eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه: چی شد خوب؟ - هیچی رفته بودم دیدن رها که مهیارم اومد. اونام مثلا مارو تنها گذاشتن. مهیارم نه گذاشت نه برداشت پرسید: شما چه مشکلی با من دارید؟یعنی میبینی روی این بشرو؟ منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: منظورتونو نمی فهمم. عین جغد زل زد توی چشمای من و گفت: چرا جواب منفی دادین؟ مشکل من چی بود؟ من کلی با خانواده ام حرف زده بودم. راضیشون کرده بودن که پا پیش بگذارن شما اینجوری منو جلوشون سکه یه پول کردین. یعنی تا این حد به خودش اطمینان داره این بشر. حاضر نیست بگه از من خوشش اومده. یه جوری از موضع بالا با من حرف می زد انگار من وظیفه ام بوده بهش جواب مثبت بدم. بهم برخورد. دیدم اینقدر به خودش مطمئنه پامو انداختم روی پام و گفتم: دلیلم شخصیه! اینجاکه رسید خندید و گفت: - یعنی می خواست پاشه منو خفه کنه. منم همون جور ادامه دادم. در ضمن اصلا فرهنگ ما با هم جور در نمی آد. که اونم گفت: منظورتون چیه؟به خودم اشاره کردم و گفتم: شما با این مدل آدما مشکل دارین فکر می کنین از بیخ و بن مفسد فی ارضن. خودتون گفتین مجبور شدین خانواده اتونو راضی کنین. یعنی اینکه اونام با اخلاق من کنار نمی آن از این گذشته منم با آدمایی مثل شما که فکر می کنن آسمون باز شده و افتادن پایین اصلا نمی تونم کنار بیام. اینو گفتم و از جا بلند شدم و رفتم سمت در. رها از توی یکی از اتاقا اومد بیرون و دوید جلومو گرفت و گفت: کجا می ری دختر! باور کن اینقدر حالم بد شده بود با این برخوردش. خودمو آماده کرده بودم یه بار دیگه ازم درخواست کنه و بهش جواب مثبت بدم ولی اون مثل اینکه داشت منت سرم می ذاشت باهام برخورد کرد. با اینکه گریه ام گرفته بود تند از رها خداحافظی کردم و از خونه اشون زدم بیرون. داشتم تند تند می رفتم سمت خیابون که دیدم داره دنبالم می اد. همون جا برگشتم و سرش داد زدم: دست از سر من بردار. مهیار وسط کوچه خشک شدد. منم دویدم و رفتم. اونم دیگه نیومد. دنبالم. از اون روز دو ماهی می گذره. ولی من دیگه نرفتم خونه رها اینا. فقط تلفنی باهاش ارتباط داشتم. یکی دو بارم رها خواست سر صحبتو باز کنه من نگذاشتم. - پس الان چطوری بهت خبر داد بیای؟ - به نیما زنگ زده بودن گفته بودن درمورد پرونده باید بیام یکیو شناسایی کنم. ولی منو آوردن اینجا. بهم گفتن تو پیدا شدی! - مهیارو ندیدی؟ - نه از اون روز دیگه ندیدمش! اینوکه گفت انگار یه خورده دلخوری هم توی صداش بود. دستشو گرفتم و گفتم: - زیادی تند رفتی! نگین سرشو گرفت بالا و نگام کرد.چشماش دوباره اشکی شده بود: - نه من وقتی جواب منفی دادم دلم می واست مهیار بیاد و بپرسه دلیل این کارم چیه. ولی نیومد هر بار اومد و مثل طلبکارها با من حرف زد.آخه من دلم می خواست تو هم توی تمام این اتفاقات باشی! چطور می تونستم بی خیال باشم و برم دنبال زندگیم وقتی هیچ خبری از تو نبود؟ ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️💙
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
شرمنده امشب رمان یکم دور تر گذاشته میشه
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
💐💐💐💐
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_هشتم چه بلایی سر دستت اومده؟ - زدمش تو آینه! برگشت و با تعجب ن
فاطمه: منم بغض کردم و گفتم: - خیلی خری! و اشکم راه افتاد. نگینم فین فین کنان گفت: - سرمه خیلی سخت بود. شبا از عذاب وجدان اینکه چرا اول اومدم بیرون خواب نمی رفتم. صد بار خواب اون صحنه رو دیدم که اول تو رو می فرستم بیرون و من می مونم. ولی وقتی بیدار می شدم می دیدم من توی تختم خوابیدمو تویی که گم شدی! نگین می گفت و دوتایی گریه می کردیم. انگار تازه تمام غصه هایی که توی دلش انبار شده بود داشتن خوشونو نشون می دادن: - تمام این مدت همه فقط ظاهر منو می دیدن. همه حالشون خراب بود. منم نمی تونستم ببینم همه دارن اینجوری افسرده می شن. مجبور بودم الکی خوشحال باشم و بی غم نشون بدم. شاید دلیل اینکه مهیار به خودش اجازه داد توی همچین شرایطی بیاد جلو خل بازی های من بود. سرمه به جون خودم به جون نیما شبی نبود که به تو فکر نکنم. همه می گفتن دیگه بعیده که تو پیدا بشی. فقط عطا بود که بدون تردید می گفت تو رو پیدامی کنه!....وقتی مهیار اومد اول رد کردم چون من کلی رویا پردازی کرده بودم برای عروسیم. دلم می خواست توی تک تک مراسما تو باشی. من که خواهر نداشتم. اخلاق مامانم...که خودت می دونی... - خوب دیوونه همینا رو به خودش می گفتی! خواستم ولی نگذاشت! توقع داشتم بیاد و رو در رو با هم صحبت کنیم. منم بگم الان نمی تونم به ازدواج فکر کنم. می خواستم بهش بگم صبر کنه تا خبری از تو بشه. می خواستم از تمام دلخوری هام از تمام کابوسام باهاش حرف بزنم....ولی همش جوری اومد جلو که انگار...نمی دونم خیلی از خودراضی ع*و*ض*یه! خنده ام گرفت. نگینم که نگاهش افتاد به من خندید. عین خلا هم گریه می کردیم هم می خندیدیم. - جات خیلی خالی بود سرمه! آروم خندیدمو زدم توی سرش. که یکی در زد. نگین بلند شد و شالشو روی سرش انداخت و کنار من نشست. دوتایی اشکامونو پاک کردیم. - اجازه هست؟ صدای عطا بود. - بفرمائید. عطا و پشت سرش مهیار وارد اتاق شدن. نگین آروم از جاش بلند شد. منم یه تکون به خودم دادم که پا شم که عطا گفت: - بشین. راحت باش! منم از خدا خواسته دیگه بلند نشدم. بعدم با دست به نگین اشاره کرد و گفت: - بفرمائید! زیر چشمی نگاهم به مهیار بود. سرش تقریبا پایین بود و اخم کم رنگی روی صورتش بود. به نگین نگاه نمی کرد. یعنی چقدر که این بشر پرو بود. هر
فاطمه: بالایی که نگین سرش آورده بود حقش بود. عطا یک صندلی از گوشه اتاق کشید و آورد گذاشت کنار تخت و نشست روش. ولی مهیار با فاصله همون دور نشست و نگاهشو داد به دستاش. عطا با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - فکر می کردم گریه کردناتون تمام شده باشه! و با ابرویی بالا رفته و بدجنس ما رو نگاه کرد. نگین ناخودآگاه به چشماش دست کشید. منم لبم جویدمو اخم کردم که نیش عطا بیشترباز شد. حواسم به مهیار بود که بالاخره کوتاه اومد و به جای دستاش به نگین یه نگاه کوتاه انداخت و دوباره خیره شد به دستاش! - خوب دلتنگی یک سال در اومد؟ به عطا نگاه کردم و سر تکون دادم و گفتم: - پس کی می تونم مامانم اینا رو ببینم؟الان چه حالی دارن؟ اصلا خبر دارن من کجام؟ می خوام تیردادو ببینم! عطا سری تکون داد و گفت: - فعلا نمی شده! چون اگه خانواده اتون خبردار بشن برگشتی ممکنه به بیرون درز کنه و این برای همه تون از جمله خودتون خطرناک باشه! ناراحت سرمو پایین انداختم و گفتم: - خوب شاید این عملیات شما به این زودی تمام نشد. اون وقت من باید چکار کنم؟ عطاکمی به سمتم خم شد و گفت: شما که این همه مدت ازشون دور بودی این چند وقتم صبر کن! الان اصلا نمی شه ریسک کرد. نگین نامحسوس زد به پهلوم. سرش پایین بود ولی معلوم بود داره خنده اش می گیره. یه نیم نگاه به من کرد که بهش چشم غره رفتم و با چشم مهیارونشون دادم که اونم اخم کرد. حال من بودم که خنده ام گرفته بود. - سرمه خانم! - برگشتم سمت عطا! - بله! - باید به ما کمک کنی! خیره نگاهش کردم و گفتم: - چه کممی؟ - هر چی از اون خونه می دونین باید به ما بگین! سری تکون دادم و گفتم: - باشه! وزیر چشمی به عطا نگاه کردم. خدا خدا می کردم که نرسیم به اون ماجرا که چرا منو نگه داشتن. ولی از بخت گند من مهیار اولین سوال و گند ترین سوالو پرسید: - یادتونه برای چی شما رو نگه داشتن؟ لبامو به هم فشار دادم و با بدبختی سر تکون دادم. نگین و عطا هم با کنجکاوی نگاهم کردن که مهیار ادامه داد: - می تونستن از شر شما خالص شن...
فاطمه: با این حرفش بهت زده سرمو بالا گرفتم. نگین دستشو روی شونه ام گذاشت و با اخم به مهیار نگاه کرد: - این مدل حرف زدن لازمه!؟ مهیار سعی کرد نگینو نادیده بگیره. بدون جواب دادن به نگین رو به من گفت: - نگه داشتن شما برای اونا هیچ سودی نداشت... دست نگین روی شونه ام سفت شد. نگاهشو از مهیارگرفت و کنار گوشم گفت: - می بینی همون بیشعوری که بوده هست! ناخودآگاه خنده ام گرفت. لبم گاز گرفتم. نگاه مهیارکه م*س*تقیم روی من بود به سمت نگین برگشت که داشت از اون خنده های یه وری مهیار به خودش تحویل می داد. بعدم سرشو انداخت پایین و گفت: - می بینی من گیرکی افتادم! سرفه کردم تا خنده ام نگیره. عطا نگاهش به ما دوتا بود و متوجه شد که نگین یه چیزی به من گفت برای همین رو به نگین گفت: - بگین ما هم بخندیم! وبه مهیار نگاه کرد که حالا دست به سینه نشسته بود و زل زده بود به نگین. ولی نگاه نگین به عطا بود و حتی یه نیم نگاهم به مهیار ننداخت. - به درد شما نمی خوره! و به من نگاه کرد و چشمک زد. عطا سری تکون داد که مهیار با صدایی که می خواست حرصشو نشون نده گفت: بهتره برگردیم سر بحث خودمون! اووفی زیرلب گفتم و به روح نگین فاتحه ای فرستادم که قراره با همچین آدمی زندگی کنه! ولی خدایی این مهیارگند دماغ یه بچه پرویی مثل نگین می خواد. - چی بگم؟ عطا بود که گفت: - تعریف کن. چه اتفاقی برات افتاد. و چرا نگهت داشتن؟ سری تکون دادم و دوباره برگشتم به یک سال قبل. - بعد از اینکه تیرداد بی هوش شد و منو با ماشین از اونجا بردن. رفتیم یه خونه دیگه. اون دوتا حسابی ترسیده بودن. نمی دونستن سر نفر سوم چه بلایی اومده و همین بیشترنگرانشون می کرد. یه شب توی یه خونه زندانی بودم. اونجا بود که یک نفر دیگه پیداش شد. اسمش امیربود و انگار یه جورایی رئیس بود. حسابی به اون دوتا توپید و بعدم چند نفرو فرستاد اون دوتا رو ببرن. بعدم اومد سراغ من. مکث کردم و به عطا نگاه کردم. دست نگین هنوز روی شونه ام بود و سعی می کرد یه جورایی بهم دلداری بده! اینجا بدترین جای ماجرا بود. عطا که کمی به جلو خم شده بود و منتظر نگاهم می کرد گفت: - خوب؟ دستی به چشمام کشیدم و گفتم: - نمی دونستم قراره چه بلاییی سرم بیاد. ولی چون اون دو تا گفته بودن تیردادو رها و نگین....یعنی...گفته بودن اونا رو....کشتن...واقعا اگه خودمم تو اون لحظه می مردم برام مهم نبود. یعنی یه جورایی ترجیح می دادم بمیرم. امیر
فاطمه: اومد سراغم. نمی دونم انگار شک کرده بودن که ما نفوذی باشیم. بخاطر اینکه دوبار پلیس تا نزدیکی های دستگیرکردن اون دوتا هم رسیده بود. امیرفکر می کرد ما اومده بودیم که توی گروه اونا نفوذ کنیم. برای همین منو برد یه جای دیگه و خواست بهش بگم چقدر از گروهشون لو رفته. هر چی می گفتم من نمی دونم و ما اتفاقی اون شب جلوی سوله بودیم باور نمی کرد. تا اینکه... آب دهنمو فرو دادم و سرمو اندختم پایین که عطا آروم صدام زد و گفت: - ادامه بده لطفا چی شد؟ لبام می لرزید و نمی تونستم حرف بزنم. نگین بهم گفت: - اگه حالت خوب نیست می خوای یه خورده صبر کنیم. سری تکون دادم و به عطا نگاه کردم که حال حسابی اخم کرده بود. نگاهمو ازش گرفتم تا خجالت نکشم. - چند ساعت توی یه اتاق حبسم کرده بودن و می خواستن حرف بزنم منم چیزی برای گفتن نداشتم. امیر خیلی...خیلی حیوان بود...اینقدر بهم سیلی زده بود که صورتم بی حس شده بود...وقتی دیدم چاره ای ندارم فکر کردم اگه یه چیزی سر هم کنم و بگم شاید دست از سرم برداره... برای همین گفتم....گفتم علت اینکه اینقدر زود پلیسا افتادن دنبالشون اینکه...اینکه نامزد من پلیس مواد مخدره...و قبل از اینکه اون اتفاق بیافته من بهش خبر داده بودم. گفتم من دوتا گوشی داشتم و اونا رد گوشی منو گرفتن... لبم گزیدم و به زمین خیره شدم. مهیار پرسید: - خوب نفهمیدی چرا نگهت داشتن؟ سری تکون دادم و گفتم: - چرا! فهمیدم. یعنی اولش می خواستن به قول شما منو سر به نیست کنن ولی سر و کله عظیم پیدا شد و نقشه عوض شد. می خواستن به عنوان گروگان از من استفاده کنن. می خواستن منو نگه دارن که بعدا بتونن توی مواقع حساس برای فشار به پلیس از من استفاده کنن. سرمو بالا گرفتم و به عطا نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: - بعدش چی شد؟ ازش خجالت کشیدم وسرمو دوباره پایین انداختم و گفتم: - بعدش...دوباره اوضاع خراب شد. هنوز یک روزم از اون همه شکنجه و عذاب نگذاشته بود که مرحله بعد شروع شد. اسم نامزدمو می خواستن. دستمو به چشمم فشار دادم تا اشک بی خبر نزنه بیرون. نگین شونه امو فشار داد.نگاهش کردم. اونم بغض کرده بود و آماده گریه کردن بود. سعی کردم لبخند بزنم که اونم از نگرانی در بیاد. نفسی گرفتم و گفتم: - فکر می کردم همه چیزتمام شده...ولی وقتی امیر دوباره اومد سراغم و ازم خواست اسم نامزدمو بدم به شدت وحشت کردم. اولش یک اسم الکی گفتم ولی به یک روز نرسیده دوباره اومد سراغمو افتاد به جونم. انگار اونام یه کسایی داشتن که براشون خبرچینی کنن برای همین فرداش اومد و گفت همچین کسی توی نیروهای پلیس ندارم. شروع کرد به تهدید کردن. تنها کسی که می تونستم اسمشو ببرم...شما بودین و من می ترسیدم با این حماقتم جون شما رو هم به خطر بندازم و اولش به خودم گفتم اگه بکشنم اسم شما رو نمی
فاطمه: دم. هر چی سعی کردم نشد...امیر...اون...یعنی....آخرش مجبور شدم..... یعنی...اون می خواست....یعنی مجبور شدم...اسم جناب سروانو....بگم. صحنه بیرون آوردن لباس از تنش دوباره اومد تو ذهنم و تمام بدنم لرزید و اشکمم راه افتاد. نیم نگاهی به عطا کردم که کلافه از روی صندلی بلند شدد و رفت سمت در اتاق و زد بیرون. مهیار حسابی اخم کرده بود و به من خیره بود. سرمو پایین انداختم. صدای فین فین کردن نگین هم بلند شده بود. مهیار نگاهی به نگین انداخت که این بار نگاهش اخم کرده و از خود راضی نبود بیشترغمگین بود. اونم بعد از عطا بلند شد و از اتاق بیرون زد. با بیرون رفتن مهیار نگین ب*غ*لم کرد و گفت: - الهی بمیرم...سرمه...اون ع*و*ض*ی که... تند پریدم وسط حرفش: - نه.... - پس چرا حافظه اتو از دست دادی؟ خودمو ازش جدا کردم و گفتم: - بعد از اینکه اسم عطا رو بهش گفتم بازم ولم نمی کرد...ک*ث*ا*ف*ت می خواست...می خواست... - خیلی خوب ولش کن...نمی خواد بگی! ولی اون صحنه جلوی چشمم دوباره زنده شده بود. اینقدرکه توی این مدت کاب*و*س شو دیده بودم که انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود. برای همین دست نگین و چنگ زدم و وسط گریه همون جور که نفس نفس می زدم گفتم: منو چسبونده بود به دیوار...دستامو گرفته بود...ولی من نمی خواستم بهم دست بزنه...وقتی سرشو آورد جلو...انگار دیوونه شدم...از شدت انزجار می خواستم بمیرم...دستمامو به زور آزاد کردم و چنگ زدم توی صورتش....اونم عصبی شد...محکم کوبید توی صورتم منم پرت شدم....و از حال رفتم.... نگین سرم ب*غ*ل کرد و در حالی که خودشم گریه می کرد گفت: - بسه سرمه....تموم شد....دیگه... ولی من می لرزیدم. اون حادثه درست جلوی چشمام مدام تکرار می شد. حالم داشت دوباره بد می شد. درد توی سرم می پیچید...که صدای نگران نگین و شنیدم: - مهیار....تو رو خدا بیاین! و هجوم عطا و مهیار توی اتاق. عطا کنار تخت زانو زد و هول زده گفت: - کمکش کنید دراز بکشه! نگین همون جور گریه کنون کمکم کرد. هنوز می لرزیدم. رو به نگین گفت: - یه لیوان آب بیارین براش! و رو به مهیار: - آرامبخش باید داشته باشیم! نگین قبل از مهیار از اتاق بیرون دویده بود.مهیارم پشت سرش رفت. با رفتن اونا عطا دستمو گرفت و فشرد و گفت: - چیزی نیست دختر... اینجا جات امنه...خودم قلم پای اونی رو که بخواد اذیتت کنه می شکنم. سرمه گوش می کنی؟
فاطمه: لرزش بدنم کم شده بود. ولی اشک آروم آروم روی صورتم سر می خورد. عطا کنارم روی تخت نشست. لبخند زد و دستمو بیشترفشرد: - دیگه خودم چهارچشمی مواظبتم! صبر کن به موقعش حساب اون مرتیکه رو هم می رسیم... و دوباره لبخند زد. در که باز شد. عطا دستمو ول کرد و کمی از من فاصله گرفت. نگین با دستای لرزون لیوان آبو به من داد. پشت سرش مهیار با قرص و یه لیوان آب دیگه رسید. - نگین خانم آب آورد بود. مهیار بدون حرف قرص داد به عطا و لیوان آبو به سمت نگین دراز کرد و گفت: - بخور...! نگین وسط همون گریه برگشت و گفت: - می میری یه خورده مهربون تر حرف بزنی.... بعدم صداشو کلفت کرد ودستشو دراز کرد و ادای مهیار درآورد: - بخور....بابا اینجا اداره نیست منم سرباز زیردستت نیستم که اینجوری دستوری با من حرف می زنی! عطا داشت قرصو می داد دستم. منم گریه ام یادم رفته بود. مهیارکه کلا مرده بود. نگین با حرص لیوان آبو از دست مهیارگرفت و همه شو سر کشید وبعدم بلند شد و از اتاق زد بیرون. قرصو گرفتم و با آب خوردم. مهیار همون وسط میخ شده بود. عطا پوفی کرد و گفت: تو آدم نمی شی نه؟! مهیار اومد یه حرفی بزنه که در اتاق باز شد و نگین که حال دیگه گریه نمی کرد اومد تو. واقعا دیدن دستپاچه شدن مهیار به تمام گریه های عالم میارزید. نمی دونست چکار کنه. نگین صاف اومد سمت عطا و گفت: - من نمی تونم بیشتراز این بمونم باید برگردم خونه! و نگاه عذرخواهانه ای به من انداخت که من فقط بهش لبخند زدم. نگین که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیافتاده و اون حرفارو یکی دیگه زده ادامه داد: - امروز دیگه نمی تونم بمونم ولی یه بهونه جور می کنم بتونم چند روزی اینجا پیش سرمه بمونم. مهیار همچنان سر جاش وایستاده بود و به نگین نگاه می کرد. کاملا معلوم بود منتظره نگین یه نگاهی بهش بکنه یاحرفی بزنه. ولی دریغ. نگین اومد جلو و صورت منو ب*و*سید و گفت: - زود میام پیشت! و دوباره بلند شد و رو به عطا گفت: - من باید با کی برم!؟ مهیارکه انگار منتظر همین بود تند گفت: - من خودم... که نگین برگشت طرفشو گفت: - ترجیح می دم با هر کسی غیر از شما برم!نگاه بهت زده مهیار دوباره غمگین شد. نگین بدون توجه به مهیار رو به عطادوباره گفت:
فاطمه: ببخشید میشه بگین منو برسونن! عطا نگاهی به مهیار انداخت و سری تکون داد و گفت: - بفرمائید الان می آم! نگین دوباره منو ب*و*سید و از اتاق بیرون رفت. عطا نفس عمیقی کشید و گفت: - برو برسونش...یه خورده هم یاد بگیر مثل آدم با دختر مردم رفتار کن... مهیار اخم کرد و از جاش تکون نخورد که این بار من گفتم: - شما راه نزدیک شدن به نگین پیدا نکردین...نگین برخلاف ظاهر شیطونش خیلی احساساتیه...با یه خورده توجه و محبت رام میشه... مهیار سرشو بالا گرفت و به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تردید بود. عطا هولش داد و گفت: - برو دیگه...این همه راهنمایی کردیم...یه خورده هم خودت مغزتو به کار بنداز! همون موقع در اتاق باز شد و نگین سرشو کرد توی اتاق و گفت: - چرا نمی آین جناب سرگرد؟ که عطا جواب داد: - الان می ام! نگین دوباره درو بست که عطا مهیارو هول داد و گفت: - یعنی توی این مورد برعکس موارد پلیسی به هیچ دردی نمی خوری! مهیار بالاخره به خودش تکون داد وتند از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در عطا نفسی گرفت و برگشت سمت من. متعجب پرسیدم: - سرگرد شدین؟ عطا خنده خودخواهانه ای کرد و گفت: - گفتم توی این یک سال خیلی چیزاعوض شده! عطا روی صندلی کنارم نشست و مستقیم نگاهم کرد. کمی توی جام تکون خوردم. معذب شده بودم. مهیار و نگینم که رفتن. حالا من مونده بودم این عطا که همین جور میخ من شده بود. داشتم با دستام بازی می کردم که عطا از روی صندلی بلند شد و نشست روی تخت کنارم. سرم و بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. یه خورده نگاهم کرد و بعد بی مقدمه گفت: - فکر کردن به اینکه ممکنه دیگه نبینمت سخت بود! دستاموبه هم فشردم و سرمو دوباره پایین انداختم.مثل اینکه منتظر فرصت بود آقا! عطا ادامه داد: - شاید الان وقتش نباشه...ولی یک سال پیش اگه می دونستم قراره همچین اتفاقی بیافته یه لحظه هم ولت نمی کردم.گرمم شده بود. فحش بود که به نگین می دادم. این عطا هم اصلا شرم و حیا سرش نمی شد ها. مثلا من اینجا امانت بودم دستشون اونوقت اومده نشسته برا من... - سرمه! سرمو بالا گرفتم و سعی کردم یه خورده جنبه داشته باشم. - بله! ادامه دارد فردا ظهر ساعت 12:30❤️❤️