eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کردسپس لبخندی زد و گفت: _خوب یادم هست که شما اون روزها تازه راه افتاده بودی. هی چند قدم می رفتی و می افتادی. خیلی هم بهونه گیری می کردی. مادر شما واقعا زن نجیب و فروتنی بود. وقار و صبوریش از روی رفتار و متانتش پیدا بود. پدرت هم مرد با تقوایی بود. روح پاک و زلالی داشت. توی همون چند هفته ای که اینجا بودند هر روز همراه من می آمد و پای درس ها و جلساتم می نشست. همیشه نکات نابی رو از بین حرف ها دریافت می کرد که بقیه ی شاگردانم کمتر درکش می کردند. از شنیدن خاطرات پدر و مادرم بغضم گرفته بود. نتوانستم احساساتم را مدیریت کنم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد. سیدجواد که از دیدن ناراحتی ام متاثر شده بود سعی کرد آرامم کند. برایم یک لیوان آب آورد و کمی فضا را عوض کرد. دقایقی بعد پدرش گفت: _دخترم، مطمئن باش اگر میدونستی پدر و مادرت چه جایگاه با ارزشی دارن و چقدر دعاهاشون از اون دنیا میتونه روی سرنوشت شما اثر بگذاره دیگه بی تابی نمی کردی. در عوض به اینکه فرزندشون هستی می بالیدی و افتخار می کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. میدانستم اگر زبان باز کنم گریه امانم نمی دهد. سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. سپس سیدجواد از پدرش عذرخواهی کرد و مرا از اتاق بیرون برد تا هم پدرش کمی استراحت کند و هم من کمی راحت تر احساساتم را بیرون بریزم. همراه او حرکت کردم و وارد اتاق دیگری شدیم. از وسایلش مشخص بود که آن اتاق متعلق به سیدجواد است. گوشه ای از اتاق یک میز مطالعه ی کوچک با پایه های بسیار کوتاهی قرار داشت که مخصوص نشستن روی زمین بود. کمی آن طرف تر یک کتابخانه ی بزرگ و سمت دیگر اتاق هم چند کمد دیواری قرار داشت. پنجره ی اتاقش رو به باغچه ی حیاط باز می شد. گوشه ای از اتاق نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. سعی می کردم چهره ی پدر و مادرم را تصور کنم. من هرگز عکسی از آنها ندیده بودم. دلم میخواست با عموی ناتنی ام حرف بزنم و همه چیز را درباره ی گذشته بپرسم. حیف آنقدر کوچک بودم که هیچ خاطره ای از آنها در ذهنم نمانده بود... سرم در زانوهایم بود و فکرهای مختلفی از ذهنم عبور می کرد که ناگهان با صدای جیرجیر پنجره به خودم آمدم. سیدجواد پنجره ی اتاق را باز کرد، کنارم نشست و گفت: _میدونم تحملش سخته ولی خواهش میکنم انقدر اشک نریز. صورتم را پاک کردم و گفتم : _حتما مادرم خیلی دوستم داشت. حتما موقع مرگش خیلی بخاطر من بی تابی کرد... اشکهایم سرازیر شد و پشت هم بارید. سیدجواد عینکش را برداشت، چشمهایش را مالید. سپس دوباره عینکش را روی چشمانش گذاشت. دستانش را به سمت من دراز کرد، به آرامی خیسی گونه هایم را پاک کرد و گفت: _و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون. همانطور که فین فین می کردم گفتم: _یعنی چی؟ _گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانی هستند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بعد با انگشت اشاره به سقف اشاره کرد و با خنده گفت : _ببین الان پدر و مادرت اونجان، اوناها، میبینی؟ دارن از من تعریف میکنن. به فرشته ها پز میدن و میگن به به ببینین چه داماد خوبی قسمت ما شده. خندیدم و گفتم : _چقدر شبیه آقابزرگم گفتی : "اوناها، اونجان..." اونم وقتی میخواست ستاره های آسمونو نشونم بده همینجوری میگفت. لبخندی زد، چند ثانیه نگاهم کرد و گفت : _ستاره ای بدرخشید و کار ما را ساخت دل رمیده ی ما را اسیر و شیدا ساخت... _چقدر حرفه ای دست می برین توی اشعار حافظ! _بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! تا آن روز هیچوقت علاقه ام را به زبان نیاورده بودم. دلم میخواست اما نمیتوانستم به او بگویم که چقدر از داشتنش خوشحالم. هنوز باورم نشده بود که همسرش شده ام. سخت بود اما بالاخره به غرور خودم غلبه کردم و گفتم: _خیلی حس خوبیه _چی؟ _داشتنت، بودنت. خیلی حس خوبیه که هستی، که دارمت. از عمق وجودش لبخندی زد و گفت : _لطف دارید! چشم غره ای زدم و رویم را برگرداندم. خندید و گفت: _البته ما بیشتر! ولی مثل اینکه دیگه داره باورت میشه ها... _که زور زورکی...؟ _نه بابا. من کی گفتم زورزورکی؟ میگم داره باورت میشه که بالاخره خدا بهت لطف کرد و منو سر راهت قرار داد. زیرلب گفتم: _هه هه، خندیدم. سرم را برگرداندم و سکوت کردم. چند ثانیه ی بعد گفت : _لازمه اقرار کنم که شوخی کردم؟ همانطور نشستم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _عزیز من، شوخی کردم. چرا به دل می گیری بابا؟ بیخودی قهر کرده بودم. از ژست خودم خنده ام گرفت. نگاهش کردم و زدم زیر خنده و گفتم : _دیگه تکرار نشه ها. _چشم. دیگه این موضوع رو تکرار نمیکنم و نمیگم که تورو زورزورکی دادن به من. دستمال کاغذی که در دستم بود را به سمتش پرت کردم و هردو خندیدیم... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
هیچوقت در زندگی ام آنقدر خوشبخت نبودم. در کنار سیدجواد روح و جسم و ذهن و فکرم آرام بود. آنقدر هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمی خورد. وقتی که دستانم را می گرفت تحمل رنج ها و غصه های زندگی برایم آسان می شد. چند هفته ای طول کشید تا پدر و مادرم به دعوت مجدد خاله زهرا به آنجا بیایند. در طول آن مدت همانجا در خانه ی پیرزن و در همسایگی سیدجواد ماندم. هرجا که می رفت همراهش بودم. در کلاسهای دانشگاه، منبرهای مسجد و... . یک روز سر کلاسش نشسته بودم و به حرفهایش گوش می کردم که ناگهان دیدم سینا بیرون از در ایستاده و به من خیره شده. با دیدنش هول کردم، آب دهانم در گلویم پرید و سرفه ام گرفت. آنقدر سرفه کردم که نفسم تنگ شد. سیدجواد که تا آن روز سعی میکرد کسی در دانشگاه متوجه رابطه ی ما نشود به من اشاره زد که میتوانم برای آب خوردن از کلاس خارج شوم. از بیرون رفتن میترسیدم ولی چاره ای نداشتم. به محض اینکه سینا رفت همانطور که سرفه میکردم با استرس از کلاس خارج شدم و خودم را به دستگاه آبخوری در طبقه ی همکف رساندم. کمی آب خوردم و سپس صورتم را شستم. وقتی برگشتم با دیدن سینا از ترس خشکم زد. چند ثانیه در شوک بودم، سپس به سرعت دویدم و از پله ها بالا رفتم. ازبس عجله داشتم که خودم را به سیدجواد برسانم چادرم در پایم گیر کرد و دوباره روی آخرین پله ها افتادم. شاید من واقعا دست و پا چلفتی بودم که آن همه بلا سرم می آمد. از درد پای شکسته ای که به تازگی هم ضرب دیده بود دادم هوا رفت. سیدجواد به محض شنیدن صدای من درسش را رها کرد و از کلاسش بیرون آمد. با عجله خودش را به من رساند. پیشانی ام خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود. صورتم را بالا گرفت و به دانشجوهایی که دور ما جمع شده بودند با صدای بلندی گفت : _کسی دستمال داره؟ دانشجوها که از رابطه ی ما بی خبر بودند هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. دوباره با عجله داد زد و گفت : _ یعنی هیچکی اینجا دستمال کاغذی همراهش نیست؟ یکی از دخترها از داخل جیبش یک دستمال تمیز بیرون آورد و با تعجب به سمت سیدجواد گرفت. بعد از اینکه خون پیشانی ام را پاک کرد دستم را گرفت و مرا آرام آرام به داخل کلاس برد. دانشجوهای کلاسش که تقریبا مطمئن شده بودند من با او نسبتی دارم یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. چند دقیقه بعد سیدجواد نگاهشان کرد و گفت: _ ایشون همسر من هستند، سوءتفاهمی ایجاد نشه. امروز هم دیگه کلاس تعطیله. تا هفته ی آینده که زمان امتحان شمارو میبینم خسته نباشید. وقتی دانشجوها رفتند گفتم : _ ببخشید که دردسر درست کردم. _ این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ _ میدونم دوست نداشتی کسی از رابطه ی ما چیزی بدونه. _ دوست نداشتم نه بخاطر اینکه کسی نفهمه، بخاطر اینکه نمیخواستم حاشیه ای ایجاد بشه. الانم جرم نکردیم که. اصلا چه بهتر، بذار بفهمن من انقدر خوشبختم که همسری مثل تو دارم. دستش را روی خراش پیشانی ام کشید و گفت : _ حالا حالت چطوره؟ جاییت درد نمیکنه؟ _ حال من با تو همیشه خوبه. لبخندی زد و سپس لنگ لنگان از دانشگاه بیرون آمدیم. به اصرار خودش برای عکسبرداری از پایم به دکتر رفتیم. وقتی عکس پایم را تحویل دادند دکترم گفت که بخاطر ترک جزئی که دوباره در استخوانم ایجاد شده بهتر است حداقل ده روز استراحت کنم. به همین دلیل دیگر نمیتوانستم او را در کلاس و جلسه و مسجد همراهی کنم. بعلاوه نه خودش و نه خاله زهرا اجازه نمیدادند از جایم حرکت کنم و دست به سیاه و سفید بزنم. با آنکه سیدجواد بیشتر مواقع در کنارم بود اما در طول زمانی که تنها بودم حوصله ام سر می رفت. خلاصه بعد از یک هفته مرا از خانه ی خاله زهرا بیرون برد و باهم به باغ آرزوها رفتیم. خودش مشغول رسیدگی به درختان باغ شد و از من درخواست کرد تا برگه های امتحانی دانشجوها را از کیفش بیرون بیاورم و جوابها را برایش بخوانم... ادامه دارد...
برگه ها را بیرون آوردم و برایش خواندم. یکی از سوالات امتحانی اش درباره ی معنای معجزه بود. خواندن برگه ها حدود یک ساعت زمان برد. وقتی تمام شد، دستان گِلی اش را شست و گفت : _ دستت درد نکنه. چند دقیقه همینجا بشین تا من برم از مغازه ی همین بغل برات یه چیزی بخرم. گلوت خشک شد تو این گرما. از همان چند دقیقه غیبتش استفاده کردم و داخل پرونده ای که برگه ها در آن قرار داشت برایش نوشتم : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. معجزه یعنی عصای موسی، معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل، معجزه یعنی پادشاهی یوسف، معجزه یعنی عشق زلیخا، معجزه یعنی تو! " آن روز چند ساعت در باغ آرزوها نشستیم اما او پرونده را باز نکرد و متوجه نوشته ی من نشد. دو سه روز بعد پدر و مادرم به بهانه ی شامِ مهمانی راهی آن شهر شدند. از سیدجواد درخواست کردم که صبح زود مرا به خانه ام برگرداند تا نهار آماده کنم و از آنها پذیرایی کنم. به او هم اصرار کردم که برای نهار کنارمان بماند اما گفت که در آنصورت خانواده ام معذب می شوند و نمیتوانند استراحت کنند. درنتیجه بعد از اینکه مرا رساند و برایم خرید کرد، رفت. آن روز سعی کردم بخاطر پدر و مادرم تمام خانه را مرتب کنم و بهترین غذاها را بپزم. دلم نمیخواست با فهمیدن حقایق گذشته زحماتی که در این سالها برایم کشیده بودند را نادیده بگیرم. هرچند پدر و مادر واقعی ام نبودند و مشکلات من با آنها زیاد بود اما واقعا مرا مثل بچه خودشان دوست داشتند. وقتی مادرم رسید و دید که عطر غذای من تمام خانه را پر کرده گفت: _ الهی قربونت برم دختر کدبانوی من. ماشالا... ماشالا... چه عطر و بویی خونه رو برداشته. خوشبحال آقا سید که همچین کدبانویی قراره بره توی خونش. پدرم همانطور که ساک ها را به زور به داخل خانه می آورد گفت : _ بدو سفره رو پهن کن که مردیم از گشنگی. انگار صد ساله غذا نخوردم. من هم با خنده فورا سفره را چیدم و غذاها را کشیدم. بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردند. در این فرصت که میوه و چای را آماده میکردم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور باید سر حرف را با پدرم باز کنم و درباره ی گذشته ها از او بپرسم. نمیدانستم وقتی پای حرفهایش بنشینم چقدر میتوانم احساساتم را کنترل کنم. نمیدانستم باید چیزی از حرف های ننه رباب را هم به او بگویم یا نه. دلم میخواست بفهمم چرا در آن تصادف فقط من زنده ماندم. پدر و مادرم هنوز خواب بودند. میوه ها را آماده کردم و چیدم، مشغول دم کردن چای بودم که تلفن خانه ام زنگ خورد. فورا خودم را به گوشی رساندم و با صدای آهسته ای گفتم : _ بله؟ _ الو. مروارید خانم. خواهش میکنم قطع نکن. من مجیدم، بخاطر خودتم که شده به حرفام گوش بده. با صدای آهسته ای گفتم : _ میشنوم؟ پدرم از اتاق بیرون آمد و باچشمهای خواب آلوده پرسید : _ کیه دخترم؟ گوشی را پایین آوردم و گفتم : _ یکی از همکلاسی های دانشگاهمه. ببخشید که بیدارتون کرد. پدرم به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. گوشی را بالا آوردم و گفتم : _ من نمیتونم زیاد حرف بزنم. چی میخوای بگی؟ میشنوم؟ _ مروارید خانم من باید ببینمت. نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. سینا فهمیده تو ازدواج کردی، این روزا حالش خیلی بده. ممکنه دست به هرکاری بزنه. باید حتما یه قراری با من بذاری. پدرم دوباره بیرون آمد و روی مبل مقابلم نشست. نمیتوانستم درباره ی سینا با او حرف بزنم. گفتم : _ باشه من بعدا نتیجه رو برات میفرستم. خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کردم. پدرم گفت : _ کی بود؟ نتیجه ی چی رو میخواست؟ _ یکی از همکلاسی هام بود که این ترم دانشجوی سیدجواد شده. نمره‌ش کم بود، کمک میخواست. دقایقی بعد مادرم هم بیدار شد و کنار ما آمد. میوه و چای را آماده کردم و روی میز گذاشتم. سپس آن دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را از اتاقم بیرون آوردم و گفتم : _ میخواستم باهاتون درباره ی این دفتر حرف بزنم. مادرم که انگار خبر نداشت پدرم آن را به من داده با صدای بلندی داد زد و گفت : _ اینو از کجا آوردی؟؟؟ این دست تو چیکار میکنه؟! سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد... ادامه دارد...
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💙❤️رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت: _ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری. مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود : " ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 " گفتم : _ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه. با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت : _ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟ میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم : _ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟ _ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟ _ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟ _ بله. _ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم. _ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟ خندیدم و گفتم : _ هیچم نه! همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم. آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم: _ الو؟ _ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : _ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت : _ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟ با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم : "سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟" چند ساعت بعد برایم نوشت : " سلام. بله. حتما. " کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم : " میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. " " چرا که نه، باعث افتخاره." از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم : " شما منو میشناسی؟" در جوابم نوشت : " بله! " " خب من کی ام؟ " "مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!" فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟ _ سلام. از کجا فهمیدی منم؟ _ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی. بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید : _ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟ _ بخاطر یه مزاحم تلفنی. _ آهان! بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم... ادامه دارد...
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. " " حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم." " چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند. اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل. خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار. الهی آمین. " یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم... به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم: " مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی." موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم : _ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟ _ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم. گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم... ادامه دارد...