رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
کارامون تموم شده بود منتظر محسن بودیم تا بیاد ...
تقریبا ساعت نزدیکای ۵ بود که اومد ...
مامان رفت برای استقبال منم تو اتاق داشتم چادرمو سر میکردم ...
محسن نشسته بود مامانمم داشت چایی میریخت
منم از اتاق اومدم بیرون محسن با دیدن من از جاش بلند شدو سلام داد
منم جواب سلامشو دادم و بهش خوش امد گفتم و نشستم...
مامانمم برای اینکه ما راحت حرفامونو بزنیم بعد تعارف کردن چایی گفت: بچه ها شما مشغول باشین من یه خرده اشپزخونه کار دارم الان میام ...
باشه مامان ... بفرمایید اقا محسن چایی تون سرد نشه ...
ممنون میخورم ... فرزانه خانم من بازم ازتون معذرت میخوام دیشب تو شرایط سختی قرارتون دادم اما خدارو شکر بخیر گذشت ...
درسته برام غیر منتظره بود اما دیگه گذشته مشکلی نیست..
محسن ـ خوشحالم که دلخور نیستین ... دختر عمو خودتونم شاهد بودین که من به میل خودم نیومده بودم مامانم همه چیزو گفتن ... من یه باربه شما قول دادم تا اخرشم میمونم ...
دشبم به زینب خانم تو حیاط توضیح دادم من میخوام با شما ازدواج کنم از ایشون عذر خواهی کردم خوشبختانه زینب خانم درک بالایی داشتن و حرفای منو قبول کردن...
ببخشید که من همین جور دارم حرف میزنم راستش میترسم دوباره حرفام نصفه بمونه ....
نه خواهش میکنم راحت باشین ...
حالا منتظر جواب شما هستم ایا موافقین...
مامان از اشپزخونه داشت به حرفامون گوش میداد ...
راستش من فعلا نمیتونم جوابی بدم 😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم ازتون خواهش میکنم یه خورده منطقی باشین الان همه موافق این ازدواجن هیچ مانعی وجود نداره ...
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و کنار ما نشست محسن جان چاییت اگه سرد شده عوضش کنم ...
نه زن عمو اینجوری خوبه
محسن شروع کرد به خوردن چایی ...
مامانمم چپ چپ بهم نگاه میکرد با اشاره میگفت که قبول کن ...
محسن که چاییشو تموم کرد
روبه من گفت خب مشکل شما چیه ؟؟؟
من دیشب بهتون گفتم من باردارم و نمیخوام شما بخاطر من و قولی که به شوهرم دادین اینده خودتونو خراب کنین ...
محسن عرق پیشونیشو پاک کردو گفت یعنی فقط مشکل شما اینه؟؟؟!!
سرمو انداختم پایین و گفتم این یه قسمتشه اما در کل مخالفم... من با خودم فکر میکردم که محسن داره بخاطر ما فداکاری میکنه بخاطر همین مخالفت میکردم ...
محسن ـ ببینین فرزانه خانم من الان در حضور مادرتون دارم این حرفو میزنم شما هر شرطی که داشته باشین من قبول میکنم در ضمن بچه ی عباس مثل بچه ی خودم برام عزیزه و نهایت پدری رو در حقش میکنم به شرفم قسم قول میدم
مامان روبه من گفت فرزانه دیگه چی میخوای خواهش میکنم دیگه مخالفت نکن...
اما مامان میشه یه دقیقه اجازه بدین ...
نه دخترم دیگه بسته ، من تابحال هیچ دخالتی نکردم اما حال اروم نمیشم محسن همه جوره داره خودشو بهت ثابت میکنه خدارو خوش نمیاد ...
خواهش میکنم یه خرده منطقی باش دخترم ...
فرزانه خانم من جایی جلسه دارم شب منتظر جوابتونم امیدوارم که جوابتون مثبت باشه...
محسن از جاش بلند شد زن عمو اگه اجازه بدین من مرخص میشم ...
اخه پسرم تو که چیزی نخوردی
ممنون یه خرده عجله دارم باید برم پس من منتظرم جواب از شما
فعلا خدا نگهدار...
محسن همین که میخواست از در خارج بشه روشو برگردوندو گفت :
دختر عمو خواهش میکنم فقط به حرف عقلتون گوش کنید نه قلبتون
خدانگهدار ....
مامان برای بدرقه همراه محسن رفت منم نشستم رو مبل یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو فکر...
مامان اومد خونه چادرشو در اورد و با کمی لحن تند بهم گفت فرزانه اصلا درکت نمیکنم تو رسما داری پسره رو اذیت میکنی بنده خدا دیگه به چه زبونی قانعت کنه
بلند شدمو رفتم تو اتاقم ...
نشستم روبه رویه اینه و خودمو توش نگاه میکردم تو دلم شروع کردم با خودم به حرف زدن ....
اره شاید مامان راست میگه من دارم محسن و اذیت میکنم محسنم که گفت بچه رو قبولش میکنه از طرفیم همه موافقن دستمو گذاشتم رو صورتم وااای خداجونم خودت کمکم کن اصلا گیج شدم .بدجوری تو دو راهی گیر کردم ...
دستمو که از صورتم برداشتم چشمم به قران و تسبیحی که رو میز کنار اینه بود افتاد ...
اهاان فهمیدم استخاره میگیرم منم الانم تو دوراهی گیر کردم بهترین راه همینه اگه خوب در بیاد جواب مثبت میدم اگر هم بد باشه جواب منفی میدم و میگم استخاره بد در اومده ...
خدایا ازت ممنونم که بهم یه راه نشون دادی...
بلند شدم رفتم از اتاق بیرون
گوشی رو برداشتم یه زنگ به زینب زدم بعد حال و احوال پرسی از زینب شماره دفتر یه روحانی یا مجتهدو گرفتم .... زینب ازم پرسید که خیره واسه چی میخوای ... بهش چیزی نگفتم فقط گفتم که بعدا بهت میگم و خدا حافظی کردم ....
ادامه دارد....
عصر ساعت 18❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیست_یکم زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین... مح
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_دوم
مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟
مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم..
دخترم اخه نیازی نیست !!!
نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که
جواب استخاره چی میشه...
بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن
الووو سلام ...
سلام بفرمایید...
ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ...
بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه
بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم...
روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین
نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد.
حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟
بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد
ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار
گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه
اره مامان جواب استخاره مثبت بود
مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟
گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊
مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان
دخترم حالا کی میخوای خبر بدی
شب بهشون میگم
مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی
تازه شام خوردنمون تموم شده بود
قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت ....
ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته...
محسن خیلی خوشحال شده بود
کاملا از تن صداش مشخص بود
و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای
خاستگاری بیان خونمون...
شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم
خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن...
بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد
سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم ....
هیچی برای پذیرایی نداریم ...
تو چی دخترم نمیای باهم بریم ..
نه مامان من میخوام برم سر مزار
باشه دخترم فقط مراقب خودت باش
فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو...
چشم مامان شما نگران نباش مراقبم
راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن
دعوتشون کن برای امشب
هر چیه اوناهم باید باشن دخترم...
باشه مامان الان زنگ میزنم ...
دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم
از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...
شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ...
الووو سلام خوبی زینب
به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟
هیچی ماهم دعا گوتون هستیم
زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون ....
چه خبره ؟؟.
راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ...
عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ...
اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین
باشه حتما مزاحم میشیم ...
قدمتون رو چشم مراحمید...
خب کاری نداری ابجی ...
نه سلام برسون خدانگهدار...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم...
مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار...
نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ...
ناراحت نشی مامان جون..
نه دخترم برو به سلامت...
از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم
وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ...
بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ...
چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه ....
سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ...
روی سنگش خاک گرفته بود ...
گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔
بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ...
اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد
چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه...
عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد
عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج ....
😢😢😢😢
اینو که از عباس پرسیدم ...
باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ...
اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ...
کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت ..
خدایا ااا بازم این کبوتر !!!
کاش میتونستم بفهمم زبونش و
انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد ....
چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست ....
دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای
همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ...
دوییدم سمتش ببخشید اقا ...
میشه کمکم کنید ...
روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ...
اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ...
گریه کردم عباس اینجا کجاست ...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ...
عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو ..
عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ...
عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ...
با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی..
😭😭😭😭😭
با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد
چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش ....
یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین ....
با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭
یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ...
خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون ....
یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن ....
هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در ....
منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ...
حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده ....
مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل ....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ...
بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده...
اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟
یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ...
بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ...
اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی.
از جام بلند شدم
دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟
نه چیزیم نیست خودم میرم
همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت :
راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی
باید یه خرده به فکر باشی !!!
چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم،
زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود
یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟
از جام بلند شدم رفتم پذیرایی
عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟.
چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم
مامان ـ امام جمعههه؟؟!!
اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!!
نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم
اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت
قضیه رو میفهمی.
مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست
شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟
سلام بله بفرمایید؟؟؟
ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟.
بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم
میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟
روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه
از همسرتون باهاش صحبت میکردین
و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست
میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره
و کاملا خرسنده ...
ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟
شما میخواین بگین که من تونستم از
همسرم جواب بگیرم !!!
اخه مگه همچین چیزی میشه ...
همسر من شهید شده فوت کردن،
بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند
بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔
خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات
از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند
و کمکشون کنن
درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست...
ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔
گوشی رو قطع کردم ..
مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟
اره مامان😔😔
بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم ....
برای خیلی جالب بود که تونسته بودم
با عباس حرف بزنم ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
ادامه دارد....
فردا ساعت 12 ظهر❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/3573
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝