشتم... همیشه سعی می کردم با سجاد بیام خرید... دوست نداشتم تنها بیام... می خواستم یه مرد همراهم باشه... سجاد قبلا بهم گفته بود که حتی باچادر هم چشمام تو چشه و نمی خواد کسی فکر کنه به قول خودش این چشم خوشگله صاحب نداره... حتی یک دفعه بهم گفت نمی شه پوشیه بزنی که چشمات معلوم نشه؟!... و منم قبلا به این غیرت دوست داشتنیش لبخند زده بودم... و حالا باهم وارد مرکز خرید شدیم... _سجاد... _جونم!؟ _جانت بی بلا...هیچ وقت نشد ازت بپرسم...این همه وقت که هم دیگه رو پیدا کردیم، سختت نیست که با یه خانم چادری بیای بیرون!؟ _تو چی؟!...توی خانم چادری سختت نیست بایه پسر سوسول بیای بیرون؟! از اصطلاح سوسول لبخند به لبم امد که اونم به خنده ی من خندید... _نخیر آقای سوسول... ولی اگه همه ی پسر های سوسول مثل داداش من آقا و متین بودن، که عالی می شد... _پس این سوال رو از من هم نپرس!... برای من مهم تویی...تویی که خواهر منی...و به نظر من انتخابت از بهترین انتخاب های ممکنه... که تورو در برابر هر دیده ای محفوظ می کنه... پس من هم به انتخاب و عقیدت احترام می ذارم...به بقیه چه مربوط!... وقتی انسان به درست بودن تصمیمش ایمان داره، دیگه کاری به بقیه نداره... _با این حرفات بیشتر از قبل عزیز شدی برام... اصلا شما یه چیز دیگه ای داداش من! _خودت یه چیز دیگه ای... ءءء...سلما...اون مانتو یشمی رو ببین! _کدوم...!؟ _بابا...همون که بلنده و کمرش سنگ کار شده! _آهان...دیدمش...دیگه توام فهمیدی سلیقه من چه! _اگه من نفهمم که به درد جرز دیوارم نمی خورم! _بعله...یادم نبود شما در این زمینه متخصصی... _بیا...بیا بریم تو مغازه...کم منو دست بنداز... _بریم... اون شب یه دست مانتو شلوار و یه شال و یه جفت کفش برای خودم خریدم... برای مامان و عزیز و اقاجون هم هر کدوم یه دست لباس گرفتم...اصلا خسیس نیستم... ولی از اصراف بدم میاد و تا نیاز نباشه چیزی نمی خرم... _سلما... _جانم داداش! _بیا بریم تو این مغازه... _واسه چی...من که دیگه چیزی نیاز ندارم... _تو بیا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
مشکوک می زد این سجاد!... باهم رفتیم تو مغازه و منو به زور فرستاد تو اتاق پرو گفت تو کاریت نباشه و در اتاقک رو بس... چند لحظه بعد در اتاق پرو باز کرد و دستش رو به همراه یه لباس از لای در آورد تو... _اینو می پوشی، حرف اضافه هم نمی زنی! در رو که بست، از پشت قفلش کردم و به لباس نگاه کردم... یه پیرهن مغز پسته ای حریرِ آستین بلند که زیرش آستر می خورد و تا روی زانوم بود و در نهایت زیبایی خیلی پوشیده بود... و وقتی تنم کردم متوجه شدم که خیلی ام بهم میاد... صدای سجاد رو از پشت در شنیدم... _آبجی جان، لباس رو پرو که کردی بیا بیرون... من هم زودی لباسم رو عوض کردم و امدم بیرون... من رو که دید امد سمتم... _پسندیدی؟ _آره...خیلی قشنگ بود...فقط من نه نیاز دارم و نه... نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و رفت طرف فروشنده و هزینه لباس رو حساب کرد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
از مغازه که امدیم بیرون نالیون لباس رو داد دستم و گفت: تو مغازه های قبلی که خودت رو جر دادی نذاشتی من حساب کنم...نمیشه که با من بیای بیرون و منم برگ چغندر!... دوست داشتم واسه خواهرم یه هدیه بگیرم...به توام ربطی نداره... _می ذاری منم حرف بزم؟ _بله...بفرمایید؟ _دست داداشم درد نکنه...خیلی ممنون بابت هدیه... ولی من!... _تو چی؟ مظلوم نگاهش کردم... _روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد... _اوه...ببخشید...یادم رفت...منم خیلی گرسنم شده... دستم رو گرفت... _بریم به داد این شکما برسیم... وقت گذروندن با سجاد خیلی خوبه...به قول خودش، خود زندگیه... می دونم اونم کم دغدغه نداره، اما وقتی با منه به روی خودش نمیاره...منم وقتی با اونم همه چی یادم میره... _خب جقله، امر می فرمایید کجا بریم؟ یه خم بهش کردم و گفتم... _مگه از جقله ها هم نظر می پرسن؟! دست بین ابرو هام و برد اخمم رو باز کرد... _اگه اون جقله سلما نامی باشه، که عزیز دل داداشش باشه، نظر که هیچی، صاحب اختیار هم هست... _هِییییی...حیف که تو این دوساله هنوز یه جای درست حسابی تو تهران پیدا نکردم...و الا از فرصت استفاده می کردم و می بردمت یه جای خفن و حسابی تیغت می زدم...ناچاراً بریم همون جای قبلی...غذاش خوب بود... _به روی چشم خانم خانما... . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_یه چیز دیگه...میشه غذا رو بگیری بریم خونه بخوریم؟! خودم و خودت دوتایی؟! _خودم و خودت رو عشقه جقله... به این همه خوبیش لبخند زدم و... _پس یه فیلم هم بگیریم...دوتایی ببینیم... _اونم چشم...بریم حالا؟! _بریم آقا داداش... _خاطرت خیلی عزیزه آبجی خانم... با سجاد دلم خوش بود... همه کار می کرد تا منو خوشحال کنه... اما فقط یه چیز کم بود...یه قلب! یه قلب زنده به عشق... که نه اون داشت و نه من... از بعد از رفتن به رستوران و گرفتن شام و خریدن یه فیلم سینمایی به انتخاب من، برگشتیم خونه و حالا رو مبل های راحتی خونش رو بروی تی وی نشسته بودیم و آخرای فیلم بود و شام نوش جان می کردیم... اونم چه شامی...! ماهی دودی با باقالی پلو... _سلما... _جانم؟! _اگه یه روز، دوباره ازدواج کنی، همه چی تموم میشه! _منظورت چیه؟ _یعنی... من رو... _این چه حرفیه که می زنی!؟ اولا که فکر نکنم دیگه ازدواج کنم...اون یه بارم به خاطر مامان بابا بود... ولی اگه هم خواستم ازدواج کنم... مطمئن باش هرقدر هم که برام سخت باشه، همون اول اون رو از وجود تو باخبر می کنم...به هر قیمتی... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_انقدر برات مهم هستم؟!؟! _ بیشتر از این... یه لبخند بهم زد و موهای ریخته رو پیشونیم رو بهم ریخت... _مامان و بابا که از هم جدا شدن، ۱۹ سالم بود... اون موقع که جدا نشده بودن هم بابا دیر به دیر می امد... چه برسه وقتی جدا شدن... اون سالا اوج شور و هیجان زندگیم بود اما کسی نبود که راه رو بهم نشون بده... خدا خیلی دوسم داشت که پام به خلاف و اینجور چیزا باز نشد... به قول عزیزجون کسی که نون حلال بخوره تو کثافت نمی مونه... بعد جداییشون یک سال نشد که مامان توی یه تصادف از دنیا رفت... بعد از فوت مامان، بابا بیشتر سراغم رو می گرفت... نمی دونم... شاید می خواست جبران کنه... جبران همه روزای نبودنش رو... منم گذاشتم تلاشش رو بکنه... نخواستم نا امیدش کنم... می خواستم انقدر خودم رو مشغول کنم که تنهایی هام رو احساس نکنم... حرص پول نداشتم اما می خواستم انقدر داشته باشم که هیچ وقت به هیچ کس نیاز پیدا نکنم... می خواستم انتقام بگیرم...از کی!؟ نمی دونم...شاید از روزگار... نمی گم که تو همه ی زندگیم پاک بودم...نه... اما هیچ وقت عوضی نبودم... هیچ وقت نخواستم به قرآن روی طاقچه ی بابا بی حرمتی کنم... نمازم رو می خوندم...روزه ام رو می گرفتم... هیچ وقتم دنبال پول حروم نرفتم... بابا هم که مُرد، فهمیدم بیشتر از همیشه بی کسم... من بر خلاف اون چه که نشون می دادم ، نیاز به محبت داشتم... من یه پسر تنهای شدیدا عاطفی بودم که هیچ وقت معنی مهر و دوستی رو نچشیدم... وقتی تورو پیدا کردم رو زمین بند نبودم... عمق نگاه معصومت منو جذب خودش کرده بود و پاکی و صداقتت باعث می شد که نتونم فراموشت کنم... و هر طور بود می خواستم اعتمادت رو نسبت به خودم جلب کنم... تو تنها کسی بودی که من احساس کردم می تونم بعد از این همه سال تنهایی داشته باشم... هیچ وقت معنی خانواده رو نفهمیدم و فکر می کردم با وجود تو می تونم به نیمچه خانواده برای خودم داشته باشم... اون روزی رو که برای اولین بار خودت جلو امدی و بغلم کردی و گفتی (سلام داداشی) هیچ وقت یادم نمی ره... از اون روز تو برای من شدی همه کس... رفیق... مادر... خواهر... همه کس... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
یه لبخند به روش پاشیدم... از ته دل... _هیچ وقت نخواستم از گذشتت بپرسم تا نکنه ناراحتت کنم... با همه وجودم خوشحالم که لایقم دونستی و برام حرف زدی... اما چی شد که تصمیم گرفتی برام از گذشته بگی؟! _چون نمی خواستم چیز پنهانی از تو داشتم... بعد بلند شد و به سمت جا کلیدی رفت و یک دسته کلید برداشت و باز برگشت سر جاش... _بیا...این مال تواء... _مال من! _آره.....کلید در پارکینگ و در ورودی و در خونه است... اونی هم که با همه فرق داره، مال اتاق خواباست... _خُب...برای چی این کلیدا رو به من می دی؟ _برای این که بدونی در خونه ی من همیشه به روت بازه و نیاز به اجازه نداری... خونه ی من، خونه ی تواء... دستش مردونش رو گرفتم و به چشماش خیره شدم... که اونم در جواب پیشونیم رو بوسید... با این کارش یاد بابا افتادم... این حرکتش دقیق مثل بابا بود... حالا می فهمم که اون بی اندازه شبیه باباست... کجایی بابا؟!... کاش بودی بابا... "زمان:گذشته" هیچ وقت فکر نمی کردم که این جایگاه یه روز قسمت منم بشه... حتی دوست نداشتم بهش فکر کنم... اما حالا طی این چند سال، این دومین باریه که با قامتی سیاه پوش، جلوی در زنانه مسجد ایستاده بودم و به آدم هایی که برای تسکین درد من و خانوادم و عرض تسلیت امده بودن ، خوش امد می گفتم... ۴۰ روز از درگذشت پدرم می گذشت و من تو این مدت انقدر گریه و ناله کرده بودم که دیگه مجرای اشکم خشک شده بود... بعد از مرگ پدرم برای بار سوم احساس کردم که بی پناه شدم.. ...بی پناه شدم وقتی که دیگه هیچ شونه محکمی نیست تا بهش تکیه کنم... اما این بار فقط یه احساس درونی نبود... من واقعا دیگه بی پناه بودم... وقتی هیچ حضور امنی نیست که حمایتم کنه... وقتی که دیگه هیچ مردی تو زندگیم نیست... . ... ادامه دارد...فردا ساعت 12 ظهر❤️💙 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
💐💐💐💐
آخر های مراسم بود و همه داشتن می رفتن... جلوی در منتظر مامان بودم تا باهم بریم سر خاک بابا... _خانم!... _بله؟! باکی کار داری پسر جون... _این بسته رو یه آقا داد که بدم به شما... _به من؟!... خودش رو معرفی نکرد؟! _نه خانم..._باشه...ممنون بسته رو از پسرک گرفتم وارسیش کردم... هیچ اسم و نشونی ای روش نبود... کنجکاو بودم بدونم توی بسته چیه؟!... شاید با دیدن محتوی بسته می فهمیدم که فرستندش کیه!... _سلما...این چیه؟ _اِ...امدی مامان!... هیچی...بریم... بسته رو گذاشتم تو کیفم و راهی مزار بابا شدیم... اون روز تا آخر شب حال و روز خوشی نداشتم... اما به خاطر مامان زیاد بروز نمی دادم... می دونستم که مامان به جز غصه خوردن برای از دست دادن بابا، از یتیم شدن تنها دخترش هم کلی غم تو دلشه... می دونستم با بی تابی من بیشتر غمگین می شه... برای همین سعی می کردم جلوی خودم رو بگیرم... اما فقط یه بی پدر حال منو درک می کنه... یه بیوه ی بی پدر... .... دقایقی می شد که دیگه بجز من و مامان کسی تو خونه نبود... همه رفته بودن... بعد از فوت بابا، دیگه خونه خودم برنگشتم، می ترسم مامان رو تنها بذارم... مامان حالش اصلا خوب نبود و معلوم بود سر درد زیادی رو داره تحمل می کنه... با اصرار بهش یه قرص آرام‌بخش دادم و راهی اتاق خوابش کردم... خودم هم برگشتم تو اتاقم... رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...اما ممکن نبود... لحظه به لحظه روز های حظور پدر، تو تمام این چهل روز دایم از جلوی چشمام رد می شد... پدر من...پدر عزیز من... چه زود مارو تنها گذاشتی... و باز هم مثل هر بار اشکام بی وقفه جاری شد ... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
نمی دونم چه مدت بود که داشتم گریه می کردم... اما دیگه صدام در نمی امد... ناگهان یاد یه چیزی افتادم!... آه...اون بسته!... فوران به سمت کیفم رفتم و بسته رو از داخل کیف درآوردم... دوباره نشستم روی تخت....بسته رو باز کردم... داخلش چندتا کاغذ و چندتا عکس بود... اول عکس هارو نگاه کردم... اولین عکس، عکس یه پسر نوجوون حدودا ۱۷_۱۸ساله بود... حالت موها، چشم ها و بینیش برام خیلی آشنا بود، اما هرچی فکر کردم یادم نیومد شبیه کیه!... یه عکس دیگه از همون جوون که فکر کنم اینجا حدودا ۲۵ سالشه... عکس بعدی!!! باورم نمی شد... امکان نداشت... تو اون عکس همون پسر کنار پدرم که جوون تر از قبل فوتش بود و یه خانم حدودا ۴۰ ساله بود... پدر!!!... رفتم سراغ کاغذ ها... اون تو باید یچی نوشته باشه : به نام خدا سلام... می دونم که با دیدن عکس ها کلی سوال تو ذهنتون امده، اما ازتون می خوام نامه ام رو کامل بخونید و بعد عاقلانه تصمیم بگیرید... ... حدود سی سال پیش آقا مهدی پناهی، مثل همیشه برای کار های تجارت خونه اش میاد تهران... که عاشق یه دختر میشه... دختری که از همه نظر با اون فرق داره، اما خب، دل عاشق این چیزا سرش نمی شه... اولش تصمیم می گیره برگرده و با خانوادش به خواستگاری بیاد، اما بعد پشیمون میشه، چون می دونسته خانوادش برای خواستگاری چنین دختری اون رو همراهی نمی کنن... مهدی تصمیم می گیره پا رو همه چی بذاره و به خواستگاری اون دختر بیاد... دختری که متوجه میشه اسمش ندا ست... وقتی درخواستش رو با ندا مطرح می کنه، اون بلا فاصله جواب رد می ده... اما وقتی مهدی بار ها و بار ها رو خواستش تکرار می کنه، ندا حقیقت رو به مهدی میگه... براش تعریف می کنه که اون هیچ وقت خانوادش رو ندیده و همراه یک پیرزن تو محله های پایین شهر تهرون زندگی می کنه و برای گذروندن زندگیش مجبوره هر کاری رو انجام بده... مهدی با شنیدن حرف های ندا مصمم تر از قبل رو خواستش پا فشاری می کنه، ندا هم که از نجابت و صداقت و مصمم بودن مهدی خوشش امده بوده، به مهدی جواب مثبت می ده، تا هم زندگیش سر و سامونی پیدا کنه و هم از بی پناهی نجات پیدا کنه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
برای این که حرفام رو باور کنید، کپی شناسنامه ام و وصیت نامه ی پدر که مدت ها پیش به من داده بود رو هم داخل بسته گذاشتم... سلما خانم... خواهر من، شما هر تصمیمی که بگیرید من قبول می کنم... فقط ازتون خواهش می کنم خوب فکر کنید و عجولانه تصمیم نگیرید و هر تصمیمی ام که گرفتید، تمنا دارم درباره من با هیچ کسی...هیچ کس صحبت نکنید... اینم شماره منه...منتظر تماستون هستم... برادر شما، سجاد پناهی... ... از حجوم اون همه اطلاعات جدید، ذهنم داشت می ترکید... وصیت نامه بابا رو نگاه کردم...دقیقا دست خط خودش بود... توصیه های پدرانه، همون هایی بود که به من هم گفته بود... کپی شناسنامه رو هم نگاه کردم، جلوی اسم پدر، اسم بابای من بود... خدایا...یعنی!!!... همه چی درست بود... حالا...من... بی فکر موبایلم رو برداشتم و شماره ی نوشته شده تو نامه رو گرفتم و اصلا حواسم نبود که الان ساعت چندِ و اصلا چی باید به اون جوون سجاد نام بگم!... چندتا بوق خورد، ولی پاسخ گو نبود... همین که تصمیم گرفتم قطع کنم، جواب داد... از استرس دستم عرق کرده‌ بود و گوشی داشت از دستم لیز می خورد... . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو...بفرمایید!؟ _الو...آقای...پناهی؟! _بله، خودم هستم...شما؟! _من...من پناهی... پناهی هستم... _پناهی؟!؟... _سلما پناهی... _شما واقعا سلما خانمی؟!؟ یعنی الان... _بله...من سلما هستم، دختر مهدی پناهی... _اوه...اصلا فکر نمی کردم که به این زودی تماس بگیرید... _ببخشید، خیلی بد موقع زنگ زدم؟! _نه... اصلا... من منتظر تماستون بودم...اما...خُب... _راستش من تازه همین الان فرصت کردم بسته ای که فرستاده بودید رو باز کنم... حتی به خودم فرصت ندادم تا درست حسابی فکر کنم... نمی دونم اصلا چرا زنگ زدم!؟ از پشت تلفن صدای خنده اش که معلوم بود داره خودش رو کنترل می کنه می امد... _اشکال نداره... خیلی منو خوشحال کردید... حالا که تماس گرفتید می تونم ازتون خواهش کنم تا هم دیگه رو ببینیم و حضوری صحبت کنیم؟! _ آخه... _آخه چی سلما خانم... من برادرتونم، چه مشکلی داره که شما برادرتون رو ملاقات کنید... _مشکل که نداره... ولی... خُب، من هنوز مطمئن نیستم که شما برادر من هستید... _من برای راضی کردن شما، حاضرم آزمایش DNA بدم... _اِمممم...باشه...فقط امیدوارم از اعتمادی که بهتون کردم پشیمون نشم... _مطمئن باشید که پشیمون نمی شید... پس من، فردا ساعت ۱۱ سر مزار بابا منتظرتونم... _باشه...فردا می بینمتون... _خدانگهدار... _خداحافظ... ادامه دارد.... عصر ساعت 18❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
ساعت یازده و پنج دقیقه بود و هنوز خبری از اون نبود... قالیچه ای که همراه خودم آورده بودم رو باز کردم و کنار قبر بابا پهنش کردم و نشستم... تصمیم گرفتم تا آقای پناهی بیاد، برای بابا قرآن بخونم... قرآن کوچکم رو از کیفم بیرون آوردم... تو این چهل روز یک دور قرآن رو به نیت بابا ختم کرده بودم... برای همین هم این بار دوباره از اول شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... غرق در آیات و کلمات وحی بودم که، متوجه حضور فردی در کنارم شدم...تا آخر صفحه خوندم و قرائتم رو به پایان رسوندم... صدقَ اللهُ العلیُ العظیم... _سلام...قبول باشه... سرم رو چرخوندم تا منبع صدا رو ببینم... آره... خودش بود... _سلام...خیلی ممنون... _چند دقیقه ای میشه که امدم...اما نخواستم که خلوتتون رو بهم بزنم... _لطف کردین...در هر صورت ببخشید که منتظرتون گذاشتم... بعد از مکسی گفتم: البته...شما هم سروقت نیومدید! از صراحت کلامم به خنده افتاد و گفت: بله...حق با شماست... یکی از بزرگ ترین ضعف های من هم همینه... و... متاسفم که در اولین دیدار این ضعف نمایان شد!... .به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بازگشت زمان: حال" خواستم وسایل شام رو از رو میز جمع کنم و به آشپزخونه خونه ببرم...که سریع متوجه شد و دست سنگینش رو گذاشت رو شونم... _قرار نشد که هر بار میای اینجا اینطوری بکنی ها... بنده به این امر واقفم که شما خیلی خانمی... ولی امشب حق نداری دست به سیاه و سفید بزنی... _اءءء... این طوریاست...!!! _بله...پس فکر می کردی چطوریاست؟!؟ _آخه تا اون جا که یادم میاد... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و زودی وسایل رو از رو میز جمع کرد و رفت به آشپزخونه... منم از تو حال داد زدم... _اگه مرد بودی وای می ایستادی حرفم رو بزنم... _به همین خیال باش... بشقاب جامونده روی میز رو برداشتم و به سمت آشپز خونه رفتم... _تو همیشه کار خودت رو می کنی... برگشت طرف منو یه لبخند زد... _معلومه...چون اگه اینطور نبود که تو با من راه نمیومدی...یادت نیست سمج بازیامو... _بعله...یادمه...مگه آدم چیزییَت هاش رو یادش می ره... ولی خدایی، تو با چه رویی تو اولین دیدار هم دیر کردی؟!؟... خنده بلندی کرد... _با همون رویی که تو همه ی قرار ها و دیدار هام دیر می کنم... به این همه پررویی این بشر خندیدم و من با داداشم خوشم... _دااااداااش... _می دونم چی می خوای بگی... نه! _واااااا... خو اول بذار بگم... _آخه تو هروقت منو اینطور صدا می زنی، معلومه که چی کار داری دیگه... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti